همهچیز از مشكل مثانهی پدرشوهرم شروع شد. سیگار زیاد میکشید و تومور کوچکی روی مثانهاش تازه کُچه کرده بود. زود فهمیدیم و با سیستوسکوپی برش داشتند. عمل موفقیتآمیز بود اما روز دوم، عفونت از آلوبساطش شروع شد و همهی بدنش را گرفت. میزِلآبْدین شکمو بود اما همینجوری هم پیزُری بود؛ از فشار خون تا چربی همه را داشت. توی آن دو هفته که بستندش به شیاف آنتیبیوتیک و کپسول آنتیبیوتیک و سرم آنتیبیوتیک، از اشتها هم افتاد و نزارتر شد. دکترش مثل همهی دکترهای درمانده، خودش را با تشریح کارهای انجامشدهی قبلی مدام مبرا میکرد. میزِلآبدین آنقدر پس رفت که هینهینییه هم بعد از پانزده سال تازه یاد آقاش افتاد. اسمش ناهید بود، من از همان اول ازدواج، پشت سرش میگفتم هینهینییه؛ زیاد از حد تودماغی بود. یكهفتهای کاروکاسبیاش را ول كرده بود تا بیاید آقاش را برای آخرین بار ببیند اما این ته زندگی میزِلآبدین نبود.
سر صبح از ترس اینکه هینهینییه پوزش را یکور کند بگوید «شماها تو ایران چقدر کیف میکنین، چقدر Lazy هستین، چقدر میخوابین» پا شده بودم رفته بودم نانوایی. بیست سال بربری داغ آمادهام را تنهایی توی دفتر مدرسه خورده بودم حالا مجبور بودم از رودربایستی خواهرشوهر پنیر سرخ كنم و به املت فرنگی، ژامبون و مارچوبه و قارچ بزنم. آدم شام را با دشمنش میخورد نه که صبحانهی اول وقتش را. توی فکر بودم حمام این خارجرفتهها پنج دقیقه است و کتری زودتر جوش بیاید که صدای بوق ممتد ماشینی کوچه را برداشت. پردهی پنجره را کنار زدم دیدم فریدون عقب بنز نعشکشی ایستاده، میلههای برانکارد نصفه بیرونآمدهای را گرفته و دست و پا میزند در را باز کنم. زدم توی سر خودم، نفهمیدم چطور سه طبقه را رفتم پایین. ورودی راهپله تا دیدم ملافه کامل صورت میزِلآبدین را نپوشانده و دارد یک عَع و عویی میکند نفس راحتی کشیدم. اولین بار بود خسخس زبر گلویش روی مخم نمیرفت. فریدون اشارهای به جوان آن سر برانکارد کرد گفت: «آمبولانس نبود، آقا لطف کردن ما رو تا اینجا آوردن.» گفتم: «نمیگی من سکته میکنم.» فکر کرد نگران مرگ و زندگی باباش هستم. نبودم. میزِلآبدین بهجهنم، ناراحت مراسم مهرانا بودم.تازه آمده بودند بلهبرون و یک مرگ بیوقت قرارمدارها را میبرد روی هوا. تا مریض رو به موت را بیاورند بالا جاگیر کنند فهمیدم فریدون توی بیمارستان مثل همهی آن وقتهایی که خشمهای یکبارهاش موتور زندگیمان را در لحظههای حساس روشن كرده، زده به سیم آخر. گفت توی آن تاریکیکوریکیهای دم صبح، تا صدای چرخ شیری را توی راهروی بخش شنیده پا شده برود لیوان پدرش را پر کند که میزِلآبدین با کرختی دستش را بالا آورده یعنی میلش نمیکشد. گفت یک چیزی از مرگ، یک چیزی از ترس توی چشمهای آقاش دیده که دیگر طاقت نیاورده و پیرمرد را از هرچی لوله و دستگاه جدا کرده. بعد هم تعهد داده اتفاقهای ناگوار احتمالی پای خودش باشد و از همانجا نعشکش دربست گرفته تا خانه.
هینهینییه که از حمام درآمد کف کرد. باباش پوشکشده ولو بود روی چمدان نیمهباز روی تخت. تا با برادرش کلکل کند که همهجای دنیا این کار جرم دارد و جای بیمار بیمارستان است فریدون باباش را آنکادر کرده بود روی تخت. گفت: «با شیر و سوپ که نمیشه خوب شد، مریض باید به اشتها بیفته.» بعد غرغرهای خواهرش را رد داد و رفت و با یک کیسهی چهارکیلویی گوشت چرخکرده برگشت. نصف، قلوهگاه گوسفندی؛ نصف، سردست گوساله. پیاز رنده کرد و با تفالهاش نیمساعت چنگ زد. کاسهی آبزعفران ولرمی گذاشت کنار دستش و به چشم هم زدنی رد انگشتهایش افتاد روی سیخ. فریدون استاد کوبیده بود. از نوجوانی شاگرد حَشِخاحمد روغنی بوده بالاتر از جویشاه نرسیده به چارسو. چربدستترین آشپز آن روزهای اصفهان. از معدود دکانهای ناهاربازاری که فقط بریان نبوده و جز کوبیده همیشه مشتریهای گرسنهی هپلهپوکن داشته. سالها بعد که فریدون آمد خواستگاری من، هنوز وردستی میکرد، محض خوشپُزی تعریف کرد روزهایی هست که از هشت تا ده صبح، بیست کیلو گوشت بارگذاشتهی بریان چرخ میکند و سیصد تا قبضه کوبیده مشت میكند. من هم گفتم اگر میخواسته آبوجایی به هم بزند تا حالا باید میزده و دوست ندارم هر شب با بوی چرککی و تیزکی و دنبه بیاید خانه. نمیدانم با خودش دو دو تا چهار تا کرده بود یا خاطر من را زیاد میخواست که هفتهی بعدش رفت حوادث شرکت گاز استخدام شد.
