چیزهایم را گم کردهام. در یک ابدیت آبی. جایی که آسمان و دریا و زمین یکرنگ، بیمرز میشوند. چیزهایم دستم بود و کفش پایم نبود. داشتم از پنجرهی پشتی قسمت مردانهی مسجد آبی مدیترانه را نگاه میکردم و به رنگ آبی عجیب آسمان و دریا فکر میکردم و صدای ذکری چیزی از لای صدای همهمهی مسافران در سرم میپیچید که دیدم چیزهایم دستم نیست. سنگینیشان و زبری دستهی کیف کف دستم بود اما خودش نبود. نترسیدم. یک لحظه فکر کردم اگر باید جایی چیزهایم را گم میکردم حتما همینجا بود. آدم چیزهایش را بدهد به آب و آسمان بهتر است تا دستش بگیرد و از اینجای زمین تا آنجای زمین ببرد. گفتم باز نگاه کنم به دریا که دیدم آسمان دارد آبیاش را عوض میکند. داشت غروب میشد و من بیهیچچیز، هیچ نشانهای از اینکه من منم، نشسته بودم روی طاقچهی پنجره و داشتم جادوی این تکه از زمین را زندگی میکردم.صدایش، تصویرش، بویش و هوایش. ناگهان ترسیدم. آبیها داشت رنگ عوض میکرد و آن تعادل رویایی را به هم میزد و در بیتعادلی آسمان و زمین، من هیچکس نبودم. بلند شدم. کفشهایم را پوشیدم و رفتم.
ایستاده بودم روی پل گالاتا و به نقش نورهای روشنی که یکییکی در آب میافتاد نگاه میکردم و هرچه فکر میکردم یادم نمیآمد چطور رسیدهام آنجا. فقط آن دقیقههای قبل از غروب مسجد آبی را یادم بود و چیزهایم را که دستم نبود و بعد، انگار طیالعرض کرده باشم اینجا بودم. میلرزیدم و نمیفهمیدم لرزم برای ترس است یا باد سردی که از آب میآید و بوی دریا و روغن سوخته و ماهی سرخکرده و ترشی از زیر پل میآورد. گرسنه بودم. عضلات کتف و گردنم به سمت هم منقبض میشدند و من بهزور سرم را راست نگه داشته بودم. پاسکال حنیف را همان موقع دیدم. همان وقتی که به سر و ته پل نگاه میکردم و به ماهیگیرها که یکییکی قلابها و سطلهای سنگین را جمع میکردند و میبردند. پاسکال حنیف با سامسونت بزرگی آمد و با ماهیگیری درست وسط پل دست داد و جایش را گرفت. ماهیگیر وسایلش را جمع کرد. من چمباتمه زدم و کمرم را به نردهی پل چسباندم و زانویم را بغل گرفتم تا گرم شوم. پاسکال حنیف از سامسونت گاز پیکنیکی کوچکی درآورد و روشن کرد و تابهی کوچکی رویش گذاشت. توی تابه روغن ریخت و بعد قلابش را به آب انداخت. هنوز روغن به جلز و ولز نیفتاده بود که ماهی را بالا کشید، شکمش را باز کرد و دل و رودهی ماهی را رو به آسمان گرفت و سرش را پایین انداخت. انگار جلودار ارتشی از پیش شکستخورده است و با غروری غمگین مشعلی را بالا گرفته. مرغهای دریایی بالای سرش جمع شدند. پاسکال حنیف سر بالا کرد. یکی از مرغها پایینتر آمد. پاسکال حنیف بازوی دیگرش را جلویش راست نگه داشت. مرغ روی آن نشست. پاسکال حنیف باز نگاهش کرد و شکمبهی ماهی را برایش به آسمان انداخت. مرغ پرید.
