بعضیها دلشان به جزئیات زندگی بسته است. در خانه دنبال یک پنجرهاند، در لباس، یقهی مرواریددوزی و در رابطه، دنبال چند کلمه. جزئیات است که برایشان معنا میسازد، دلشان میخواهد جزئیات را مزمزه کنند. در این روایت، آیزاک باشویس سینگر نویسندهی برندهی نوبل ادبیات از آدمهایی مینویسد که رابطهشان بهخاطر جزئیات به خطر افتاده.
باز هم به محکمهی پدرم فکر میکنم و به یاد دعوایی میافتم که داستانش را میبایست مدتها پیش مینوشتم.
در باز شد و زنی آمد تو که سرووضعش هم به یهودیهای حسیدیم میخورد هم به آدمهای غیرمذهبی. پالتوی بلندی به تن داشت با کفشهای پاشنهبلند. سیوسه چهار سالش بود، با صورت رنگپریده، چشمهای آبی و قیافهای معمولی. کلاهگیسِ مجعد ازدواجش با مهارت شانه خورده و با موهای خودش قاتی شده بود. شبیه ساکنان منطقهای بود که ما به آن میگفتیم «آن یکی خیابانها» ـ مال خیابان فقیرنشین ما نبود. ظاهری مرتب و آبرومند داشت. پدرم او را ندید ولی از صدای پایش فهمیده بود زن است و برای همین رویش را برگرداند که نگاهش نکند.
«چهکار میتونم برای شما بکنم؟»
زن بلافاصله جواب نداد. لبهایش بیصدا تکان خورد، مثل کسی که میخواهد حرف بزند ولی صدایش گرفته و کلمات از دهانش بیرون نمیآید. بالاخره گفت: «من احتیاج به مشاوره دارم… یعنی میخوام شکایت کنم.»
«از کی؟»
زن انگار چیزی را قورت داد. «از شوهرم.»
«ایشون کجاست؟»
«توی خونه.»
پدر بنا کرد از او سوال کردن. جوابهای زن چنان پریشان بود که پدر مرا فرستاد دنبال شوهرش که در خیابان خوئدنا زندگی میکرد. زن پولی به من داد که درشکه بگیرم. یکی از دفعات نادری بود که خودم تنها بدون باروبندیل سوار درشکه میشدم ولی متاسفانه خیابان خوئدنا خیلی نزدیک بود ـ هنوز فرصت نکرده بودم از درشکهسواری لذت ببرم که تمام شد.
زنگ یک آپارتمان اعیانی را زدم. در را مرد کوتاهقدی با ریشی کوچک و نوکتیز باز کرد که کتوشلواری به سبک غربی پوشیده ولی کراوات نبسته بود. حیرتزده نگاهم کرد. میدانستم نباید خبر را ناگهانی و بیمقدمه به او بدهم، بلکه باید باظرافت آمادهاش کنم ولی نمیدانستم چطور؛ این بود که گفتم: «خانومت احضارت کرده پیش خاخام.»
مرد با سوءظن نگاهم کرد.
«تو دیگه کی هستی؟»
همهچیز را برایش تعریف کردم. حرفهایم را شنید و صورتش را در هم کشید، انگار چیز ترشی چشیده باشد. لرزهای در سرتاپایش دوید. ریش کوچک نوکتیزش را توی مشتش گرفت و چند لحظه همانجا ایستاد، مات و مبهوت، مردد، آشفته. بعد گفت: «خُب، الان که دیگه خیلی دیره.»
«خانومت عجله داره. گفته درشکه بگیری.»
«چی؟ خیلی خب، باشه.»
مرد به اتاق دیگری رفت و با کراوات و کلاه لگنی برگشت. عصای باریکی دستش بود. بیرونِ خانه، درشکهای گرفت ولی در تمام طول راه یک کلمه هم با من حرف نزد. در خود فرو رفته بود، مثل کسی که سخت خوار و خفیف شده و ظلمی جبرانناپذیر به او شده باشد. من هم بفهمینفهمی غمگین شدم. از خودم میپرسیدم، آخر این زن از جان او چه میخواهد؟ بهنظرم مرد جوان بهخاطر رساندن آن پیغام از دستم عصبانی بود و باز هم نتوانستم از درشکهسواری لذت ببرم.
خوانده را با خودم به آپارتمانمان بردم و یک گوشه ایستادم که ببینم چه میشود.
پدر پرسید: «شما دو نفر چه مشکلی دارید؟»
مرد جواب داد: «من که بهکل بیخبرم» و تکانی به دستش داد، انگار بخواهد بگوید نه از مشکل چیزی میداند نه از راه حل آن.
«کی از کی شکایت داره؟»
«خب معلومه، ایشون از من شکایت داره.»
پدر از زن پرسید: «چه شکایتی داری؟» و رویش را باز هم بیشتر از او برگرداند.
کلمات بهسختی از دهان زن بیرون میآمد ـ انگار چیزی توی گلویش گیر کرده بود. «خاخام، من طلاق میخوام.»
«بگو ببینم چرا.»
«خاخام، به این که نمیشه گفت زندگی. توی خانوادههای درستوحسابی، مرد به زنش توجه میکنه ولی اون به من توجهی نداره.»
«منظورت از توجه چیه؟»
«برای زن تامین زندگی کافی نیست. زن هرازگاهی دلش تفریح میخواد، میخواد یک کم از زندگیش لذت ببره. توی خانوادههای درستوحسابی، زن و شوهرا با هم اینور و اونور میرن ـ میرن تئاتر، سینما، مهمونی. رفتوآمد دارن، مردمو دعوت میکنن خونهشون. میرن دیدن دیگران. زن دلش میخواد دیده بشه ولی من با اون مثل پرندهای هستم که توی قفس اسیره. تمام روز که توی مغازهست. بعدش هم تا میآد خونه، میشینه سر حسابکتاباش. مغازهی ما شنبه و یکشنبه تعطیله ولی ما شنبه و یکشنبه هم هیچجا نمیریم. سالها همینطوری مثل برق و باد میگذره و زندگی ملالآور میشه. گاهی از بس به تنگ میآم دلم میخواد این زندگی فلاکتبار رو تمومش کنم…»
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.
این روایت با عنوان The Gift سال ۲۰۰۰ در مجموعه زندگینگارهی More Stories from My Father’s Court منتشر شده است.