روز دربی سرخآبیها سرد و بارانی بود. ظهر باران قطع شد اما ابرها در آسمان ماندند. از چند روز پیش صحبت دربی داغ شد و هوادارها برای هم کُری خواندند. بعد صبح زود رفتند استادیوم. کلاس خالی بود. استاد مسئلهای حل کرد و از کلاس رفت بیرون. همهمهی استادیوم را میشنیدم. تماشاگرها گوشتاگوش نشسته بودند و منتظر سوت داور بودند.
بعد از ناهار رفتم خانهی بچهها که پشت دانشگاه آپارتمانی نقلی گرفته بودند. گاهی میروم آنجا چرت بزنم. رفته بودند استادیوم. ظرفهای نشسته ریخته بود توی سینک. اتاق بوی نم و سرما میداد. هر دو آبی بودند و بحثی با هم نداشتند اما بعد از بازی بچههای خوابگاه سرشان هوار میشدند و بحث درمیگرفت. آن دو با هم درس میخواندند و با هم میرفتند سینما. ما ورودی ۹۴ بودیم و روز ثبتنام با هم آشنا شدیم. شاید این ترم دوستیمان تمام میشد شاید تا سالها طول میکشید. نمیدانم چطور با آنها کنار آمدهام.
من و بچهی کرمان صنایع میخواندیم و بچهی شیراز مکانیک. در دانشگاه با هم بودیم. پس حرف دیگری نمیماند. حرف باید مثل چشمه از دهان بجوشد نه اینکه بهش فکر کنی. مثل رانندگی که نباید به ترمز و کلاچ نگاه کنی. وقتی با هم هستیم بعد از دو سه جمله نطقم کور میشود. در عوض شنوندهی خوبیام. گوشم مالِ آنها است. به حرفشان گوش میکنم. به دستشان نگاه میکنم که در هوا تکان میخورد. به داد و فریادشان نگاه میکنم. به شوخیها میخندم. بچهی کرمان سهتار میزند. به آهنگی که از سیمها بیرون میزند نگاه میکنم که هر بار دلنشینتر از قبل میشود اما اگر حس میکرد آهنگ بهتر شده لابد به زبان میآمد. کسی حرفی نمیزند و لابد آهنگ همان است که بود یا درک نمیکنند. یا من درک نمیکنم. برای نوازنده کف میزنیم. بچهی شیراز میزند روی شانهی استاد. سهتار ما را به یک نقطه میرساند. بگومگو و شوخی محو میشود. گربههایی میشویم که غذای سیری خوردهاند و دارند لبشان را لیس میزنند.
خواستم بخاری را روشن کنم اما حوصلهام نگرفت. پریدم توی تخت بچهی شیراز و پتو را کشیدم رویم. پوستر پل طبیعت را زده بود به دیوار. فکر کنم عذاب وجدان گرفته بود که عکس حافظیه را کنارش گذاشته و گوشهاش نوشته بود: «خوشا شیراز و وصف بیمثالش.» هرچه گشتم مصرع دوم را پیدا نکردم. شاید موقع نوشتن خوابش برده بود یا خیال کرده بود همین مصرع شکوه شیراز را نشان میدهد و نباید ولخرجی کند. خواستم بقیهاش را بنویسم باز حوصلهام نگرفت. هر وقت بچهی شیراز را دیدم میگویم بقیهی شعر را بنویسد.
پلکم داشت گرم میشد و روی هم میافتاد. صداهایی از دور میشنیدم. صدای باران روی کانال کولر، صدای رد شدن ماشینها از خیابان خیس. خیابان کی خیس شد؟ وقتی میآمدم همهجا خشک بود. بعد بگومگویی شنیدم. جای دوری بود و کمکم نزدیک شد تا انگار یکی درست بالای سرم داد زد. طبقهی بالاییها داشتند میزدند به سروکلهی هم. مثل جانورهای شبشکار با تاریکی هوا دعوا میکردند. لابد ذائقهشان تغییر کرده بود و دعوا کشیده بود به روشنایی. چه حسی به آدم دست میدهد وقتی در باران با زنش دعوا میکند؟ خوابم پریده بود و طول میکشید دوباره خوابم ببرد. انگار بالای سرم روی سقفی شیشهای به هم میتاختند. میدویدند سمت پذیرایی و صدا کم میشد و برمیگشتند به اتاق. زنه سیزده بار و مَرده نُه بار فحش داد. آن لابهلا ساکت میشدند و به هم استراحت میدادند. مثل فیلم تروآ که یونانیها از کشتن هم خسته میشدند و میگفتند: «واسه امروز بسه!» صدای زنه تیز بود و اصرار داشت پای فامیل را بکشد وسط و مَرده هم همینطور. بعد گرومپ کرگدنی افتاد روی سقف و لوستر لرزید. تا وقتی از تختخواب بیرون خزیدم داشتند احترام نثار هم میکردند.
توی قهوهجوش آب ریختم و گذاشتم روی گاز و نسکافه درست کردم. تلویزیون را روشن کردم. هنوز بازی شروع نشده بود و دو نفر داشتند دربارهی بازی حرف میزدند و استادیوم گوشتاگوش پر بود. بچهی کرمان و بچهی شیراز هم جایی میان بقیه بودند. نقطهای از هزاران نقطه. نسکافه را نمنمک خوردم و زدم بیرون. نعرهی آن دو توی راهپله میپیچید. انگار این دفعه هوای آن بالا بدجوری طوفانی بود. در عوض درِ کشویی را کوبیدم به هم و از پلهها سرازیر شدم. رفتم کتابخانه و چند کتاب گرفتم و ریختم روی میز. در کتابخانه پرنده پر نمیزد. زن کتابدار هدفون زده بود و توی گوشی بازی را دنبال میکرد. حال نداشت از صندلی بلند شود و کتاب بیاورد. من هم اذیتش نکردم. آخرین کتابی که گرفتم هندبوک معماری بود. شاید پیش خودش گفت «معماری چه ربطی به صنایع دارد؟» شاید هم ذهنش را دربست داده بود به بازی. هندبوک را میگرفتم برای عکسهایش اما عکسها آن روز جاذبهی همیشه را نداشت. بیشتر وقتها کمی تماشا میکنم و بعد میروم سراغ درسم. آخرسر چندتا دیگر نگاه میکنم. صفحات کتاب را هوا دادم و لایشان شعری پیدا کردم که روی نصف کاغذ آچهار نوشته شده بود. شعر با خودکار آبی نوشته شده بود و دستخطی زنانه داشت. خطها رو به پایین کج شده بود و میرفت که از کاغذ بزند بیرون. نه اسمی داشت و نه تاریخی و نه عنوانی. فقط چند سطر شعر نو دربارهی حوض و درخت و باغچه. باعجله نوشته شده بود. شاید توی کتابخانه یا اتوبوس به ذهن طرف آمده بود. یک بار که صحبت شعر پیش آمد و شعر را خواندم، بچهی کرمان گفت: «مالِ فروغه.» خیال میکردم دانشجوی غمزدهای شعر را گفته. کاغذ را تا کردم و گذاشتم توی جیب پیراهنم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوهشتم، خرداد ۹۷ ببینید.