البته قبلا مشتریهایش را دیده بودم كه از جلوی غذاخوری و دستدومفروشی و ایستگاه آتشنشانی میگذشتند و پاكتهایی با لکههای روغن را محکم دستشان گرفته بودند: شلخته و اهل گشتوگذار، سالم و قبراق بیآنکه خودشان متوجه باشند، با پوستهای صاف و برنزه و عضلاتی ورزیده. امکان نداشت حین ورزشکردن ببینیدشان اما ممکن بود دوتایشان را در حال قدم زدن در امتداد شانهی خاکی بزرگراهی بیرون شهر با کلاههای شل و وارفتهی بزرگ ببینید. احتمال داشت یک گروهشان را در تابستان وسط جنگل ببینید، در حالی که با صندلهای طبیشان سلانهسلانه در مسیر رودخانه راه میرفتند. وضعشان خوب بود اما به نظر میرسید خیلی اهل ولخرجی نباشند. مثلا معمولا از آن عینکهایی به چشم میزنند که تلقهای دودی لولایی دارد. کتابهای توی کیفهای دوشیشان مال کتابخانهی عمومی است. اسم و رسمی ندارند. با اینکه جمعیتشان در شهرمان زیاد بود، خودشان چنین درکی از جمعیتشان نداشتند. از نظرشان چنین فکری مسخره میآمد اما نانوای محله کسی بود که هر صبح جمعه آنها را در این منطقهی غیرسفیدپوست و کارگرنشین دور هم جمع میکرد. این تنها راه تهیهی نان بود، یا آنطور که همسرم میگفت، نانِ کذا. اگر نان میخواستید مجبور بودید بیایید اینجا، به این مغازهی خنزرپنزرفروشی که ورودیاش با ورودی مغازهی لباس دستدوم مخصوص کودکان مشترک بود. نانوا بساطش را رأس ساعت دهونیم همینجا پهن میکرد. اگر نان فوکاشیا میخواستید باید نیم ساعت زودتر میآمدید، چون فوکاشیا را نمیشد از قبل سفارش داد و فقط به صورت حضوری عرضه میشد. بگذریم، دارم از موضوع اصلی منحرف میشوم. اگر دست خودم بود صد سال سیاه هم اینجا نمیآمدم. البته نان اینجا را دوست دارم اما نه تا این حد. زنم مرا فرستاد اینجا. خودش سرما خورده بود. برای همین هم این اتفاق افتاد.
البته که دیر رسیده بودم. بهعبارتی فقط ده دقیقه زود آمده بودم. سی نفر در صف جلویم بودند. مرد و زن اما بیشتر زن. از جوان تا میانسال اما اکثرا میانسال. خودم هم میانسالم اما مشتریهای آقای نانوا از دور حال و هوای راحت و خونسرد مسافرانی را داشتند که بالاخره به مقصد نهاییشان رسیدهاند. با هم دوستانه حرف میزدند و اثری از فخرفروشی نبود. میگفتند و میخندیدند. هیچکدام به تلفنهایشان نگاه نمیکردند ولی من به تلفنم نگاه میکردم، چون هم تنها بودم و هم بیشتر عمرم را با فاصله از چیزها و آدمهایی که دوست داشتم گذرانده بودم. بهعلاوه، عادت داشتم بدون استثنا در هر صفی نفر آخر باشم. از آدمهایی که در صف جلویم بودند عکسی گرفتم و با عنوان «ایستادهام توی صف نان! چه معنی دارد، مگر شوروی است؟» در اینترنت منتشرش کردم. چند دقیقه بعد عکس را پاک کردم.
