اگر عبد تخم لق استانبول را سر زبان هنگامه نینداخته بود حالا عبد و همایون، دوتایی آغری را هم رد کرده بودند و یحتمل جایی ایستاده بودند و داشتند پا سبک میکردند. شب یلدا، عبد که سرش گرم شده بود عوض خرمالوهایی که یادش رفته بود برای هنگامه بخرد، وعده و وعید ناشتا ناشتا داده بود که «سهتایی میریم استانبول، من و خودت با همایون.» عوضش به جای همهی اماها و اگرها هنوز سر مرز گوربلاغ بودند و سهتایی ایستاده بودند زیر برف و عین نه بدتر حلاج از سوز میلرزیدند و چشمشان به افسر گمرک بود که سگش را انداخته بود به جان ون و داشت همهی سَک و سوراخهای ماشین را میجورید. نیمساعتی بود که زیر برف ایستاده بودند و افسر گمرک دل از ون نمیکند. شاید فارسی بلد بود و حرفهای هنگامه را شنیده بود. هرچه بود ول نمیکرد و بدش نمیآمد صندلیها را هم تیغ بیندازد و چیزی پیدا کند. سگ که رسیده بود به ساک برزنتی هنگامه، یکهو به تقلا افتاد. به جستی پرید و به دندان کشیدش. همایون فکر کرد: «تموم شد دیگه. افتادیم جایی که عرب نی انداخت.» افسر برگشت به هنگامه لبخند زد و ساک را جلوتر کشید، یعنی که «پیداش کردم». سگ که هنوز میلولید انگار به خارخار افتاده بود، یکدفعه عطسهی تیزی کرد. افسر کیف را باز کرد، کیسهی سیاهی بیرون آورد و جلوی چشم هنگامه گرفت. هنگامه زیرچشمی نگاهی کرد: «پوله.» عبد گفت:
«.memuru nakit para» افسر سری تکان داد و دوباره مشغول وارسی شد. هنگامه دهندرهای کشید، فکر کرد تا فردا هم که بگردد چیزی پیدا نمیکند و به صف ماشینهای گمرک نگاه کرد. عبد که دهندرهی هنگامه را دید، خیالش راحت شد، به خودش گفت: «حتما هنگامه پلاستیکه رو جایی گموگور کرده که حالا خیالش اینطور تخت و راحته.» نیمساعت پیش به این آرامی نبود. به بهانهی دستشویی معطلشان کرده بود و موقع برگشتن از عبد و همایون پرسیده بود: «توی کیفا رو هم میگردن؟» عبد زیرچشمی نگاهش کرده بود: «بستگی داره.» هنگامه گوشهی لفافی را از لباسش بیرون کشیده بود: «پس جاش خوبه؟» همایون که باورش نمیشد، جلوتر آمده بود تا بهتر ببیند اما ناغافل سروکلهی افسر گمرک و سگش پیدا شده بود که لای ماشینها میچرخیدند. سگ بیچاره دوباره عطسه کرد و از ون دور شد. عبد پرسید: «gidebilir miyiz?» افسر از جا بلند شد و زیرلبی گفت: «acele et» و پاسپورتها را به مشت نیمهباز عبد داد و رفت. همایون که چشمش هنوز به افسر بود، هولزده از عبد پرسید: «چند چندیم؟» عبد آهی کشید و گفت: «مثل اینکه بهخیر گذشت.» هنگامه که لباسها را از کف ون برمیچید، گفت: «حالا چرا ترسیدین؟ نه که به عمرتون افسر ندیدین؟» و کپهی لباسها را توی کولهاش ریخت و سوار شد. همایون که هول شده بود توی ماشین جست و از هنگامه پرسید: «اون چی بود قایم کردی؟» هنگامه خندید، گفت: «چشمت کور! مگه از یه زن کامل میپرسن چیچی قایم کرده؟!» و به عبد نگاه کرد که وراندازش میکرد و به هنگامهی دو هفتهی پیش شباهتی نداشت، حتی پانسمانش هم به چشم نمیآمد و بفهمینفهمی جوانتر شده بود. عبد در ماشین را باز کرد و با خنده گفت: «پس پول بنزین با تو» و در ون را بست و سوئیچ را چرخاند. هنگامه گفت: «حالا دیگه باج میگیری؟» عبد چراغهای راهنما را روشن کرد و همینطور