مالون هیچوقت فکرش را نمیکرد که روزی بخواهد زنش را بکشد. عاشق زنش بود. بعد از بیست سال زندگی مشترك، مثل روز اول بودند. برای این عشق زور نمیزد. خودجوش و طبیعی دوستش داشت، چون جوردیگری نمیتوانست. بعد امروز صبح، با این فکر از خواب بیدار شد که بکشدش. هیچ شکایتی از زنش نداشت كه چنین فكری به سرش بزند. ژودیت از هر نظر راضیاش میکرد. آدم وقتی زنی را دوست دارد، همهچیزش را دوست دارد؛ وفاداریاش را بهاندازهی خیانتهایش. در هر دو حالت، زن همان زن است. زنش را بهاندازهای که یک مرد میتواند زنی را دوست داشته باشد، دوست داشت ولی اینها مانع میل ناگهانیاش به کشتن زنش نشد.
مثل همهی صبحها، قهوه آماده کرد و دو تكه نان برشته کرد، کمی کره برای نرم شدن رویشان مالید و در شیشهی مربا را هم باز کرد. وقتی ژودیت آمد توی آشپزخانه مهلت داد تا در راحتترین جا، پشت به اجاقگاز بنشیند. نفس گرفت و زمزمه کرد: «ژودیت، یه چیزی میخوام بهت بگم…»
صبحها، فقط در مورد چیزهای پیشپاافتاده با هم حرف میزدند، در مورد اتفاقات خیلی جزئی بیاهمیت كه ممكن است در زندگی روزمرهی هركسی اتفاق بیفتد؛ مثل اینکه خوب خوابیدهاند یا نه یا مثل صدای گوشخراش یک موتور گازی در نصفهشب که باعث شده بود یکیشان بیدار شود بدون اینکه سروصدایش دیگری را اذیت کند، درد گرفتن بازو بهخاطر بد خوابیدن و كلی چیز بیاهمیت دیگر.
ژودیت تعجب کرد.
«ببین، نمیدونم چطور باید بگم. نمیدونم چطور باید در موردش باهات حرف بزنم.»
«مهمه؟»
«میشه گفت.»
«پس یه ثانیه هم معطل نکن. میخوام بدونم.»
مالون ادامه داد: «امروز صبح با این احساس از خواب بیدار شدم که میخوام بکشمت. چراش رو نمیدونم ولی یه میل واقعیه. خیلی قویه.»
ژودیت کمی وحشتزده زمزمه کرد: «مگه چی کارت کردم؟»
«هیچی. این دقیقا همون چیزیه که منو نگران میکنه.»
«کابوس دیدی. یادت نمونده. فکر کنم دلیلش اینه. خواب دیدی منو میکشی. تصویرش تو سرت مونده.»
توجیه خوبی بود. بعد ژودیت آسودهدل و بااشتها به صبحانهاش حمله کرد. مالون یک فنجان قهوه نوشید. جرئت نداشت بنشیند.
فکر میکرد مریض شده. گاهی فقط کافی است یک مویرگ در سر پاره شود تا فکرها، بد و خوب، قاتی هم شوند. خوبها همیشه تحتتاثیر بدها قرار میگیرند، هیچوقت برعکسش اتفاق نمیافتد.
هیچوقت آدم بدبینی نبود. ساده بود، مهربان، آمادهی خدمت، بخشنده و کاری. هیچکس ازش بدی ندیده بود. حتی شرطبندی نمیکرد. به ماهیگیری نمیرفت. فوتبال دوست نداشت. نه، سرش گرمِ خانهاش، زنش و کلکسیون کارتپستالهایش بود. مشروب نمیخورد. در جوانی سیگار کشیده بود ولی دیگر سالها بود به سیگار لب نزده بود. نمیشود گفت انسان کاملی بود. انسان کامل وجود ندارد ولی آدم باید زیاد میگشت تا بتواند عیب و ایرادی در او پیدا کند.
آن روز، سر کار، توی فکر بود. همكارهایش میگفتند مثل همیشه سرحال نیست. طرفهای بعدازظهر، ژودیت بهش زنگ زد و ازش پرسید آیا میلش برای کشتن او هنوز هم به قوت خود باقی است یا نه. چون آدم شرافتمندی بود و چیزی را از زنش قایم نمیکرد، جواب سوال برایش سخت نبود، گفت که بهمرور و همین چند ساعته میلش برای کشتن او تا حدی بیشتر هم شده.
ژودیت پرسید: «با چی میخوای منو بکشی؟»
«نمیدونم. نمیدونم میخوام چیکار کنم. تا حالا کسی رو نکشتم.»
«حالا چرا من؟»
«سوال همینجاست. نمیتونم براش جوابی پیدا کنم. خیلی دلم میخواد بکشمت. اما خب دوستت دارم، با تو خوشبختم. اگه تو رو بکشم، انگار خوشبختی خودمو کشتم. سر درنمیآرم.»
عصر که از سر کار برگشت خانه، خانه خالی بود. ژودیت روی میز آشپزخانه برایش غذا گذاشته بود و فقط باید توی مایکروفر گرمش میکرد. یادداشتی هم همانجا گذاشته بود که احتیاطی چند وقتی میرود خانهی پدر و مادرش. قول داده بود شب درست قبل از شروع سریال به او تلفن کند.
رفتن ژودیت احساساتش را جریحهدار کرد. مطمئنا ژودیت کار اشتباهی نکرده بود که میخواست از خودش مواظبت کند. کدام زنی حاضر است شب را با مردی سر کند که میداند میخواهد بکشدش؟ با اینهمه فکر میکرد که این مزد خوبی برای شرافتمندیاش نیست. میتوانست مكنوناتش را پیش خودش نگه دارد. تازه همهاش هم که فقط در حد یک فکر بود. حتی نقشه هم نبود. هنوز که برنامهای برای کشتن زنش نریخته بود. فقط حس میکرد دلش میخواهد او را بکشد. ممکن بود با میل کشتن هر کس دیگری از خواب بیدار بشود. مثلا همسایهاش. همسایههایش خیلی پرسروصدا بودند. به شکل مبهمی ازشان دلخور بود ولی حتی یک لحظه هم تصور مرگشان را نکرده بود، چه برسد به اینکه در مرگشان نقشی داشته باشد.
زندگی کردن با میل به کشتن کسی خیلی سخت است. فکر میکرد این کار هر تازهكاری نیست. همیشه خودش را تازهكار حساب کرده بود، تقریبا مثل یک ناکام، یک آدم کماهمیت و میانمایه، کسی که گذشتهی بیفروغش خبر از آیندهی عمیقا تاریکش میداد.
ژودیت حدود ساعت هفت عصر بهش زنگ زد. معلوم بود دارد سعی میکند لرزش صدایش را پنهان كند ولی او اضطراب درونیاش را درك میكرد. ژودیت پرسید: «مگه چه کارت کردم؟ کاری کردم که خوشت نیومده؟»
نه. مسلما. دوباره همان چیزی را تکرار کرد که صبح به ژودیت گفته بود. بعد بدون اینکه ژودیت را بهخاطر احتیاط و محكمكاریاش سرزنش کند، برایش از دردی گفت که سراپایش را در بر گرفت وقتی با خانهی خالی مواجه شد.
ژودیت اعتراف کرد: «میترسیدم دستبهكار بشی. همهی روز بهش فکر میکردم. تصور کردم تو خواب داری خفهم میکنی.
میدونم نمیتونی همچین کاری بکنی. ببخش ولی ترسیده بودم. خودم میدونم کار خوبی نکردهم.»
«نه ژودیت، نه. تو حق داشتی. شاید آدم خطرناکی باشم.»
«تو آزارت به مورچه هم نمیرسه.»
«من هیچوقت دلم نخواسته یه مورچه رو بکشم. مشکل همینجاست. اگه تو مورچه بودی، جات پیش من امن بود. نه، این تویی که دلم میخواد بکشمش. کلمه پیدا نمیکنم تا بتونم حسم رو برات توضیح بدم. انگار یه صدا تو وجودمه که باهام حرف میزنه، ازم میخواد تو رو بکشم. مدام این صدا رو میشنوم. تکرار میکنه که بهتره بکشمت.»
«آخرش هم به حرفش گوش میدی.»
«اینطوری فکر میکنی؟»
«مجبورم اینطوری فکر کنم. باید درکم کنی. چیزایی بهم میگی که به هم میریزم. توشون گم شدم. دیگه نمیدونم چی کار کنم.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوپنجم، بهمن ۹۶ ببینید.
این داستان با عنوان Mauvais rêve سال ۲۰۰۵ در مجموعهداستانLe bar des habitudes منتشر شده است.