دیری نگذشت که آقای نانوا با دستیارانش از راه رسید. دارم سعی میکنم قضیه را بدون تاکید خاصی تعریف کنم چون از آقای نانوا خوشم نمیآید و دلم میخواهد شهرت و محبوبیتش را کماهمیت جلوه دهم اما ورودش از آن ورودها بود، در میان تشویق آرام مشتریان، ون جعبهمانند قرمزش را که شبیه فر اجاقگاز بود کنار جدول پارک کرد. درِ کشویی ماشین باز شد. دو جوانک بیستوچندسالهی لاغرمردنیِ کاملا برنزه (یک دختر و یک پسر) از عقب ون بیرون پریدند و با قیافههای جدی، ابزارآلات آقای نانوا را پیاده کردند: یک میز تاشو، یک صندوق پول، یک چهارپایه، چند سبد حصیری بزرگِ لولادار، یک تابلوی چوبی پایهدار که رویش با خطی شنگول اما تا حدی وسواسی نوشته بود «مانا» و زیرش با خط سنز سریف و حروف درشت دقیق درج شده بود «نان باکیفیت». جوانکها پیش از آقای نانوا دو مرتبه رفتند داخل دکان خنزرپنزرفروشی. وقتی سروکلهی خود آقای نانوا پیدا شد، همانطور که آرام جلوی دماغهی ون قدم میزد و یک دسته برگهی متصل به یک تخته شاسی را بیحواس بُر میزد، صدای خوشوبشِ جمعیت بلند شد.
«آنتون! آنتون!»
آقای نانوا انگار که غافلگیر شده باشد سرش را بلند کرد. لبخندی زد و مختصر دستی تکان داد. «سلام به همگی. ممنون که اومدین. تا یه دقیقهی دیگه آماده میشیم.»
همسنوسال خودم بود اما بسیار خوشقیافهتر و کاملا راحت و بااعتمادبهنفستر از من. پوستش البته سفید بود اما نمیشد گفت رنگپریده است. جوری بود انگار رویش با قلممو سفیدهی تخممرغ کشیده باشند و گذاشته باشندش توی فر تا یکجور قهوهای یکدست دربیاید. ویژگیهای بفهمینفهمی سامی مرموز و جدی صورتش را با یک عینک بزرگ با فریم پلاستیکی مشکی پوشانده بود. در مو و ریش مشکیِ ژولیدهاش رگههایی از جوگندمی به چشم میخورد. همین چند شاخ موی جوگندمی او را خوشتیپتر جلوه میداد. پیراهن ابریشمی آستینکوتاهش هم مشکی بود و مثل شلوار جین دستدوزش رویش غباری از آرد نشسته بود. آرد روی لباسش بهنظرم قدری تصنعی میآمد. بله البته که شغلش نانوایی بود اما آیا با همین لباسها نان میپخت؟ احتمال میدادم که عمدا رویشان آرد پاشیده تا نشانگر وجاهت هنریاش باشد. پابرهنه بود.
متوجه نمیشدم چرا مغازهی خنزرپنزرفروشی را برای توزیع نان انتخاب کرده بودند. مغازه بسیار دورتر از محل سکونت بیشتر مشتریها در محلهای قرار داشت که بر اساس استانداردهای شهر کاملا امن بود اما اکثر جرائم جدی شهر آنجا اتفاق میافتاد. اصلا به همین دلیل است که متوجه نمیشدم چرا در وهلهی اول صاحبمغازهی خنزرپنزرفروشی چنین مکانی را برای کسبوکارش انتخاب کرده بود. هرگز کسی را آنجا در حال خرید کردن ندیدم. بهنظر میرسید یکجور فروشگاه صنایعدستی باشد، هرچند همهی اجناس شبیه هم بودند: کپی تصاویری قلابی از زندگی شهرستانی روی فنجانهای قهوه، کارت تبریک، تیشرت و زیرماوسی کامپیوتر که بهنظر اقدامی عمدی برای مشتریپرانی بود. به هر حال، همهی این اقلام احتمالا به دست دستیاران نانوا به گوشهای فرستاده شده بودند تا عرصه برای تشریففرمایی مشتریهای عالیجناب نانوا فراهم شود. از آنجایی که نفر آخر صف بودم، ده دقیقهی اول فروش را در راهروی ورودی شیشهای بدون تهویهی مغازه گرمای تابستان خوردم.
