شیما فریدنی| ۱۳۹۱

داستان

سینوزیت تازه مد شده بود. بیماری شیکی بود. آنتی‌بیوتیک‌های رنگی به بیمار می‌دادند. قبل از غذا و بعد از غذا. معلوم نبود سینوزیت درمان می‌شود یا نه اما سر وقت با یک لیوان بزرگ پر از آب باید کپسول‌های آنتی‌بیوتیک می‌خوردید. می‌شد با‌تأنی در گنجه را باز کرد و از بین لیوان‌ها، هر بار لیوانی خوش‌تراش و بلوری را انتخاب کرد برای سینوزیت عزیز.

دستفروش‌ها هدبندهای رنگی برای سردردهای سینوزیتی می‌فروختند. کنار همین هتل جهان سه بساط هدبندفروشی بود. کنار هتل، دکه‌‌ی مجله‌فروشيِ مشعل درمان علمی سینوزیت را می‌فروخت که در یازده حرکت علمی، سینوزیت می‌رفت و ناپدید می‌شد. مجله‌ها پر شده بودند از تصویر زنان و مردانی که سردرد داشتند و بعد درمانِ سینوزیت، دست در دست یار در دشت‌ها می‌دویدند. حتی در پاورقی مجله‌ها، قهرمان زن وقتی به مهمانی نمی‌رفت روز بعد در تلفن به دوستش می‌گفت: «سینوزیتم عود کرده» و پاسخ می‌شنید: «اوه عزیزم، پس چی کشیدی دیشب…» قهرمان زن می‌گفت: «هدبند هم بستم» و پاسخ می‌شنید: «امان از سینوزیت.»

داروخانه‌ی آلمانی سر کوچه‌ی سینما سپاهان هم چند تصویر از زن و مردی را که سینوزیت داشتند و بعد از خوردن قرص‌های جوشان پرتقالی جدید سینوزیت‌شان آرام گرفته بود و می‌خندیدند روی شیشه‌ی ورودی داروخانه چسبانده بود و کنار آن یک آگهی کوچک، که معجزه‌ی درمان سینوزیت را به‌زودی در اصفهان با پروفسور دکتر اصولی ببینید. نزدیک کوچه‌ی پارس هم یک عتیقه‌فروشی که همیشه عود و کندر می‌سوزاند نوشته بود درمان هنديِ سینوزیت.

روزی که وسط چهارباغ گلکاری می‌‌کردند و دو فولکس استیشن با تشک‌های خوشخوابِ روی هم تلنبارشده کنار هتل جهان ایستاده بودند و آقا مهدی رسپشن چفت‌های لنگه‌ی در ورودی را باز می‌کرد تا کارگرها تشک‌ها را ببرند داخل، عادله دواچی، خانه‌دار هتل، کاغذی را پشت شیشه‌ی قدی رستوران رو به چهارباغ چسباند: «پروفسور دکتر مهربان اصولی از تاریخ یکم فروردین تا پایان تعطیلات نوروزی در هتل جهان به درمان بیماران مبتلا به سینوزیت می‌پردازد. تضمینی! قبلا ثبت‌نام کنید. معجزه‌ی درمان سینوزیت با پروفسور دکتر مهربان اصولی.» همین آگهی در روزنامه‌ی اولیا هم چاپ شد و هر روز دسته‌دسته، زن و مرد، جوان و پیر، با عصا و ویلچر می‌آمدند هتل جهان. در هتل بسته نمی‌شد. آوازه‌ی درمان سینوزیت تضمینی و پرفسور دکتر اصولی همه‌جا را گرفته بود. روزی که دکتر اصولی به اصفهان آمد، درخت‌های چنار دیگر برگ‌های ریز داده بودند و سینما همایون فیلم جهان‌پهلوان را برای برنامه‌ی نوروزی اکران کرده بود.

کادیلاک سرمه‌ای دکتر ایستاد و عادله از پشت شیشه دید که دکتر از ماشین پیاده شد. مهدی رسپشن را صدا کرد که چمدان دکتر را ببرد اتاق دکتر طبقه‌ی دوم.

دکتر نالان وارد شد. دستکش‌های رانندگی‌اش را درمی‌آورد که گفت: «عادله‌خانم، خسته شدم از این راه. نه دار نه درخت. قوقو جاده و بیابون.» عادله گفت: «خوش اومدید. شربت می‌آرم اتاق برادون. امسال دیرتر اومدید آقای دکتر.» دکتر دوست آقا تونی صاحب هتل بود و سالی یک بار می‌آمد آن‌جا و آقا تونی مادر و همسر و بچه‌هایش را می‌آورد پیش دکتر. معاینه‌شان می‌کرد می‌گفت: «تونی، این چک‌آپه. چه خبره بچه‌هات همه برونشیت دارند.» سال‌های قبل به‌شان می‌گفت زکام مسری دارید یا برونشیت مزمن. برایشان «کوریسیدین» و «ساریدون» می‌نوشت، برای معده‌شان پودر بیسموت و برای تابستان هم برای همه فلاژیل و دوای کرم‌های حلقه‌ای می‌داد. امسال آقا تونی خوشحال بود. هتل جای درمان سینوزیت شده بود و دیگر جای بزرگان بود.
دکتر اصولی برای دور اول معالجه‌ی سینوزیت چهار مریض را که از صبح کنار هتل صف بسته بودند انتخاب کرد. عادله یکی‌یکی می‌فرستادشان اتاق دکتر. تا عصر چند گروه انتخاب شدند. دکتر به عادله گفته بود: «امشب با گروه اول شام می‌خوریم، همه با هم» و آن‌هایی که دکتر نپذیرفته بودشان مثل عنق ‌منکسره، مثل آدم‌های ناامید که دیگر درمانی ندارند، قوزکرده و بعضی گریان از در هتل بیرون ‌رفتند. هرچند عادله گفته بود: «حالا ببینید خب می‌شند یا نه؟ شوما بُرده‌ای.»

برای شام عادله دو میز رستوران هتل را کنار هم چسباند و میز هشت‌نفره‌ای آماده کرد. دکتر گفته بود با یک پاراوان که از رستوران جدا می‌شد، مریض‌هایش را دور میز می‌نشانَد. تشت‌های کوچک، اندازه‌اش را با دست نشان داده بود، حوله‌های بزرگ رنگی، آب داغ نزدیک به جوش، محلول‌های مختلفی که به‌موقعش به او می‌دهد و میوه برای مریض‌هایش می‌خواهد.

شب وقتی عادله داشت سینی‌های جوجه‌کباب ‌با هویج شیرین را برای مریض‌های دکتر روی میز می‌گذاشت دکتر گفت: «اون پرس اضافه مال شماست» و به مریض‌ها گفت: «عادله‌خانم دواچی دستیار منه. اگر من رو پیدا نکردید عادله‌خانم نگاه می‌کنه و اشاره می‌کنه کدوم سوراخم. عادله ‌خانمه و این هتل که دربست مال خودشه. عادله‌خانم، بنشینید امشب با ما که…» عادله نشست کنار مریض‌ها و از شیشه دید که چهارباغ تاریک شده و احمد سیبی با گاری پر از سیب آن‌ها را تماشا می‌کند.

روز بعد ساعت یازده صبح عید عادله روی همان میز هشت‌نفره هفت‌سین را چید. گلدان‌های شب‌بوی رنگارنگی روی میز گذاشت و منتظر نشست.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردين ۹۷ ببینید.