اولین بار عاشق شفیقه شدم. شفیقه سیاه بود. موهای فرفری داشت و گوشوارههای بدلی یادگار مادرش را انداخته بود. شبیه مجسمههای دختران عرب بود که به دیوار آویزان میکردند. کف دستش صورتیرنگ و نرم و دندانهایش خراب بود. من یازدهساله بودم، او سیزدهساله. از من قدبلندتر بود اما مثل نهال بیدی در دست باد خم شده بود. مادر شفیقه همولایتی مادرم بود. دکترها بیماریاش را تشخیص نداده بودند. در شهر چان نتوانسته بودند برای مداوای دست و پاهای ورمکرده و کبودشدهاش کاری کنند، گفته بودند: «باید ببریدش بیمارستان خصوصی چاناککاله یا دانشکده پزشکی بورسا.» مادرم تنهایشان نگذاشت. پدرم هم از برادر دوستش که عضو شورا بود، خواهش کرد در بیمارستان خصوصی بستریاش کنند. او هم سفارش کرد: «اقدامات لازم انجام شود.»
آنروزها من و اورانوس سیمیت میفروختیم. سه سال کارمان همین بود. آن تابستان و تابستانهای قبل و بعدش. مدرسهها که تعطیل میشد، هر روز یکبار صبح، یکبار بعدازظهر نفری ده تا سیمیت از قنادی آجار میگرفتیم، در پیادهرو دوطرف خیابان، موازی با هم بدون آنکه چشم از هم برداریم میرفتیم و داد میزدیم.
از جلوی بیمارستان، محلهی پلاژ، جمعهبازار، پل چوبی، بازار آینه و نیروی دریایی میگذشتیم. اگر سیمیتها فروش نمیرفت یا خسته میشدیم و حوصلهمان سر میرفت، برمیگشتیم محلهی خودمان، بساط راه میانداختیم و باقیماندهها را به مادرهایمان یا تکوتوک به زنهای همسایه قالب میکردیم و تا عصر کلکشان را میکندیم. آخر هفتهها با پولی که جمع کرده بودیم میرفتیم دریا. من چون شنا بلد نبودم، البته هنوز هم بلد نیستم، با تیوب میرفتم توی دریا. اورانوس بلد بود. عصرها که با پسرخالهاش میرفت پل چوبی برای ماهیگیری، لب رودخانه تمرین کرده و یاد گرفته بود. مادرم به من اجازه نمیداد با آنها بروم، میگفت: «این پسره چرا اینشکلیه؟ عین کولیها.»
اورانوس خیلی چاخان بود. خودش بهتنهایی میتوانست همهی دروغهای دنیا را سر هم کند. وقتی دربارهی پدر و مادرش خالی میبست، شاخدارترین چاخانها را میساخت و به خورد بچههایی که تازه باهاشان دوست شده بود میداد. دروغ گفتن را او به من یاد داد. خیلی دوستش داشتم. به هرکس که میگفت «اورانوس هم شد اسم»، اول یک فحشی حواله میکرد و بعد میگفت: «بچهجون! بابای من اسپانیاییه. برای همین اسم من اینجوریه. شما رو چه به این حرفها.» پدرش قهوهچی بود توی قهوهخانهای در کوچهی هاورا. اهل شهر لاپسکی بود.
آنروز وقتی آخرین سیمیتم را در جمعهبازار فروختم و برگشتم خانه، شفیقه را دیدم. اگر ندیده بودمش روز بعد میرفتیم گوزلیالی. چون روزهای شنبه گوزلیالی غلغله میشد.
شنبهها و یکشنبهها، آلمانیها و دخترهای ترک ساکن آلمان با کاروانهایشان برای تعطیلات میآمدند آنجا و چادر میزدند. دخترهای شهرهای دور و اطراف هم بودند که با تیوب میرفتند توی دریا. پرستارها و دخترهای کولی هم همیشه توی ساحل گوزلیالی پرسه میزدند. چاناککالهایها هم که انگار روزهای دیگر هفته را خدا از دستشان گرفته، آخر هفتهها میریختند لب دریا.
وقتی رسیدم خانه، شفیقه با دو خواهرش در آشپزخانه نشسته بودند و ماکارونی میخوردند. خواهر بزرگتر همسن مادرم بود. خواهرهایش سیاهسوخته بودند اما او از هر دو سیاهتر بود. موهایش فرفری بود. انگار چیزی را رنده کرده باشی. مادرم گفت: «بفرمایید! این هم از غارتگر من!» جلوی در آشپزخانه خشکم زده بود. مادرم سقلمه زد و نیشگونی از بازویم گرفت و گفت: «به خالههات خوشامد بگو و دستشون رو ببوس ببینم.» رفتم جلو، اول دست خواهر بزرگتر بعد کوچکتر را به چانه و بعد به پیشانیام زدم و سنت فامیلی را بهجا آوردم. وقتی نوبت شفیقه شد نمیدانستم چهکار باید بکنم. موهای نصف سرم بهخاطر بیماری قارچی ریخته بود و قدم در کلاس از همه کوتاهتر بود. برای همین با اینکه تنبلِ کلاس بودم ردیف اول مینشستم. دخترهای کلاس دوستم که نداشتند هیچ، اصلا آدم حسابم نمیکردند. اولین بار بود با دختری همسنوسال خودم روبهرو میشدم. صورتم از گرما گُر گرفت. نگاهش نکردم، فقط گفتم: «خوش آمدی.» اگر مادرم نپرسیده بود: «سیمیتچی! گرسنهت نیست؟» آن لحظه سالها طول میکشید. چیزی در دلم خیمه زده بود.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوهفتم، ارديبهشت ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان Hep Klinsmann’ın Yüzünden سال ۲۰۱۲ در مجموعهداستان bangır bangır ferdi çalıyor evde… منتشر شده است.