به همسرم پیام دادم: «باز کرد.»
همسرم پیام داد: «فوکاشیا یادت نره.»
جواب دادم: «این که میگی یهجور قهوهست؟»
«لطفا بگیرش فقط.»
حالا که به بده بستان پیامها نگاه میکنم (تا حالا هرگز پیامی را پاک نکردهام) میبینم مشکلمان عدم اعتماد بود. زنم هرگز به من اعتماد نداشت. البته منظورم این نیست که بهخاطر اتفاقِ در شرف وقوع کسی را جز خودم ملامت میکنم.
همهی تنم عرق کرده بود. زنی که نفر اول صف بود در راه بیرون رفتن بهآرامی از کنارم گذشت و در فضایی که قدر آسانسور بود، با کمک کیسههای کاغذی بزرگی که فوکاشیا از آن بیرون زده بود نهایت فاصلهی ممکن را از من حفظ کرد.
باخنده گفت: «ببخشید منو.»
«شما ببخشید.»
صف مثل آکاردئون جمع میشد و پیش میرفت. وارد محوطهی اصلی مغازه شدم. یک ماگ قهوه برداشتم که شبیه یک گلدان سفالی درستش کرده بودند. بالای تصویر پرهیب شهرمان با خط سنتی درشت و تیره نوشته بودند «ده مایلِ مربع خوشی». در نظر یک غریبه، پرهیب شبیه چیز خاصی نبود: یک تراشهی رنگ روغنی کهنه، یک تمبر پستی پاره اما یک غریبه هرگز چنین ماگی نمیخرید البته مگر به قصد شوخی.
حالا که رسیده بودم داخل مغازه، دستگاه تهویه لکههای عرق روی لباسهایم را خنک میکرد و تنم به لرزه افتاده بود. خوشبختانه، جلوی صف، بساط قهوه بهپا بود. قهوه مال کافهای در پایین خیابان بود و داخل یک فلاسک مقوایی روغنی به اندازهی صندوق پستی نگه داشته میشد. کنارش یک پشته لیوان کاغذی و جعبهای آلومینیومی قرار داشت که رویش با کاغذ برچسبی نوشته بود ۱ دلار. کمی آنطرفتر چیز مهمی بود که پاک فراموشش کرده بودم: تختهشاسی. اگر نان میخواستید باید اسمتان را روی برگههای متصل به تختهشاسی مینوشتید: مشخصا باید با حروف بزرگ نام فامیلی و حرف اول اسمتان را داخل جدولی که خیلی تروتمیز با دست کشیده شده بود مینوشتید. بعد هم باید امضا و شمارهی حسابتان را اضافه میکردید. همسرم این روند را برایم توضیح داده بود و با هم تمرینش کرده بودیم.
گفتم: «۵۱۰۹۳.»
«دوباره بگو، ۵۱۰۹۳.»
«۵۱۰۹۳.»
«یه جا بنویسش یادت نره.»
جواب دادم: «۵۱۰۹۳. نیاز به نوشتن نیست. ۵۱۰۹۳.»
البته الان به یادش میآورم ولی آن موقع از ذهنم پریده بود. برایش پیام دادم: «شمارهحساب؟» و بعد از یک دقیقه فکر کردن یک «:)» هم فرستادم. بعد جایم را در صف ترک کردم تا برای خودم قهوه بریزم و اسمم را بنویسم. همینطور که رد میشدم آدمهای نانوا به من چشمغره میرفتند. چرا؟ من که داشتم قاعدهی بازی را رعایت میکردم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.
این داستان با عنوان Breadman 19 ژانویهی ۲۰۱۵ در مجلهی نیویورکر منتشر شده است.