که عقبعقب میرفت گفت: «به قیافهی کدوممون میخوره زورگیر باشیم؟» و با سر به همایون اشاره کرد. هنگامه شانهای بالا انداخت، گفت: «من فقط دونگ خودمو میدم. از اول هم گفته بودم» و راه افتادند. عبد دماغش را کشید بالا و همینطور که چشمش به جاده بود گفت: «از اول که نگفتی میخوای دودمانمون رو به باد بدی.» هنگامه نیمخیز شد که «نه که تو هم دودمان داری؟!» برف تمامی نداشت و ارتش خوابآلود اتوبوسها هم. هنوز ساختمان گمرک را دور نزده بودند که هنگامه خمیازهای کشید، گفت: «سر عید هم باید بلن شین، میخوام مستاجر بیارم.» همایون که صندلی جلویی نشسته بود، پرسید: «پس ما چیچی هستیم؟» هنگامه گفت: «لولوی سر خرمن» و پشتی صندلیاش را عقب کشید تا چرتی بزند. عبد گفت: «نخواب، باید پاسپورتها رو مهر بزنیم» و ماشین را کنار عوارضی خاموش کرد. صف سمج و ناپیدایی از اتوبوس و تریلی باربری از پشت مرز ایران شروع میشد و نرم و آرام به ماهورهای پوشیده از برف پشت گمرک میرسید که از بازرگان شروع میشد و در آنسوی گوربلاغ ته میکشید.
شش ماهی میشد که عبد و همایون سوئیت پشتبام را از هنگامه اجاره کرده بودند و به عوض اجارههایی که عقب میافتاد خریدهای روزانه و اُردهای چپ و راستش را به گردن میگرفتند. شصت را رد کرده بود و احتمالا چشمهایش که تازه عمل کرده بود پیشدرآمد سالهای پیشرویش بودند. یکی از همسایهها میگفت سرطان چشم گرفته و اینطوری بهانهی کافی داشت تا همیشه توی آپارتمانش بماند و دستورهای ریز و درشت بدهد. عبد و همایون گاهی برایش فیلم میبردند تا صبح شغالخوان تخمه میشکستند و فیلم میدیدند. صبحها عبد توی خانه میماند و فیلمهای روی پرده را رایت میکرد، شبها هم با همایون دیش وصل میکردند و چیزی را که برایشان مفت تمام میشد برای هنگامه میبردند: فیلمهایی که همیشه گوشه و کنار خانه ریخته بود. شب یلدا، عبد دیرتر از همیشه برگشت. همایون که میدانست عبد دست خالی برمیگردد قاب مسی را پر از هندوانه کرد و دوتایی رفتند پیش هنگامه که از سر شب منتظر خرمالوی یلدا بود که قرار بود عبد برایش بخرد اما خُلق هنگامه بهجا نبود و رسیورش هم درست کار نمیکرد. عبد به عوض دیرکرد اجاره، رسیورش را به هنگامه داده بود که فقط چند روز اول قبراق بود و بعدش دیگر کار نکرد. هنگامه شنیده بود قرار است خواننده ی قدیمی به تلویزیون بیاید و برای شب یلدا چیزی بخواند. عبد چندباری رسیور را خاموش و روشن کرد. عاقبت روشن شد و هنگامه با دیدن تصویر خواننده که کت پولکدار طلایی پوشیده بود آرام گرفت اما ناگهان رسیور دوباره خاموش شد و هنگامه که تازه خیالش راحت شده بود، شروع کرد به لُندیدن و لیچار. عبد هم دست از پا درازتر به تاریکی صفحهی تلویزیون زل زده بود. آخرش همایون طاقت نیاورد و رسیور خودشان را آورد و برای هنگامه وصل کرد. هنوز خواننده کت طلایی تنش بود، سرش را تکانتکان میداد و روی پلی ایستاده بود که در زمینهاش چندین منارهی اخرایی افراشته دیده میشد و خورشید هم با تیزی یکی از منارهها خون افتاده بود و داشت چکهچکه فرو مینشست. همایون پرسیده بود: «بلغارستانه؟» عبد سرکی کشید که «استانبوله» و درجا و همانموقع گفته بود: «سهتایی میریم استانبول، من و هنگامه با همایون.»
