من تا بیایم بگویم ماشالا کارمند بانک بود، حرفم تمامنشده، شما فوری یکی از دههزار تا کارمند بانکی را که تا حالا توی زندگی دیدهاید، توی ذهنتان تجسم میکنید و این، همین پیشفرضِ شیک شما، زحمت من را دو برابر میکند.
درست که کارمند بانک ولی ابدا منظورم آن تیپیکالی که شما توی مغزتان ساختهاید نیست. تفاوت فاحش دارد. کُت را از تنِ آن کارمند بانکی که متصور شدهاید دربیاورید بیندازیدش دور، تنش یک مانتیگُلِ چهارخط جیگری کنید، سه سایز چاقش کنید، بزنید موهایش را فرِ دستی کنید، بعد شانهنکرده ولش کنید، تهریشش را بگذارید ده دوازده روزه بشود. یک دانلاپِ سفید تمیز هم بکنید پایش. صورتش را هم تا جا دارد آفتابسوخته کنید. ماشالای مورد نظر این است.
بانک با مدرک دومِ هنرستان استخدامش کرد تا تمیزکاری و آبدارچیگری و تعمیرات و از این دست کارهای شعبه را انجام دهد. منتهی تِرز و فرز بود همهچیز را زود یاد گرفت. هرکس مرخصی ساعتی یا روزانه میگرفت، یا هرکس اعزام میشد جبهه، ماشالا را میگذاشتند جایش پشت باجه و نشد که یک روز یک اسکناس بیستتومانی کم بیاورد. حالا البته ما میگوییم «بانک بانک» یکی هم نفهمد فکر میکند بانک چه سازمان مالی عظیمالجثهای بوده آن سالها؟ هیچ نبود. جنگ بود، پول رایج مملکت کوپن بود، بانک کارش یا قبوضات بود یا اقساط. اینها را هم هرکس جدول ضرب بلد بود انجام میداد.
حقوق بانک کفاف زندگیشان را نهایتا تا شانزدهم هفدهم برج میداد. لذا نظر به تولید وافی و مکفی تنباکو و تخممرغ و سایر طیورات در روستا و کمبود اقلام فوق در بندر، نامبرده نسبت به بارگیری مواد فوقالذکر، ترکِ یک فقره سیجی صدوبیستوپنج قدیمی و حمل از طریق محور مواصلاتیِ چاهکوتاهـبوشهر، بهطور هر روزه، اقدام لازم را به عمل میآورد. هر روز چهل کیلومتر راه میآمد تا بوشهر، موتورش را جلوی شعبه میزد روی جک میپرید مثل فرفره جای سه نفر کار میکرد، ظهر جلدی تِی و جارویش را میکشید، مینشست ترک موتور میرفت خیابان نادر و توی کوچهی تنباکوییها بساطش را پهن میکرد.
در طول روز خیلی عادی بود که یکی با شلوار خانگی و دمپایی لاانگشتی بیاید توی بانک و بگوید: «سلام، هشت تا تخممرغ.» غروب هم که میشد از شهر پکورا و سمبوسه و ویمتو و ماکارونی که ننهاش دوست میداشت میخرید، برمیگشت چاهکوتاه.
ماشالا برای گذران امور خانهی عیالوارشان همهکاری میکرد. جا نمیگرفت. بیستوچهار ساعت تو معامله بود. معاملهی هرچی. مهم برایش خواهرهایش بودند که یکییکی بروند سر خانه زندگیشان که از هفت تا، سه تایشان تا اینجای کار رفته بودند.
سیوهفت سالش بود ولی سرجمع دو بار هم ننشسته بود فکر کند که: بالاخره ما کی باید زن بگیریم؟ اصلا هم زن بهش نمیآمد. از آن مردها بود که فردای زن گرفتن یهو از خوشمزگی و تودلبرویی و گرمی میافتند. یک موجود مقیدِ مودبِ بیریختی میشوند و دلت به حالشان میسوزد.
شبها آنقدر خسته بود که تا سرش مماس بالش میشد، چشمهایش میرفت. یک، فقط یک فکر بعضی شبها دم خوابیدن یقهاش را میگرفت. فقط یک دلمشغولی بود که میتوانست اسیرش کند و خوابش را بدزدد. میگرنِ ننهاش.
ننهاش پنجاهونه سالش بود و میگرن توی سرش لانه کرده بود. قشنگ نقب زده بود رفته بود پشت آخرین سلول مغزش قایم شده بود تا دست هیچ عطاری و دکتری و دارویی بهش نرسد. ماشالا عاشق ننهاش بود. هرکاری که هرکی بگوید کرده بود، هر دکتر تازهای که توی بوشهر مطب باز کرده بود برده بودش، هرکی هرچی از دوبی و کویت و پاکستان و هند آورده بود که شکل یک کلهای، سری چیزی رویش بود به خورد ننهاش داده بود یا روی سرش مالیده بود ولی میگرن آن ته و توها بود و وضع زن کماکان و کماکان همان بود. وقتی میگرفتش، میرفت پشت لحاف تشکها توی تاریکی مچاله میشد و پیشانیاش را باضرب میکوبید به تیزیِ لبهی دیوار. دخترها که پشت در صدای گُمبگُمب میشنیدند، توی خودشان گریه میکردند. ماشالا چند تا نخ سیگار زیر زین موتورش داشت، مخصوص برای همین مواقع. میرفت گوشهی حیاط جلوی بزها چندک میزد، محل هیچکدامشان نمیگذاشت و با استیل بچهبندریها سیگار میکشید.