هنوز ظهرنشده فریدون میزِلآبدین را نشاند روی تخت، سه تا متکا گذاشت پشت کمرش، تکیه دادش به دیوار. منقل به لورچافتاده را آورد گذاشت کف اتاق، سیخها را چید رویش. دودِ جلزوولزِ چربی کل خانه را برداشت. فریدون زل زده بود به چشمهای باباش و باد میزد و اشکی میریخت که اینقدرش دیگر کار دود نبود. من به این کارهای فریدون عادت داشتم، به اعتقادی که به بوی غذا داشت. هینهینییه باورش نمیشد یا توی این سالها باورهای برادرش را فراموش کرده بود. گفت: «اینجوری که به اشتها نمیافته.» فقط من یادم بود فریدون این کارها را نه بهخاطر به اشتها افتادن آقاش که برای دور کردن ترس از جان پدرش میکند. فقط من یادم بود این روشِ راندن ترس چطور از همان نوجوانی توی مخش نشسته؛ از بس که سالها هرجا بود مثلا وسط تماشای سریالی ترکی یا تعویض پوشال کولر یا وسط تخفیف گرفتن از مغازهداری، مربوط و نامربوط، یک خاطرهی بخصوص از پانزدهسالگیاش را تکرار میکرد ـ هر بار هم با جزئیات بیشتر. اوایل از اینکه هیچوقت آدم نمیشد و نمیفهمید مردم حرفش را باور نمیکنند حرص میخوردم. خدا را شکر بعدها که دید مسخرهاش میکنند و برایش دست میگیرند این خاطرهی نوجوانیاش شد فقط ترجیعبند زندگی خودمان.
یک ظهری، سال ۴۹، ۵۰، ارحامصدر که آنموقع رئیس هتل شاه عباس بوده زنگ میزند دکان حشخاحمد و میگوید کسی خبر ندارد اما شاه اصفهان است، کبیری آشپزش هم همراهش نیست و حالا دو وعده است شاه خوش نخوشک درآورده و هرچی کباب حسینی و بریان و خورش ماست سرو کردهاند لب نزده. حشخاحمد که پامنبری آیتالله خادمی بوده و آنقدر معتقد بوده که خودش هر سال وجوهاتش را میبرده نجف خدمت آقای خمینی نه برمیدارد نه میگذارد میگوید: «حَیفی طلا که صرفی مطلاش کونید.» اصرارهای ارحام سر اینکه حشخاحمد آستین طباخیاش را بالا بزند جواب نمیدهد تا سر حرف باز میشود و ارحام اصل ماجرا را به زبان میآورد؛ اینکه شاه با هیئت دولت و وکلا رفته بودند شیراز که در راه برگشت هوس میکند خودش بنشیند پشت رُل. از روی کوههای دنا که میآیند بلند شوند دستهی هواپیما را میکشد. اوج میگیرند اما هواپیما چَق صدا میکند و دسته برمیگردد سر جایش. بالاخره میافتند توی راه جلگه اما میفهمد هواپیما یک چیزیاش هست و جایش را دوباره میدهد خلبان. نگو هواپیما سبک بوده و نباید دسته را یكمرتبه میکشیده. مجبور میشوند فرود بیایند اصفهان تا عیب برطرف شود. حشخاحمد میگوید بیاشتهایی شاه ربطی به کیفیت غذا ندارد و خوف به جانش افتاده، دود و دم راه بیندازید تا وحشت را با خودش ببرد. ارحام میگوید تهش کار خودت است و با فرض اینکه شاه هم یکی از بندههای خدا است حشخاحمد را راضی میکند. ماشین میفرستد و با لگن گوشت میکشاندش هتل. آن روز شاه انگار به اشتها که افتاده هیچ، پرس دوم را هم طلب کرده و تازه شبش رفته هتل جلفا تماشای تئاتر مادموازل عمهخانم ارحام. آنقدر سرحال بوده که قبل نمایش آتابای میآید در گوش ارحام میگوید امشب هرچی میخواهی انتقاد کن.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.