پاسکال حنیف قمقمهی کمریاش را درآورد و ماهی را شست و در روغن انداخت. سر صبر قلاب را جمع کرد و نقشهای با رنگهای عجیب، آبی و بنفش و خاکستری، از کتش درآورد. عینک نزدیکبینی به چشم زد و با خودنویسی که در آن نور کم سر شب هم برق طلا داشت، رویش چند علامت گذاشت. بعد نقشه را جمع کرد و از سامسونت نان درآورد. سرش که چرخید چشمش به من افتاد. موها و تهریش سفید و ابروهای پر خیلی سیاهی داشت. زیر گلویش پوستی آویزان بود، مثلا غبغبی که حالا دیگر نداشت. کت کهنهی قهوهایرنگی تنش بود با شلوار ششجیب و پوتینهای سربازی که تا ساق پا میرسید. نان را باز کرد و دوباره برگشت طرف من و با غریبترین فارسیای که تا به حال شنیده بودم گفت: «بیا اینجا پسر.»
میخواستم بلند شوم و بروم اما بوی روغن داغ و ماهی بلند بود و من سخت گرسنه بودم. پاسکال حنیف گفت: «کامان، وین، گَل، کامشون، تعل.» بلند شدم.
ماهی را لای نان گذاشت و دستم داد. دوباره قلاب را باز کرد. به آب نگاه کرد. قلاب را انداخت و بالا کشید. ماهی دیگری سر قلاب بود. شکم ماهی را باز کرد و شکمبهاش را باز رو به آسمان گرفت. مرغ دریایی دیگری آمد. شکمبهی ماهی را گرفت و برد. پاسکال حنیف ماهی را توی تابه انداخت. من نشستم جایی که باد گرمای شعله را به سمتم بیاورد. خوب بودم با گرمای گاز و با بودن پاسکال حنیف و زمین و دریا و آسمان که باز یکرنگ بودند. همه سیاه و رد افق بین آب و آسمان پیدا نبود.
دلم میخواست حرف بزنم اما نمیدانستم بیاسم چطور میشود همزبانی کرد.اسمم مثل باقی کلماتی که از یاد میروند یادم نرفته بود. اسمم تماما رفته بود. حتی آهنگش، خاطرهاش، یا حوالی معنایش هم در ذهنم نبود. پاسکال حنیف تمام وقتی که غذا میخوردیم چیزی نگفت و من سرگردان بین گفتن و نگفتن ماندم. پاسکال حنیف چیزهایش را توی سامسونت چید. بلند که شد دیدم هول شب، لبِ آب، بیشتر از تحمل من است. گفت: «جا برا خواب میخوای؟»
«من چیزهام رو گم کردم. تو یه ساک آبی. نمیدونم چطور. فقط میدونم قبلِ غروب پشت مسجد آبی یهو دیدم ساک توی دستم نیست. یادم نمیآد صبح کجا بودم، یادم نمیآد دیشب کجا خوابیدم. یه چیزایی از زندگیم یادم نمیآد.»
پاسکال حنیف دست کرد توی سامسونتش، یک دفترچهی آبی، همین دفترچه را، با یک خودکار طلایی ظریفتر از مال خودش دستم داد و گفت: «بنویس. یادت نمیره.»
گفتم: «نوشتهها گم میشن. اسمم تو مدارکم نوشته بود. گم شد. اسمم هم یادم نمیآد.» صدایم رفته بود بالا. دختر و پسری که دست در گردن هم از پل میگذشتند قدمهایشان را تند کردند و زنی که با بچهاش میرفت بچه را به خودش چسباند. نشستم روی زمین و گریه کردم. برای خودم، برای اسمم، برای چیزهایم که توی کیف آبیام بود. برای اینکه بد نشده بود که چیزهایم را گم کرده بودم و دلم برایشان میسوخت و دلم برایشان تنگ میشد. وقتی سیر از گریه سرم را بالا کردم دیدم پاسکال حنیف ایستاده کمی عقبتر و با نوک کفشش روی زمین نقش میزند. بلند شدم و راه افتادیم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوهفتم، اردیبهشت ۹۷ ببینید.