داستان

آن پاییز وقتی دوباره حال آقای بِلَکی بد شد، هم او و هم خانم بلکی می‌دانستند که این آخرین بار است. چند هفته هیچ‌کدام درباره‌اش حرفی نزدند اما وقتی که در طول روزها و شب‌ها همدیگر را تماشا می‌کردند، این درک مشترک در چشم‌هایشان وجود داشت. نگاهی نه از روی غم و ناامیدی، بلکه از سر تسلیمی بی‌صدا که به وسیله‌ی چیز دیگری تعدیل شده بود: حالت بی‌نامی که تنها در افراد پیر و خیلی جوان دیده می‌شود.

این پذیرفتن در چیزهای دیگری هم آشکار بود. خانم بلکی دیگر پیش همسایه‌ها گلایه نمی‌کرد که مدام باید مشغول کارهای پیرمرد تنبل باشد. در عوض صبورانه در خدمتش بود و حقوق بازنشستگی‌شان را صرف خرید مرغ و میوه‌های خارج از فصل می‌کرد تا اشتهای او را تحریک کند و با چنان حس مالکیتی از او مراقبت می‌کرد که حتی ملاقات‌های دو بار در هفته‌ی پرستار منطقه هم کفرش را درمی‌آورد. از آن طرف، آقای بلکی به آرامیِ گرد و غبار، روی تختش جای می‌گرفت. او هرگز مردی نبود که در گذشته زندگی کند اما حالا مدام از گذشته‌‌شان صحبت می‌کرد و با به یاد آوردن چیزهایی که خانم بلکی، که ادعا می‌کرد حافظه‌ی‌ بهتری دارد، فراموشش شده بود، تعجب او را برمی‌انگیخت. به‌ندرت از زمان حال حرفی می‌زد و در آن چند هفته هرگز از آینده صحبتی نکرده بود.

سپس، در اولین صبح سرد زمستان، در حالی که خانم بلکی داشت کیسه‌ی آب گرمش را پر می‌کرد، آقای بلکی بدون نیاز به هیچ کمکی در تختش نشست تا بیرون پنجره را تماشا کند. روی شیشه رگه‌هایی از قطره‌های بخار آب نقش بسته بود. پشت شیشه، شبنم منجمد قاب بیضی‌شکل بلوری تشکیل داده بود که او می‌توانست از بین آن ردیفی از خانه‌ها و باغچه‌هایی را که مانند فرش‌هایی سفید روبه‌روی آن‌ها پهن شده بودند، ببیند.

آخرسر گفت: «زمین سفت می‌شه، مثل سنگ.» خانم بلکی فورا سرش را بلند کرد و گفت: «هنوز نه.»

«فکر کنم به همین زودی‌ها» و در توجیه حرفش لبخندی زد. کیسه‌ی آب گرم را باضرب داخل جلدش گذاشت، گرمایَش را روی گونه‌اش امتحان کرد و گفت: «دراز بکش وگرنه سرما می‌خوری ‌ها.»

آقای بلکی مطیعانه روی بالشش افتاد اما همین‌طور که او دوروبرش راه می‌رفت، کیسه‌ی آب گرم را روی پایش می‌گذاشت و لحافش را مرتب می‌کرد، آقای بلکی به تکه‌ی یخ‌زده‌ی پنجره خیره ‌شده بود.

«اِیمی، یه قبر دونفره می‌گیری، مگه نه؟ اگه قرار باشه یه جای دیگه بخوابی، من از فکرش نمی‌تونم آروم بگیرم.»

«چه حرفایی می‌زنی ها!» گوشه‌ی لب خانم بلکی پرید. «انگار من همچین کاری می‌کنم.»

آقای بلکی با دلخوری گفت: «خودت خواستی تخت‌های یک‌نفره بخریم.»

«هِرب…» خانم بلکی به پنجره نگاه کرد و دوباره به دوردست خیره شد: «یه قبر دونفره می‌گیریم.» یکی دو ثانیه بغل تخت مردد ماند، بعد کنار پایش نشست و با ژستی که هر وقت چیز مهمی برای گفتن داشت به خود می‌گرفت، دست‌هایش را در دامنش روی هم گذاشت و گلویش را صاف کرد.

