هامد جابرها | بخشی از اثر|۱۳۹۶

داستان

روی سکوی بتونی واستادم و به جاده‌ای که از بالای کوه تا عمق دره پیچ می‌خورد و پایین می‌رفت و سرتاسر بسته بود نگاه کردم. ماشین‌ها هیچ‌کدوم تکون نمی‌خوردن و ابرها از آسمون باز دره می‌گذشتن و به سمت کوه‌های جنگلی اون‌طرف می‌رفتن. چمدون سفری‌م توی صندوق‌عقب تاکسی نارنجی‌ای بود وسط ماشین‌هایی که هر دو مسیر جاده‌ی دوطرفه رو پر کرده بودن. راننده پیاده شده بود و به کاپوت تکیه داده بود و سیگار می‌کشید و دودش رو سمت ابرها فوت می‌کرد. چند سال پیش هم درست قبل از تحویل سال توی همین جاده گیر کرده بودم و با خودم گفته بودم دیگه هیچ‌وقت دم عید مسافرت نمی‌رم، همون تهران می‌مونم و از خیابون‌های خلوت و شکوفه‌های صورتی و سفیدی که همه‌ی شهر رو پر می‌کنن لذت می‌برم. چند سال همه‌ی روزهای تعطیل رو توی شهر موندم اما تحمل روزهایی با آسمون زیبا که هیچ اتفاقی توش نمی‌افته از تحمل راه‌بندون صدوپنجاه‌کیلومتری توی جاده‌ی شیب‌دار کوهستانی هم سخت‌تر بود. همون‌جا روی سکوی بتونی نشستم. دیوان جیبی حافظ رو از جیبم آوردم بیرون و برای خودم فال گرفتم. نیت کردم حافظ چیزی درباره‌ی روزهایی که نمی‌تونی هیچ کاری توش بکنی بهم بگه. هنوز شعرم رو تا آخر نخونده بودم که یکی صدام زد: «داداش، یه فال هم برای ما می‌گیری؟»

پسرهایی بودن که درست روبه‌روی سکوی بتونی توی پژوی صندوق‌دار سفیدی نشسته بودن و از وقتی دیده بودم‌شون پشت هم سیگار می‌کشیدن. براشون فال گرفتم. شعر درباره‌ی کوری چشم رقیب اومد. هوا خیلی گرم نبود ولی همه‌شون تی‌شرت‌های آستین‌حلقه پوشیده بودن و روی بازوی یکی‌شون چیز‌هایی شبیه صلیب شکسته خالکوبی شده بود. بعد مادر جوونی که دست دختر پنج‌ساله‌ش رو گرفته بود اومد طرفم و گفت: «می‌شه برای منم فال بگیرین؟»

شوهرش چند تا ماشین دورتر از پژوی سفید صندوق‌دار، سرش رو به فرمون تکیه داده بود. براش گرفتم.

«ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

ندانم نوحه‌ی قمری به طرف جویبار از چیست

مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردين ۹۷ ببینید.