دو درخت کاج چتری در ابتدای آن مسیر خاکی بود که مرا به ایستگاه آخر میرساند. جاده پیچ میخورد و گویی از میان باغچهای بزرگ و مخروب میگذشت. هنوز پاکوب نشده بود، معلوم بود مسافر چندانی نداشته. درختها کمکم سبز میشدند. صدای پرندگان را میشنیدم و خشخش شاخههایی که با نسیم تکان میخوردند.
در آغاز راه اندوهی دلم را پر کرد. خودم را تنها و بهدردنخور حس کردم. موقعیت جوری بود که انگار یک زندگی در من خلاصه شده. چمدانم ناگهان سنگین شد، نتوانستم بلندش کنم. عجیب بود، وسایل آدم نیز مثل خاطراتش در طول سالها جمع میشود، جزئیات تلنبارشده. چه میدانم، مبلها، پردهها، تختخواب، قفسهی کتاب، ساعت شماطهدار، قوری، رومیزیهای دانتل، آباژور، جعبهی آینهدار نامهها، تکتک از بین میروند اما خاطرات میمانند.
جزئیات زندگیام از دستم رفتند، درست مثل کتابهایی که به دریا ریخته میشوند و جوری در آب محو میشوند که گویی اصلا وجود نداشتهاند. فقط چمدانم ماند اما برای آدمی به سن من آن را هم نمیتوانم موقع رفتن به سوی آن پایان بینظیر داشته باشم. تختخوابم، لیوانم و پنجرهام باید امانت باشد. به این ترتیب پیوندهای مادی بین من و زندگی، بعد از من صاحبان جدیدشان را مییابند.
در ابتدای مسیر خاکی، کل زندگی را مرور کردم. احساس بود، احساسی خیلی کوتاه. بعد وارد ساختمان سفید و بزرگ شدم. اولین مشتری، اولین آدم پیر، اولین فرد کسلکننده من بودم. ساختمان چه بزرگ بود و من چه تنها بودم.
گفتند: «اینجا اتاقت است مادربزرگ» ولی من عادت داشتم «استاد» خطابم کنند. برایم غریب بود، نتوانستم باور کنم آنقدر پیر شدهام که به من بگویند مادربزرگ.
گفتند: «این کمدت، این تختت، این میزت، این پارچ آبت، این هم صندلیات.»
پیرها را با احمقها اشتباه گرفته بودند. خودم تا پارچ آب را میدیدم میشناختم، صندلی را هم همینطور.
اتاقی کوچک و گرم را به یاد آورده بودم در شهری کوچک که کوههای پوشیده از برف، آن را به میان دریای متلاطم و کفآلود هل داده بودند. اتاق رو به دریا. هیزمها چقچقکنان در شومینهای بزرگ میسوختند. آن روزها سردم نمیشد. پری هم بود. میگفت: «آه! نتوانستم ردش را پیدا کنم خواهر. مرا گذاشت و رفت.» هم میخندیدم هم دلم به حالش میسوخت. چشمهایش مثل دریا متلاطم بود. پیراهن کتان نازکش را نشان داد، گفت: «اگر میدانستم بالای این کوههای پوشیده از برف است، همینطور راه میافتادم میرفتم سمت کوه.»
میگفتم: «پری، عشق میگذرد و میرود.» میگفت: «نمیگذرد خواهر، آتش توی سر من نمیگذرد.»
گفتند: «به دیوارها میخ نزن، عکس آویزان نکن، ممنوع است.» چه کسی بهتر از من ممنوعهها را میشناخت؟ مگر زندگی من در ممنوعیتها محصور نبود؟ مگر تمام عمر از قوانین پیروی نکرده بودم؟ در ضمن خودم سیوپنج سال ممنوعیتها را آموزش داده بودم. روی سگم را نشانشان دادم، با اینکه مدتها بود فراموشش کرده بودم و وقتی از اتاق به سمت سالن میرفتم، خوشرو بودم. گفتم: «باید از شما یاد بگیرم چی ممنوع است؟» ژستی گرفتم که سیوپنج سال گرفته بودم. از آن روز اسم «مادربزرگ عنق» روی من ماند. سکوت حاکم شد ولی زیاد طول نکشید. گوژپشت شدم، سوی چشمانم رفت و صدایم برای همیشه لرزید.
گفتند: «اگر رومیزی آوردهای، بینداز روی میزت، ما نمیدهیم. شام سر ساعت هفت. توی اتاقت نمیتوانی بخوری، باید بیایی غذاخوری.»
شما نبودید آقای صمیم. شما با کراواتتان، کلاه فوترتان، روزنامههایتان، نگاههای کنجکاوتان، چهرهی شوخ و عبارت «استدعا دارم سرکارخانم»تان نبودید. من اولین مشتری بودم. اولین کسی که اتاقش را نظافت و تختش را مرتب میکردند، اولین کسی که تنها در اتاق تلویزیون مینشست. شما و شوخیهایتان نبودید. شاید این چیزها را به شما نگفتند آقای صمیم. شاید هم بانزاکت گفتند و من اشتباه متوجه شدم اما تحملش برایم سخت بود. اتفاقاتی هم که در اتاق رو به نورم افتاده بود، برایم سنگین بود. مرا به شهری شرجی و گرم نبردند چون سلامتیام به خطر میافتاد. وقتی برای شب اولم غذا گذاشتند، قلبم دو تکه شد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوهفتم، ارديبهشت ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان Siz ve şakalarınız سال ۱۹۹۶ در مجموعهداستان Mağara Arkadaşları منتشر شده است.