فردایش نشسته بود توی عطاری، رادیو داشت آمار تلفاتِ ایران در عملیات شب قبل را اعلام میکرد، رو کرد به عبدِعلی عطار گفت: «بهخدا اگه بگن دوای ننهم توی یه داروخونهای تو بغداده، از وسط همه رد میشم میرم میآرمش براش.»
مسئلهی دردناک و مهم زندگیاش بود.
یک روز غروب از بوشهر برگشت، موتور را شنگول زد روی اِستند، سه بسته وِرمیشِل از توی خرجین بیرون کشید و از همان توی حیاط داد زد: «ننه، یه موکارونی جدیدی اومده تو بازار.»
و رفت داخل تا ذوق کردن ننهاش را ببیند. ننهاش وقتی میآمد ذوق کند، چشمش یک ریزیِ ژاپنیواری میشد، دو تا دستش را میگذاشت روی پهلو و بدنش قِرِ بیاختیاری میخورد. ماشالا عاشق ژاپنی شدنش بود. تا ننهاش اینشکلی میشد، میپرید کت و کولش را تندتند کُنجیر میگرفت و باذوق برایش میخواند: «جاپونی جاپونی چاپونی… هاجرخانوم جاپونی!»
با ورمیشلها آمد داخل ولی ننهاش را ندید. دو سه تا «ننه ننه» گفت، صدای ننهاش نیامد. گفت: «جاپونی! جاپونی!» کسی جواب نداد. قالیِ کف خانه را لوله کرده بودند پای دیوار. تعجب کرد. صدای دخترها زد، هر چهارتایشان نبودند. خواست توی مطبخ را ببیند که قالی لولهشده خودبهخود جلوی پایش باز شد. بازتر شد، پهن که شد، ننهاش تویش بود؛ خفه و بیصدا. پیرزن داشت میلولید تو خودش و با دست، مستاصل تو هوا مشت میزد. انگار سر راه گلهای اسب خوابیده بود و اسبها چهارنعل میآمدند سُم میکوبیدند روی تنش و از همه بیشتر سرش، و از رویش رد میشدند و او میخواست سمهایشان را با دست مهار کند. اسبها شیهه میکشیدند و دوباره برمیگشتند و قصدش میکردند. ماشالا کل شب را تنها توی حیاط نشست. ابر دنیا را گرفته بود، باران ولی نبارید. صبح روز بعد نشسته بود پشت باجه، اسکناسهای بیستتومانی، پنجاهتومانی را صدتا صدتا پشت هم بهصف میکرد، صافشان میکرد، باحوصله کش میانداخت دور کمرشان ولی… خودش نبود. خودش آواره بود توی بیمارستانها، داروخانهها، خودش آلمان بود، آمریکا بود، وسط قبیلههایی توی دهاتهای آفریقا بود. یا خارک بود وسط یک زار سنگین و مادرش کنار دستش بود تا نوبتش شود، یا یکهو میزد میرفت مصر میگشت دنبال سینوهه که عطار گفته بود جمجمه میشکافته تا بخارات و دردها از تویش بزنند در…
رفت نشست روی نوکِ یکی از اهرام و زل زد به گوشهای بَلبَلیِ ابوالهول… رفت توی این فکر که بیشک وقتی سر فرعون درد میکرده مصریها دوایی داشتهاند برایش و حتم که شیشهی دوا هم با بقیهی داروندار و کاسه بشقابها خاک شده کنار مومیاییاش توی یکی از این سه تا هرم، داشت پُر پوچ میکرد که کدام یکیشان… که صدای یکی که اسپانیایی حرف میزد و قاتی حرفهایش یک چیزی شبیه ماشالا هم میگفت، پیچید توی سرش. برگشت توی کالبدش که پشت باجه نشسته بود، سرش را آورد بالا دید ممد چُرومی آرنجش را گذاشته روی باجه، بیلرسوتِ سفیدِ کارش تنش است و دارد با بیسیم حرف میزند و پولها را از توی ساک آدیداس سیاهی درمیآورَد و اشاره به ماشالا میکند که باند و رولشان کند.
ماشالا گرفتار شمردن شد. پولهای چُرومی بوی گازوئیل میدادند و کمی شوری آب. بوی گمرک بود. چرومی سر و شکلش و بر و لباسش مثل آمریکاییها بود ولی در عمل پادوی کشتیها بود. کشتیها که پهلو میگرفتند کارهای اسکله و خشکیشان را انجام میداد. خورد و خوراکشان، دوا دکترشان، جواز خروجی، برگهی ترددی… یا برای کپتانها بطری و بنگی منگی و خلاصه از این کارها. ماشالا لای چهلوهفت چهلوهشت چهلونه گفتنش پرسید: «با کی حرف میزدی؟»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردين ۹۷ ببینید.