«می‌دونی، چند وقتیه به اون ابریشمه فکر می‌کنم.»

سرش را به طرف او برگرداند. «ابریشم؟»

«می‌خوام برای لباس ‌راحتی تدفینت ازش استفاده کنم.»

«نه، اِیمی. ابریشمه نه. اون هدیه‌ی عروسی‌ت بود. تنها چیزی بود که با خودم آوردم.»

«حالا مگه چه کارش می‌تونم بکنم؟» وقتی جوابی نشنید، بلند شد، در کمد لباس‌ها را باز کرد و جعبه‌ی چوب کافوری را از قفسه‌ای که کلاه‌هایش را در آن می‌گذاشت، برداشت. «این‌همه سال جرئت نکردیم بهش قیچی بزنیم. بالاخره یه روز باید ازش استفاده کنیم.»

«نه برای من.»

کلید را در قفل جعبه‌ی برنجی انداخت و گفت: «چند وقته دارم به لباس راحتی‌ت فکر می‌کنم. چیزِ خوبی می‌شه.»

«منظورت اینه که کاملا حروم می‌شه، نه؟» اما اعتراضی در صدایش نبود. در حقیقت، تُن صدایش با اشتیاقی کودکانه بالا رفته بود. همین‌طور که خانم بلکی جعبه را باز می‌کرد و لایه‌های دستمال‌کاغذی سفید را تا می‌زد، او دست‌هایش را نگاه می‌کرد. وقتی بیرونش آورد و زیر نور پهنش کرد، سکوت احترام‌آمیزی بر فضا حاکم بود. آقای بلکی گفت: «باعث می‌شه کل اتاق یک جور دیگه به نظر برسه، مگه نه؟ اصلا یادم رفته بود چه‌شکلیه.» دست‌هایش به‌سختی خودشان را از ملحفه رها کردند و روی لحاف به حرکت درآمدند. خانم بلکی به‌آرامی ابریشم آبی‌رنگ را بلند کرد و روی انگشت‌های او گذاشت.

«آه!» آقای بلکی نفسی کشید و آن را به چشم‌هایش نزدیک کرد: «این‌همه راه از چین.» لبخندی زد و ادامه داد: «می‌دونی اِیمی؟ حتی یک لحظه هم ازش چشم برنداشتم. کَسایی توی کشتی بودن که تا چشم به هم می‌زدی بلندش می‌کردن. تمام‌مدت به کمرم سنجاقش کرده بودم.»

«بهم گفتی.»

ابریشم را به ته‌ریش چانه‌اش مالید و گفت: «پرنده‌هاش دل آدم رو می‌برن.»

خانم بلکی گفت: «اولش آره.» انگشت‌هایش را روی یکی از طاووس‌ها کشید که در ‌زمینه‌ی ابریشم می‌خرامید. پرنده‌های مغروری بودند به رنگ آبی رنگین‌کمانی با رشته‌های نقره‌ای در دم‌هایشان. «من اول‌ها از همه بیشتر دوست‌شون داشتم اما بعد از چند وقت چیزهای خیلی بیشتری دیدم به همون قشنگی‌، فقط کوچک‌تر.» عینکش را به سمت بالای بینی‌اش هل داد و روی ابریشم خم شد. انگشت‌هایش چشم‌هایش را روی جزیره‌هایی که آبشارها در آن‌ها معلق بودند، هدایت می‌کردند؛ بین معبدها و کاج‌های آبی پررنگ، روی دریاچه‌های مسطح و قایق‌های ماهیگیری کوچک، بر فراز کوه‌هایی که همیشه در مِه بودند و باز به سمت طاووس مغروری که یک پایش روی یک تخته‌سنگ معلق مانده بود. «این یه اثر هنریه که هیچ‌وقت تو این کشور پیدا نمی‌شه.»

آقای بلکی عطر چوب کافور را استنشاق کرد. «نبُرش اِیمی. برای پیرمرد زپرتی‌ای مثل من خیلی حیفه.» داشت به خانم بلکی التماس می‌کرد که حرف او را نقض کند.

«فردا الگوش رو می‌گیرم.»

روز بعد، وقتی پرستار منطقه داشت تزریقات آقای بلکی را انجام می‌داد، خانم بلکی به فروشگاه رفت و چند تا کتاب‌ الگو را بررسی کرد. یک الگوی چینی با یقه‌ی‌ بلند و آستین‌ها و جیب‌های لبه‌دوزی‌شده را انتخاب کرد که با ابریشم تناسب داشت اما آقای بلکی که همه‌ی عمر لباس پشمی راه‌راه با دوخت معمولی پوشیده بود. باتردید به الگوی لباس‌خواب و مرد جوانی که به‌راحتی و بدون خجالت روی بسته ژست گرفته بود نگاه کرد. «از اون مدل‌هاست که تن خرس عروسکی‌ها می‌کنن.»

«چرند نگو.»

آقای بلکی غرغرکنان گفت: «دقیقا همینه که گفتم. نمی‌ذارم این مدل‌های مزخرف من‌درآوردی رو تن من کنی.»

خانم بلکی دست‌هایش را روی کمرش گذاشت و گفت: «شما حق اظهارنظر در این زمینه رو نداری.»

«واقعا؟ الان که پا شدم و دعوا راه انداختم می‌بینی که دارم یا نه.»

ماهیچه‌های گوشه‌ی لبش بی‌اختیار بالا رفتند. «خیلی خب، هِرب. اگه این‌قدر مخالفی…»

حالا که آقای بلکی بحث را برده بود، خوشحال بود. «برو پِی کارِت، اِیمی. منم بهش عادت می‌کنم.» لب‌هایش را به لثه‌هایش چسباند. «راستش ازش خوشم هم می‌آد. همه‌ش تقصیر پرستاره. بازم سوزنش کند بود.» به الگو نگاهی کرد. «حالا کِی شروع می‌کنی؟»

«خب…»

«همین بعدازظهر؟»

«فکر کنم بعد از ناهار بتونم سنجاق‌های الگوش رو بزنم.»

«همین‌جا بزن. چرخ و سنجاق‌ها و وسایلت رو بیار این‌جا سر هم کن که من بتونم تماشا کنم.»

خانم بلکی قد راست کرد و چانه‌اش را به سمت سینه‌اش تو داد و باافتخار گفت: «از چرخ استفاده نمی‌کنم. تک‌تک کوک‌ها رو با دست می‌زنم. بهت بگم، شاید چشمام به خوبی سابق نباشن ولی هیچ‌کس تو دنیا نمی‌تونه ادعا کنه که من نمی‌تونم خوب سوزن بزنم.»

آقای بلکی متفکرانه چشم‌هایش را بست. «چند وقت؟»

«ها؟»

«تا تموم بشه.»

الگو را در دستش برگرداند. «آهان، حدودا سه چهار هفته. یعنی اگه مرتب روش کار کنم.»

«نه، خیلی دیره.»

خانم بلکی در جواب گفت: «هِرب، خب می‌خوای خوب از آب دربیاد دیگه، نه؟»

«اِیمی…» به طرز تقریبا نامحسوسی سرش را روی بالش تکان داد.

صدایش را پایین آورد و گفت: «می‌تونم کوک‌های اصلی رو با چرخ بزنم.»

«چند وقت؟»

زیرلب جواب داد: «یک هفته.»

آن بعدازظهر وقتی ابریشم را درآورد، آقای بلکی، برخلاف اخطار دکتر که گفته بود در حالت درازکش باید پاهایش از سر و شانه‌هایش بالاتر بیاید، اصرار کرد که برایش یک بالش اضافه بیاورد. خانم بلکی بالش تخت خودش را با دست حجیم‌تر کرد و پشت گردن او گذاشت. بعد مترش را باز کرد و اندازه‌ی بدن، پاها، دست‌ها و دور سینه‌اش را گرفت.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.

این داستان با عنوان The Silk سال ۱۹۸۵ در مجموعه‌داستان Heart Attack and Other Stories منتشر شده است.