حالا ده روزی از آن وعده و وعیدها گذشته بود و تا چند ساعت دیگر به آغری میرسیدند که مسافرخانهی جمعوجوری داشت و میتوانستند شب را آنجا اتراق کنند. مسافرهایی که ماشین نداشتند، از خروجی عوارضی بیرون میآمدند و سوار دولموشها میشدند که از گمرک گوربلاغ به دغوبایزید میرفتند که اولین شهر ترکیه بعد از مرز بازرگان بود و با آغری یکی دو ساعتی فاصله داشت. تابلوی «بیست لیر» بالای ایستگاه دولموشها آویزان و احتمالا کرایهی راه بود. هنگامه خواب بود و نور کمرنگ و دور ایستگاه روی چشمها و دهان بازش افتاده بود. به همایون گفته بود برای دیدن سیرک به استانبول میرود اما نه اسم سیرک را گفته بود و نه از روز اجرا خبری داشت. تبلیغ سیرک را توی ماهواره دیده بود و دودستی تعارف عبد را چسبیده بود و گزارش شبانه از فیلمها، ترانهها یا حتی تبلیغاتی میداد که طی روز دیده بود و موبهمو و با جزئیات خوابآور برای آن ها تعریف میکرد. یک شب به عبد زنگ زد و گفت آب دستش است زمین بگذارد و خودش را برساند. تلویزیون روشن بود و خانه بوی کوکوی سرخشده میداد. هنگامه لنگانلنگان قهوهای برای عبد ریخته بود و پای ماهواره نشسته بودند که داروی لاغری را تبلیغ میکرد. ارتشی از زن و مردهای پوستواستخوان که همهشان قرصهای لاغری خورده بودند و چپوراست رژه میرفتند. هنگامه که قهوهاش را سر میکشید، پوزخند زده بود «چه بیکار!» و زیرسیگاری را دم دست عبد گذاشته بود که سیگاری درآورده بود و میگفت دستش خالی است و ماه بعد اجارهی هر دو ماه را میدهد. هنگامه گفته بود پولش را نگه دارد و عوضش سهتایی بروند استانبول. عبد به تلویزیون نگاه میکرد که به جای آدمکهای تاسیده، سیرکی را نشان میداد و صفی از فیلهای رنگارنگ پشت سر یکدیگر راه میرفتند و برای پیرمردی هورا میکشیدند که چشمبند زده بود و کاکلهای سفیدی داشت. هنگامه پرسیده بود: «داره چی میگه؟» عبد گفته بود: «تبلیغ سیرکه، داره میگه یه ماه توی استانبول اجرا دارن.» هنگامه گاتایی از توی سینی برداشته بود، پرسیده بود: «این پیرمرده کیه؟» عبد جواب داده بود: «انگاری ژانگولر سیرکه. میگه اجرای آخرشه. میخواد از سیرک بره» و دوتایی به پیرمرد خدنگی چشم دوخته بودند که چاقوهایش را سمت زنی پرتاب میکرد که روی سیبل گردانی خوابیده بود. هنگامه گفته بود: «شما برین یللی، منم میرم همین سیرکه» و فنجان عبد را برگردانده بود. عبد پرسیده بود: «مگه سیرک هم دوست داری؟» هنگامه پوزخندی زده بود که «پس فکر کردی پامو کجا چلاقش کردهم؟» و توی فنجان عبد سرک کشیده بود. عبد گفته بود: «خبرشو دارم که مادرزادیه» و فنجان هنگامه را بلند کرده بود. لِرد قهوه روی دیوارهی فنجان نشسته و جابهجا لیزیده بود، یکجایی کوه بلندی شده بود و چندجایی هم یک زن خوابیده. هنگامه پرسیده بود: «چی میبینی؟» عبد گفته بود: «یه زن خوابیده… شایدم مرده.» هنگامه به فنجانش نگاه کرده بود: «پس چرا این کوهها رو نگفتی؟ دارم میرم سفر» و هفتهی بعدش راه افتاده بودند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوهفتم، اردیبهشت ۹۷ ببینید.