در جوانی، زندگی پرجنبوجوش است و روی دور تند حرکت میکند. مدام در حال دویدنیم و سراسیمه روزها را به شب میرسانیم تا مبادا چیزی از کفمان برود. در سالخوردگی اما انگار روز شب نمیشود، زمان کند است و جهان ساکت؛ مثل تصویر یک روز خلوتِ برفی از پشت پنجره. دونالد هال، نویسنده و شاعر آمریکایی، در این روایت از روزهای کشدار پیری و یادآوری خاطراتش مینویسد.
امروز نیمهی ماه ژانویه است، نیمهی روز، و نیمهی نیوهمپشر. روی صندلی آبیام نشستهام و از پنجره به بیرون نگاه میکنم. هشتادوسه سالم است. راه رفتنی تلوتلو میخورم. دیگر رانندگی نمیکنم. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. برف از قبل بیدار شدنم باریدن گرفته بود و حالا بهنظر بیستوپنج سانت برف نشسته همهجا؛ میگویند تا نیممتر هم شاید ببارد. جایی که مینشینم سه ردیف پنجره هست، پنجرهی میانی تورفته و پهن است. بیرون ایوان باریکی هست که در تابستان سایهبانی میکند و در زمستان مانع تجمع برف میشود. به آغلی که در چهلمتریام است نگاه میکنم که چون بلمی در آب لق میزند. پرندهها را نگاه میکنم که آمدهاند سراغ دانخوریام، همان که از تیرسقفی در دیدرسم آویختهام. تمام زمستان، سهرهها و چرخریسکها همینجا غذا میخورند. وقتهایی مثل امروز که برف زیادی میبارد، دانخوری زیر وزن دهها پرنده که رویش نشستهاند خم میشود. از روی درختی که نشستهاند راه کج میکنند، نوک میزنند و دوباره پرواز میکنند سمت شاخههایی که خالیاند. بهطرز زیبایی سبکبالاند، تندتند دانهها را نوک میزنند و از هم جدا میشوند: کمرکولیها، سینهسرخها، سهرهطلاییهای آمریکایی، گنجشکها…
مادرم نودسالگیاش را در خانهی کنتیکت بود، جایی که شصت سال در آن زندگی کرد و ده سال آخر عمرش از پنجره به بیرون نگاه کرد. (پدرم در پنجاهودوسالگی مرد.) من و همسرم، جِین کِنیون، برای تولد مادر زودتر به خانهاش رسیدیم و سر ظهر بچهها و نوههایم مامانبزرگ لوسی را سورپرایز کردند. همدیگر را در آغوش کشیدیم و خندیدیم و عکس یادگاری گرفتیم. تا اینکه دیدم شادمانی مادرم در حالتی از خستگی و فرسودگی فرو ریخت. جوانترها را راهی کردم و مادر به صندلی همیشگیاش تکیه داد، چشمهایش را بست تا نیرویش را بازستاند. چند ماه بعد یکی از آن حملههای قلبی بهش دست داد؛ آن هم درست یک هفته بعد از آخرین حملهاش. آمبولانسی او را برد به بیمارستان یِیلـ نیو هِوِن. من و جین از نیوهمپشر راه افتادیم آمدیم تا وقتی او به خانه برمیگردد ازش مراقبت کنیم. به ما گفت: «خیلی سعی کردم به اورژانس زنگ نزنم.» میدانست که دیگر نمیتواند تنها زندگی کند، هم بهخاطر راحتیاش و هم غرورش. بردیمش به یک مرکز سلامت که خیلی هم از نیوهمپشر دور نبود.
مادر یک ماه مانده به تولد نودویکسالگیاش مرد. کلهاش هنوز خوب کار میکرد. یک هفته قبل از مردنش، برای دهمین بار رمان آنتونیای من را خواند. ویلا کاتر همیشه نویسندهی محبوبش بود. در دوران سالخوردگی اما بیشتر آگاتا کریستی میخواند. خودش میگفت خوبی نودساله بودن این است که میتوانی رمان پلیسی بخوانی و دوباره هفتهی بعد همان رمان را بخوانی بدون اینکه ذرهای یادت باشد آدم بدهی داستان چه کسی بود. با این حال، ماه آخر اغلب اوضاع خوبی نداشت. زانودرد باعث میشد بیشتر یا در تختخواب باشد یا روی صندلیاش. وضع غذا خوردنش هم تعریف چندانی نداشت. تا روزی که مرد هرروز به دیدنش میرفتیم. یک سال بعد، جِین که در چهلوهفتسالگی بهخاطر سرطان خون روزهای آخر عمرش را میگذراند، شعرهایی را نشانم داد که قبل از بیماری داشت رویشان کار میکرد. عنوان یکیشان «در مرکز سلامت» بود که در مورد روزهای آخر مادرم بود. جِین از ایماژ اسبی استفاده کرده بود که در دایرههایی عریض میدوید، دایرهها کوچکتر و کوچکتر میشدند تا اینکه بهکلی از بین میرفتند.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوپنجم، بهمن ۹۶ ببینید.
این روایت نسخهی كوتاهشدهی متنی است با عنوان Out the Window كه ۲۳ژانویهی ۲۰۱۲ در مجلهی نیویورکر منتشر شده است.