مادرها و مادربزرگهایمان قصههایی برایمان تعریف کردهاند که از مادرانشان شنیده بودند و ما هم همان قصهها را تازه میکنیم و دوباره برای بچههایمان تعریف میکنیم. قصهها نسلبهنسل منتقل میشوند و انگار هیچوقت کهنه نمیشوند. هنوز هم داستان شاهزادهها و رهاییها برایمان جذابیت دارد. در این روایت سویل دلین، نویسندهی ترک، از قصههایی مینویسد که مادربزرگش برایش تعریف کرده.
بچه که بودم، پدر و مادرم هر تابستان مرا سوار هواپیما میکردند و پیش مادربزرگم میفرستادند که چند هفتهای در شهر ساحلی اعیاننشین یالوا بمانم، شهری که پیادهروهای وسیعش پر از خانوادههای بیحوصلهای بود که تخمهی آفتابگردان میشکستند و پوستش را تف میکردند.
آپارتمان یکخوابهی مادربزرگم معبد بیوِگی بود. روی زنگ در خانه هنوز اسم پدربزرگم بود و تقویم رنگورورفتهی دستی روی پنج مه ۱۹۵۷ ـ روز مرگ پدربزرگ ـ متوقف مانده بود. پیش از آن، تاریخ را روی ده نوامبر گذاشته بودند: روز مرگ آتاتورک. پردهها را انداخته بودند تا اشعهی تند آفتاب رنگ فرشهای نخنما را نبرد و سد راه همسایههای فضول باشد. فقط مهمانها از اتاق پذیرایی جلویی استفاده میکردند، روی اسباب و وسایل ظریف خانه پارچههای گلدوزی و بافتنی انداخته بودند یا روی خردهریزهای بنجل سرامیکی و قاب عکسهای عبوس و اخموی عزیزان که اکثرا مرده بودند.
مادربزرگ خیلی کم پیش میآمد از خانه بیرون برود و اغلب در ایوان جلوی خانه که پر بوتههای ادریسی قرمز بود مینشست و هرازگاهی سیگاری دود میکرد و گذر عمر را میدید. از من هم همین را میخواست و از عجز و التماسهای من که بروم بیرون و بازی کنم سر درنمیآورد. فرقی نمیکرد چه ساعتی از روز باشد، همیشه بهانهای داشت که مرا در خانه نگه دارد. صبحها که زود بود و تازه صبحانه خورده بودم، بعدازظهر هوا خیلی گرم بود و تازه ناهار خورده بودم، عصر هم که هوا دیگر داشت تاریک میشد…
شبها همینطور کش میآمدند. بعد از اینکه شام میخوردیم، مادربزرگم نمیگذاشت کتاب بخوانم و میگفت چشمم ضعیف میشود و اصلا خلاف است. ساعتها پای تلویزیون ملی مینشستیم و تماشا میکردیم ـ معمولا گروه دولتی همخوانها موسیقی سنتی ترکی میخواند یا از این سریالهای آبکی برزیلی میدیدیم که معتادشان بود.
تنها مفر من از آن روزهای ملالآور وقتی بود که مادربزرگم قصه میگفت.
قصههای مادربزرگم، آنا جان، تنها چیزی که نبود قصهی کودکان بود. همهاش قصهها و متلهایی بود که مضمون مشترکشان پیروزی زنهای زبر و زرنگ با هزار دوز و کلک بر شوهران حسود و خسیسِ بدجنسشان بود.
مادربزرگم همیشه مرا چنان به این داستانهای پرسروصدا میکشاند که گویی اولین بار است که تعریف میکند و تناقض بین بیوگی معقول و منطقیاش و لذت آشکارش از داستانهای آنچنانی مرا به وحشت میانداخت اما شگفتزدهام هم میکرد. من نیز از این داستانهای خشن پر از خون و خونریزی خوشم میآمد و از پیامشان که توانمندی زنها در دنیای قدیم بود لذت میبردم. ازدواج خودش و والدینش نیز نمونههایی از سوءاستفاده بود ـ هرچند در اینجا زوجها در کنار هم با قراردادهای اجتماعی ناظر بر ازدواج مجدد، زایمان، تحصیل زنان، فرزندپروری، برنامهریزی و آموزش برنامهریزی خانواده مبارزه میکردند.
مادربزرگ من، ملاحت خانم، در سال ۱۹۱۹ در استانبول به دنیا آمد. حالا هم که نودودو سال دارد، هنوز در محلهی بسفور زندگی میکند که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده است. پدرش ترک اهل کرت بود و زبان مادریاش یونانی بود. در نوجوانی او را به استانبول فرستادند تا از درگیریهای قومی دور باشد که پیش از سقوط امپراتوری عثمانی درگرفته بود. در استانبول کسی را نداشت و ترکی نمیدانست و پیش از پیوستن به نیروی هوایی نوپای ترکیه که از اولین خلبانان آن بود، زندگی دشواری از سر گذراند. در نبرد ازمیر در قالب یک کشیش یونانی برای جاسوسی میان مردم محلی نفوذ کرد اما وقتی دستش رو شد در آستانهی دستگیری و شکنجه از ترس جان گریخت.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوهفتم، اردیبهشت ۹۷ ببینید.
این روایت با عنوان Marriage Lessons from My Turkish Grandmother ژوئن ۲۰۱۱ در مجلهی گرنتا منتشر شده است.