داستانها جادویمان میکنند. با اینکه میدانیم حقیقت ندارند چنان میان گرهها و تعلیقهایشان گم میشویم و در پیچ و واپیچ ماجراهایشان گیر میافتیم که دنیای واقعی را فراموش میکنیم و زمان و مکان از دستمان در میرود. ماریو بارگاس یوسا، نویسندهی برندهی نوبل، در این روایت از جادوی کتابی میگوید که او را از حالش جدا میکند.
جماعتی آدمِ خام هستند که اعتقاد دارند ترس از پرواز همان ترس از مرگ است یا میشود با این، آن را توضیح داد. اشتباه میکنند: ترس از پرواز ترس از پرواز است، نه مرگ، ترسی همانقدر خاص و مخصوص که ترس از عنکبوت، ترس از فضای خالی، ترس از گربه؛ سه نمونهی مشترک در میان هزاران نمونهای که گسترهی ترسهای آدمی را میسازند. ترس از پرواز بهیکباره میجوشد: کسانی که از تخیل و حساسیت بینصیب هم نیستند، پی میبرند که در ارتفاع سیهزارپاییاند و با سرعت هشتصد مایل در ساعت در میان ابرها پیش میروند و از خود میپرسند: «من اینجا چه غلطی میکنم؟» و شروع میکنند به لرزیدن.
برای من هم پیش آمد؛ بعد از سالهای بسیاری که مثل پیرهن عوض کردن، راحت سوار هواپیما و از آن پیاده میشدم. همچنان سوارِ این موشکهای هوابرد میشدم ولی تا مدتها سر هر پرواز شرشر عرق میریختم، مخصوصا وقتی میافتادیم در چالهی هوایی. دوستم ساسو، که زن مهماندار بسیار دلنشینی است و بالای ابرها احساس امنیت بیشتری میکند تا روی زمین، به ترس من در پرواز قاهقاه میخندید و سعی میکرد به مدد آمارها آرامم کند. همان چیزها را که همه میدانند، به من ثابت میکرد. همین که سفر با هواپیما بسیار امنتر از سفر با خودرو و قایق و قطار و حتی دوچرخه یا اسکیت است، چون هرساله آدمهای خیلی بیشتری ـ که از اینجور وسائط نقلیه استفاده میکنند ـ دچار تصادف میشوند و حتی پیادهروی، آن هم پیادهروی آرام و بیضرر طبق آمار، خطرناکتر از سفر هوایی است ولی در مورد شخص من، آمارهای انتزاعی در تحریک احساس یا رفع ترسم کارگر نیست، برای همین با اینکه منطقا با اعداد و ارقامی که میگفت شخم زدنِ آسمان با هواپیما امنتر از خوابیدن در تختخواب خود آدم است، مجاب میشدم ولی باز هم سر هر پرواز، اوقات هولناکی داشتم.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.
این روایت با عنوان How I Lost My Fear of Flying سال ۲۰۰۷ در مجموعهمقالاتTouchstones: Essays on Literature, Art, and Politics منتشر شده است.