در تجربههای جدید، حتی آنهایی که دیگران بارها حرفش را زدهاند، حس میکنیم به آخر خط رسیدهایم اما این ناشناختهها در هر مرحله با ما کاری میکنند که در پایان راه دیگر آدم قبلی نیستیم. قدمگذاشتن در راهی غریب مثل بچهدارشدن، ما را هم بزرگ میکند. دنی شاپیرو، نویسندهی آمریکایی، در این روایت از تصمیمی بکر و سخت مینویسد؛ مادر شدن.
۱ مثل تمام اتفاقهای خوب دیگری که در زندگیام افتاده، این یکی هم غیرممکن به نظر میرسید. غیرممکن بود بتوانم بچهای به این دنیا بیاورم.
۲ این داستان مثل خیلی داستانهای دیگر با مادرم شروع میشود. نمیخواهم او را زیر سوال ببرم اما مادر بودن هنرش نبود. در موارد دیگر خوب بود: جمعآوری آثار هنری، جذب سرمایه و باغبانی. اخیرا از من خواستند به گردآوری کتابی کمک کنم که از مجموعهمقالات زنان دربارهی درسهایی که از مادرانشان یاد گرفته بودند تشکیل شده است. تنها چیزی که یادم آمد راهنمایی او دربارهی دقت هنگام رانندگی روی برگهای خیس بود. ممکن است هنگام عبور از روی برگهای خیس، کنترل ماشینتان را به سادگی سر خوردن روی یخ از دست بدهید. مادرم این را به من یاد داد.
۳ در زندگیام به فشار عصبی وحشتناکی گرفتار بودهام. این حس همواره همراهم است. گاهی اوقات حسم کنجی به خواب میرود. گاهی اوقات هم شبیه آدم سیاهمستِ پرسروصدایی میشود؛ زیر میز میزند و تمام ظروف ظریف و باارزش را میریزد روی زمین. تصور زایمان مرا میترسانْد. روی کاغذ، بیشک بچه میخواستم. همانقدر بچه میخواستم که میخواستم بروم دانشکدهی پزشکی یا در مراکش زندگی کنم یا از کلیمانجارو بالا بروم. معنیاش این است که زایمان برایم تجربهای دستنیافتنی مینمود. چیزی شبیه زیادهخواهی. این امر خواستهی عجیب و عمیقا جاهطلبانهای بود که برای آدمهای دیگر امکانپذیر است اما برای من نه. شاید حتی فکر کردن به این موضوع گستاخانه باشد اما اگر میتوانستم چشمانم را ببندم و باز کنم و بچهای داشته باشم حتما این کار را میکردم اما مطمئن بودم که این روند مرا از پا درمیآورد.
۴ اما بعد همسرم را دیدم و مطمئن شدم که او باید پدر شود. وقتی با بچههای دوستانمان میدیدمش که دستهایشان را گرفته و با سادگی و آرامش برایشان کتاب میخواند مبهوت میشدم. او با ایدهی بچه نداشتن مشکلی نداشت اما من داشتم. آنقدر او را دوست داشتم که بتوانم این قدم بزرگ را بردارم. با این حال بیشک عجلهای نداشتم. سیوچهار، سیوپنج، سیوشش. تیکتاک.
۵ در این دوره اضطراب شدیدی داشتم. آخرش پزشکی برایم داروی ضد افسردگی تجویز کرد. دارویی بسیار ساده. میلیونها نفر از این داروها استفاده میکنند. میدانم اما چنان آشفتهحال بودم که شک نداشتم این داروها با ایجاد حساسیتی وحشتناک مرا خواهند کشت. شاید راه گلویم بسته شود و کهیر تمام بدنم را بپوشاند. شاید در روند درمان، دستیدستی خودم را به کشتن بدهم.
۶ دو هفته بعد از آغاز مصرف داروی ضد افسردگی، علامتی از بیماری پیدا شد. شستم شروع کرد به منقبض شدن. به شستم نگاه میکردم که جلو و عقب میرفت و از جایش میپرید. مثل یک دارکوب در حال نوک زدن. ما در کلبهی ساحلی کوچک و زهواردررفتهمان بودیم. در این فکر بودم که آیا باید به اورژانس مراجعه کنم یا نه. به جای این کار با پزشکم تماس گرفتم. او بیشتر از اینکه نگران به نظر برسد مبهوت مانده بود. تا پیش از این هیچ موردی شبیه به مورد من را نشنیده بود. پیشنهاد داد استفاده از دارو را متوقف کنم. گفت داروی دیگری را امتحان خواهیم کرد اما آن شست پرشی مرا کاملا به مسیر دیگری هدایت کرد. متوجه شدم که کنترلی ندارم؛ نه روی بدنم، نه سلامتم و نه روی آینده. متوجه شدم هر اتفاقی ممکن است بیفتد و به احتمال زیاد خواهد افتاد. یاد یکی از کارتونهای مورد علاقهام افتادم؛ کارتونی که در آن حبابهای فکر از بالای سر یک تابوت کوچک دربسته بیرون میآمدند: این یکجور حملهی عصبی است. از این ترس و وحشتزدگی مدام خودم خسته شده بودم. رو به همسرم کردم و گفتم بیا بچهدار شویم.
۷ شست پرشی، عکسالعملی عجیبوغریب، یک قرص کوچک زردرنگ، یک بعدازظهر در کلبهی کوچک ساحلی. تصادفی بودنِ وقایع گیجم میکند. در آن بعدازظهر بود که تصمیم گرفتیم بچهدار شویم . سیوشش سالم بود.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.
این روایت با عنوان Thirty Hours سال ۲۰۱۴ در مجموعهی Labor Day منتشر شده است.