شیخ محمود باور نمیکرد کار به اینجاها کشیده شود. هرکجا که برای تبلیغ رفته بود نصیبش از مردم بفرما بالا و التماس دعا بود. نشست روی تکپلهی جلوی در مسجد. صحنهی ظهر مدام جلوی چشمش بود. بااحتیاط عمامهی مچالهشده را باز کرد. گولهاش کرد. دور زانو پیچید. بیآنکه دلش بخواهد در آینه نظم آن را چک کند عمامه را روی سر گذاشت.
به پایین کوچه نگاه کرد، تنهی درختی کج رشد کرده بود و بچهها راحت از آن بالا میرفتند. حالا صدای انبوه گنجشکهایی شنیده میشد که لای شاخههای درخت پنهان بودند و خودشان را برای یک شب سرد زمستانی آماده میکردند. خودش را تصور کرد وقتی عبا از روی شانهاش زمین افتاده بود.
فکر کرده بود با چند سخنرانی و استدلال و ذكر حدیث کار تمام است. امید داشت همهچیز با سلاموصلوات ختم به خیر شود. زانوها را جمع کرد توی سینه. دو طرف عمامه را بیخودی گرفت. روی سر جابهجایش کرد. مطمئن بود اینطور جاها حق مطلب ادا نمیشود، باید از همان اول میرفت دانشگاهی، جایی که سروکارش با جوانهای باسواد باشد. لعنت خدا را به شیطان فرستاد.
دید زن ممدعلی از سر کوچه پیچید. باد بیرحمانه پایین چادر خاکستری و گلگلیاش را تکان میداد. نزدیک که رسید، چادر را زیر گلو چفت کرد.
«شیخ، سربهسر مردم ایجّا نِذار. ای مردم بالا چل ساله که روز میلاد پیغمبر میآن دور ای درخت جم میشن. خب فقط هم مردم این روستا نیستن که. از همهجا میآن. حاجت میگیرن که خب میآن. چرا بقیهی درختا ایطوری نیستن؟! اگرم پولی به جانعلی میدن با رضا و رغبت. نه خیال کنی جانعلی کیسه دوخته، نه اینقِد داره که دلش به این درخت خوش نباشه. تازه نوش جونش. خب من خودم بچه سوممِ بعد از اونی که دخیل بستم به درخت پسر شد. بعد از دو تا دختر، پسرم شد. دیدی با این درخت درافتادی هیشکی حتی مسجدم نیومِد.»
بعد زن پر چادرش را باز کرد. دستمال سبزی را که سوزن کرده بود به پیراهن، نشان شیخ داد و توضیح داد که قصد کرده این دستمال را تا روز میلاد باز نکند و روز عید ببندد به درخت. سرخ و نارنجی آسمان از بین دو تکه ابر بزرگ پیدا بود. چیزی تا اذان نمانده بود. به نوک نعلینش نگاه کرد. نمیدانست به زن چه بگوید. استدلالهای منطقی میآمد توی ذهنش اما از روز برایش روشنتر بود که صغری و کبری چیدن فایدهای ندارد. زن چادر روی سر جابهجا کرد.
«از این ده برو؛ یعنی تا دیر نشده برو. جانعلی دست از سرت برنمیداره. خب تو هنوز اونو نمیشناسی. شیخهای قبلی هم هر کدوم با جانعلی درافتادن با آبروریزی رفتن.»
همراه با آه لاالهالاالله گفت. بلند شد. دست راست را در حلقهی عبای مشکی فرو برد. بعد فکر کرد نباید برود. باید هرطور شده بماند و قال قضیه را بکند.
ظهر وقتی میان جمعیت با صدای بلند گفته بود این درخت را باید از ریشه درآورد، طالب چشمک جانعلی را توی هوا قاپیده بود و از لای جمعیت لیز خورده بود جلو . با دو کف دستش کوبیده بود توی سینهی شیخ محمود. شیخ یک قدم به عقب تلو خورده بود اما کنترلش را حفظ کرده بود. عمامه افتاده بود و تایش باز شده بود. نیمدایرهای قل خورده بود تا کنار درخت سنجد. بعد یکباره همه ساکت شده بودند، انگار کسی جلوی چشمشان آدمی را زندهزنده پوست كنده بود. همه به تاسی وسط سرش نگاه میکردند. عمامه را از زمین جمع كرد اما به درد روی سر گذاشتن نمیخورد. فرو کرده بود توی ساک. فکر کرده بود شکایت کند كه پشیمان شده بود. طالب شیرین میزد، حرفش به جایی نمیرسید. از آدم اینجوری که کسی شکایت نمیکرد.
زن چند قدم سمت در زنانه برداشت. کوچه را برانداز کرد. شیخ میدانست اگر برود همه پشت سرش خواهند گفت چه شیخ ترسویی. پیرمرد لاغری را که ظهر گفته بود ما چنین ملایی را نمیخواهیم تصور کرد. یقین کرد میایستد کنار درخت و میگوید دیدید شیخ آمد، های و هویی کرد و رفت. بخش ناامید ذهنش اما اصرار داشت که باید برود. مرتب تکرار میکرد اینها درستبشو نیستند. زن وقتی مطمئن شد کسی توی کوچه نیست، برگشت. شیخ محمود شال بلند و مشکی را دور گردن مرتب کرد. زن سر پایین انداخت. خیره به نوک تیز نعلین مشکی گفت: «آشیخ، یک سوالی ازتان میپرسم. تو را به صاحب این مسجد، تا زندهای به کسی نگو.» دستی به ریشهای زیر چانه کشید. چند ثانیه به چشمهای زن نگاه کرد. در نگاه زن نگرانی نبود اما میترسید. منمنکنان گفت: «خب گفتم که، ما سه تا بچه داریم.» شیخ به کوچه نگاه کرد. کسی نبود جز سگ سیاه کلرمضون که حیران ایستاده بود جلوی در خانهی حشمت.
«یک ماهه که حاملهام، ممدعلی میگه زنگوله دنبال تابوت نمیخوا. خب دستش بنده، سر کارم نمیتونه بره، فصل پستهچینی میره تو باغا. دیگه همهش تو خونه پا او وامونده نشسته. گفته میبرتم شهر، پیش یک دکتر تا بچه رِ بندازم. خب شیخ، میترسم. شنیدم خیلی گنا داره. راس میگن؟» نگاه شیخ از سگ به آسمان رفت. دایرهی نارنجی پیدا نبود. بیآنکه به چشمهای سرگردان زن نگاه کند گفت: «درسته که هنوز روح به جنین دمیده نشده ولی حرامه و قتل نفس به حساب میآد، تازه خدا خودش روزیرسانه، بچه روزیشو با خودش میآره.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید.