Nuri Bilge Ceylan

روایت

کم نیستند آدم‌هایی که یک روز تصمیم گرفته‌اند بی‌مقدمه بروند شهری که تا به حال ندیده‌اند. کم نیستند آدم‌هایی که بارها به یک شهر می‌روند و هر بار با آدم‌ها و داستان‌های جدید روبه‌رو می‌شوند. روایت محمد طلوعی روایت آدم‌هایی است که شهر و آدم‌هایش را بیشتر از یک جغرافیای خاص پیدا می‌کنند.

استانبول برای من ساحل اسکودار است در یک روز پاییزی یا بهاری، وقتی که خورشید کج‌تاب است و زوری ندارد اما از بغاز بالا می‌آید و سرخوش در مدیترانه فرو می‌رود. نشستن در ساحل اسکودار و هیچ‌ کاری نکردن برای من استانبول است، نوشیدن چای و نگاه‌ کردن به آدم‌هایی که شیردارچین می‌خورند و تخته بازی می‌کنند، قره‌غازها که نزدیک آب پرواز می‌کنند و کشتی‌هایی که برای سلام یا خداحافظی بوق می‌زنند.
هیچ ‌کاری نکردن برای من استانبول است در بهار و پاییز و خوردن ماهی. در بالیک‌بازار سیباس می‌خرم، ماهی‌ای که همه‌جای مدیترانه خوش‌خوراک است، در سیسیل، صور، لاذقیه و مارسی هم همین ماهی را می‌خرم. سیباس‌ها را با آرتیشو و جعفری در شکم‌شان سرخ می‌کنم، بعد دانه‌های فلفل را نساییده رویشان می‌ریزم و کمی آبلیمو می‌چکانم. دوست دارم همیشه بهار و پاییز در استانبول باشم.


استانبول تا قبل از سفر به آن برایم یک درگاهی بود، یک خانه‌ی درختی در جنگل، یک باغ مخفی در سرم. استانبول برایم یک شهر بود مثل همه‌ی شهرهای ایران که هروقت هوس کنم سوار اتوبوس شوم و بروم. واقعا هم اولین ‌بار همین‌جور رفتم، با اتوبوس در یک روز اردیبهشتی. کوله‌ام را انداختم روی دوشم و رفتم میدان آرژانتین سوار اولین اتوبوسی شدم که به استانبول می‌رفت. وقتی سوار شدم نمی‌دانستم سفرم چقدر طول می‌کشد، برنامه‌ای نداشتم، پولی نداشتم. وقتی از مرز بازرگان گذشتم و قله‌ی آرارت برف‌پوش را دیدم فهمیدم این‌جا ماندنی‌ام، پیش از آن‌که برسم به فروشگاه بنجل‌فروشی یک‌لیری که مسافرهای برگشتی ازش سوغات‌های ارزان می‌خرند و قبل از آن‌که طعم سیمیت داغ و چای ترکی صبح را کشف کنم.

وقتی رسیدم استانبول دم صبح بود. اتوبوس‌های تهران جوری راه می‌افتند که بعد از سی‌وچند ساعت سفر نزدیک صبح می‌رسند به استانبول. تا رسیدن به مقصد اتوبوس شبیه کشتی بود؛ کشتی‌ای که همه‌جور مسافر را در هم بار زده، درجه دو‌ها و سه‌ها و حتی بی‌درجه‌ها. مسافران درجه یک سوار اتوبوس نمی‌شوند. ساعت‌های زیادی که از منظره خسته می‌شدم و از خوابیدن خسته می‌شدم با بقیه‌ی مسافران حرف می‌زدم. همه مشتاق بودند حرف بزنند، از کارگرهایی که برای چیکیش گیریش آمده بودند تا دوباره بتوانند سه ماه در استانبول کارگری کنند تا آن‌ها که جنس‌جورکن بوتیک‌ها و خرازی‌ها بودند و آن‌ها که دروغ می‌گفتند.
همیشه در اتوبوس‌ها آدم‌هایی هستند که دروغ می‌گویند، قصد سفر، انگیزه‌ها، دلایل، زخم‌هایشان را پنهان می‌کنند، من این چیزها را راحت می‌فهمم چون خودم همیشه دروغ می‌گویم. به دیگران می‌گفتم می‌روم دنیا را کشف کنم اما واقعیت این بود که از خودم فرار می‌کردم. می‌رفتم یک جایی که هیچ‌چیزش را ندانم و نشناسم. اولین ‌بار توی اتوبوس گفتم دانشجوی اخراجی زبان‌های باستانی‌ام که برای دیدن آثار قلعه‌ی افسوس می‌روم به ازمیر، سر راه چندروزی می‌مانم استانبول و آدرس‌ جاهایی را که باید بروم پرسیدم. بعدها بارها استانبول رفتم، در نقش بازاریاب آرد جوانه‌ی گندم، نسخه‌یاب مجلات فکاهی دوران پیشه‌وری، دباغ چرم جلدسازی، کارآگاه خصوصی و در نقش خودم یک نویسنده‌‌ی رویاپرداز که از همه‌باورناپذیرتر بود. با هواپیما و قطار و اتوبوس رفتم، در هتل‌های پنج‌ستاره اقامت داشتم و در مسافرخانه‌های بی‌ستاره. من از استانبول نمی‌ترسیدم و همه‌ی این‌ها به‌خاطر همان اولین ‌بار بود، اولین باری که به استانبول رسیدم خودم را در جای غریبه حس نکردم، حتی بوهای غریبه نشنیدم. جایی که اتوبوس نگه ‌داشت و بعد فهمیدم نزدیک خیابان آکسارای است، چرخی بود که چای و سیمیت می‌داد به یک لیر. استانبول آن بار اولی که من رفتم این‌‌جور نبود که حالا، همه‌ی ایستیکلال جاده‌سی بوتیک و فروشگاه نبود، خانه‌‌های پشت قصر توپ‌کاپی مخروبه بود، در کوچه‌های خیابان بغداد جیب‌برها دوره‌ات می‌کردند، در خیابان آکسارای ایرانی‌ها ایرانی‌ها را تلکه می‌کردند. من به همچین استانبولی رسیدم، استانبولی که می‌ترساند و در فیلم‌ها و داستان‌ها همیشه غریبه‌ها را قربانی می‌کرد. آدم‌های توی اتوبوس همه از بلاهایی که سرشان آمده بود داستانی داشتند و زنهار می‌دادند که کجا نرو و کجا نگرد و کجا نخواب. هیچ‌کدام از توصیه‌هایشان به کارم نیامد چون در این استانبول ترسناک من ایبو را پیدا کردم. ایبو پسر کرد موبلندی بود که در دانشگاه هنر استانبول هنرهای ‌ترکیبی می‌خواند و برای این‌که سربازی نرود (که جوری اعتراض مدنی در کردهای ترکیه است) سال‌ها درسش را کش داده بود. کنار خیابان می‌نشست و مجسمه‌هایی که از سرهم کردن دورریزها ساخته بود به توریست‌ها می‌فروخت. آدم کم‌حرفی بود اما در همان چند‌ کلمه که گفت قرار شد بروم و با او خانه‌شریک شوم. من استانبول ترسناک در داستان‌ها و فیلم‌ها را با ایبوی شادناک و زیبا شناختم.

خانه‌ی ایبو در یکی از سراشیب‌های خیابان استیکلال بود. زیرشیروانی خانه‌ای که مالکش معلوم نبود و ایبو اجاره خانه را می‌داد به یک موسسه‌ی خیریه‌ی دراویش. گاز نداشت. آب را باید از طبقه‌ی اول با بشکه می‌بردیم بالا و می‌ریختیم در منبع. سیفون توالت را هر روز باید درست می‌کردم با جمعیتی که می‌آمد و می‌رفت. اجاق برقی فیوز را می‌پراند. هر روز عصر از هر قماش هنرمند ناموفق و نادیده و نادیده‌ گرفته‌شده در این خانه‌ جمع می‌شدند. نوازنده‌‌ی قانون و بازیگران فیلم‌های تبلیغاتی و طراحان مد، همه‌شان فصل مشترکی داشتند. آن‌ها فکر می‌کردند استانبول استعدادشان را دزدیده، آن‌قدر که باید تحویل‌شان نگرفته و آن‌قدر که لیاقت‌شان است به آن‌ها نداده، استانبول پر از شهرستانی‌هایی است که برای جستن بخت‌شان آن‌جا آمده‌اند. شاید همین‌ حال آن بچه‌ها بود که خودم را در استانبول غریبه نمی‌دیدم. در تهران دوستانی داشتم که همین‌ها را می‌گفتند، همین حال را داشتند. من استانبول را در این خانه می‌شناختم نه در خیابان‌ها و نوشگاه‌ها و فروشگاه‌هایش. استانبول در همین حرمان‌ها و شکست‌ها بود که قصه‌هایش را هر روز و شب می‌گفتند. بعد از یک ماه که دیگر پولی نداشتم دلم نمی‌خواست برگردم، می‌خواستم بیشتر بمانم، بیشتر ببینم تا حنده را دیدم.

دختر قیافه‌اش آشنا بود، مثل کسی که هر روز در تبلیغات تلویزیونی دیده باشم اما شلوار سندبادی پوشیده بود و یک کت پاره، توپ‌ها را ناشیانه بالا می‌انداخت و می‌گرفت. در میان باقی زن‌ها و مردها که آتش می‌خوردند و ماهرانه طناب می‌زند و حلقه می‌چرخاندند وصله‌ی ناجور بود، این‌جا جزیره‌ی مهارت بود. بورگوز آدا یکی از جزایر شهر استانبول است. اسم دختر خنده بود و در خندیدنش واقعا جوری مسخره ‌کردن دنیا بود که در کلیشه‌های مائوی اندی‌وارهول. جوری بی‌اعتنایی به همه‌چیز، حتی به ناتوانایی‌هایش. من از سر بی‌حوصلگی آمده بودم بورگوز آدا. آن هم‌خانه‌ی ترک گفته بود که امروز گردهمایی ژانگولر‌ها و جوکرها و چشم‌بندها در جزیره است و حنده را وسط آن‌همه آدم دیده بودم. بعد از چند باری که توپ‌هایش افتاد کنار پایم و دادم دستش آمد کنارم نشست.

گفت: «تو هیچ ‌کاری بلد نیستی؟»

گفتم: «نویسنده‌ام، با کلمات این کارا رو می‌کنم.»

گفت: «ازش پول درمی‌آری؟»

گفتم: «الان نه ولی سرنوشتمه.»

گفت: «خوبه آدم سرنوشتش رو بدونه ولی قبلش باید زنده بمونی تا بهش برسی.»

گفتم: «آشپزی بلدم.»

گفت: «خب این یه کار‌یه بالاخره، کجای استانبول هستی؟»

گفتم: «خونه‌ی ایبو.»

خانه‌ی ایبو مثل اسم رمز کار خودش را کرد؛ حنده گفت فردا می‌آید می‌بیندم و دوباره رفت سراغ توپ‌هایش. شب به ایبو ماجرا را گفتم. گفت کدام حنده را می‌گویم، آن‌که بور و قد بلند است یا آن‌که موسیاه و کمی چاق است. تلویزیون روشن بود. حنده توی یک آگهی تلویزیونی بازی می‌کرد. واقعا بازیگر فیلم‌های تبلیغاتی بود. گفتم همین حنده. ایبو قاه‌قاه خندید، ندیده بودم تا حالا این‌جور بخندد، گفت: «خودش پیدات می‌کنه، عاشق داستان درست کردنه.»

حنده صبح روز بعد آمد. آن دختر موبور قدبلند بود که موهایش را آبی کرده بود و یکی دوتا توپ را همه‌اش می‌انداخت بالا و می‌گرفت، انگار قرار بود در یکی از فیلم‌های تبلیغاتی ژانگولر بزند و موهایش آبی باشد. بردم محله‌ی جهانگیر و صنعت‌کارلر پارکی را نشانم داد، گفت روزهای یکشنبه این‌جا بازار است و زن‌ها صنایع‌دستی و خانگی‌شان را می‌فروشند. اگر بتوانم چیز مقبولی بپزم می‌تواند برایم یک میز اجاره کند چون به مردها جا نمی‌دهند. اولین مشکل مواد اولیه بود، میل ‌زدم به آرش که برایم از مولوی برنج دودی و ماهی سفید و باقلای باقلاقاتوق بخرد و با اتوبوس بفرستد. دوم مشکل این بود که خانه گاز نداشت و با اجاق برقی نمی‌شود غذای ایرانی پخت که اصلش بر آتش ملایم و جا افتادن غذا است. با حنده رفتیم جایی پایین برج گالاتا و کپسول گاز پنج‌کیلویی پر کردیم و آوردیم. روز یکشنبه من باقلاقاتوق و ماهی دودی و میرزاقاسمی و ماست بورانی را در ظرف‌های دو لیری می‌کشیدم، ماهی سفید دودی تکه‌ای پنج لیر بود و شربت سکنجبین و نعنا لیوانی یک ‌لیر. ته کاسبی با کسر خرج‌ها و اجاره‌ی میز دویست لیر مانده بود. حنده گفت: «شاید این‌جوری بشه تا هروقت بخواهی استانبول بمونی.»

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوهفتم، اردیبهشت ۹۷ ببینید.