۲۳ ژوئیهی ۱۹۷۰، اواخر بعدازظهر. نسیم خنکی از سمت کانال میوزد. ابرهای سفید تکهتکه آسمان بالای سر را پر کردهاند. در دوردست، ستونی از نور آفتاب چنان بر یک کشتی ماهیگیری تابیده که انگار خدا نور رحمتش را برایش فرستاده. طبقههای بالایی ساختمانهای ریجنسی روی ردیفی از کافهها و دکههای ماهیفروشی و مغازههای خنزرفروشی بنا شده که سایبانهای راهراه دارند و خرد و ریز نودونهپنسی و اسب دریایی خشکشده در پاکتهای سلفونپیچ میفروشند. اسم هتلها با حروف درشت نئونی و رنگ ضدآب نوشته شده؛ اَکسِلسیور، کامدن، رویال. واوِ رویال افتاده.
مرغهای دریایی چرخ میزنند و جیغ میکشند. دوهزار نفر در گردشگاه قدم میزنند، بعضیها حوله و بطریهای نوشابه به ساحل میبرند، دیگران میایستند تا یک شیلینگ در تلسکوپ بیندازند یا به نردهی سبز پستهای تکیه بدهند که رنگش بر اثر صد سال هوای نمکآلود ورآمده و کنده شده. یک مرغ دریایی تکه نانِ بستنیای را که روی زمینافتاده برمیدارد و در باد پرواز میکند.
در ساحل زنی تنومند با پاشنهی کفشش بادشکنی روی زمین میگیراند و یک جفت دوقلوی ککمکی با شن و چوببستنی دژ میسازند. مرد مسئول صندلیهای تاشو دارد اجارهها را جمع میکند و از کیسهی چرمی روی کمرش پول خرد بیرون میآورد. پدری فریاد میزند: «تا کمرت بیشتر تو آب نرو، سوزان! تا کمر بیشتر تو آب نرو.»
هوای اسکله سنگین از بوی روغنموتور و پیاز سرخشدهای است که با قاشق روی ساندویچهای سوسیس ریختهاند. پسرهای دکهی بلیتفروشی روی لبهی لاستیکی ماشینبرقیها مینشینند و این باعث جرقه زدن توری میخشده به سقف بالای سرشان میشود. یک ارگ دندهای والس اشتراوس را تکرار میکند.
نه دقیقه به پنج. اوزون و جلبک درخشان و مجوز کارناوال.
اینطور شروع میشود.
یک میخ پرچ میافتد؛ یکی از هشت میخ پرچی که باید در قسمت غربی اسکله دو تیر حمال را به هم متصل کند. پنج میخ پرچ در طوفان سنگین ژانویهی امسال شکسته بودند. زیر پا لرزش خفیفی حس میشود، انگار یک چمدان یا نردبان جایی در نزدیکی گرومپ افتاده باشد. هیچکس متوجه نمیشود. حالا دو میخ پرچ وزنی را تحمل میکنند که پیشتر هشت میخ پرچ تحمل میکردند.
در آکواریوم بندرگاه، دلفینها در زندان آبیرنگشان چرخ میزنند.
دوازده و نیم دقیقهی بعد یک میخ پرچ دیگر از جا درمیآید و یک بخش از اسکله با صدای خفهای دو سانت میافتد پایین. مردم برمیگردند و به هم نگاه میکنند. مثل همان کاهش ارتفاعِ لحظهای است که وقت پایین آمدن آسانسور حس میکنید اما اسکله همیشه بر اثر باد و امواج تکانتکان میخورد، بنابراین همه دوباره سرگرم خوردن آناناسهای سرخشده و سکه انداختن در ماشینهای بازی میشوند.
صدا که بلند میشود شبیه صدای افتادن یک درخت سکویا است؛ صدای خم شدن و شکستن چوب و آهن زیر فشار. همه به پاهایشان نگاه میکنند، متزلزل بودن قدمها را حس میکنند. صدا میافتد و لحظهای بعد سکوت میشود؛ انگار خود دریا هم نفسش را حبس کرده. بعد غرش خیلی بلندی به گوش میرسد، نیمدایرهی بزرگ گردشگاه بر اثر سنگینی تیرهای حمال شکستهی زیرش به سوی دریا کشیده میشود. یک زن و سه بچهاش که کنار نرده ایستادهاند درجا میافتند. شش نفر دیگر سرازیر میشوند، تقلاکنان در نیمحفرهی قیفمانندی از چوب خردشده میافتند و به دریا میریزند. اگر به درون تودهی بزرگ تختهها و تیرها نگاه کنید، سه هیکل میبینید که در آب تیره دست و پا میزنند، چهارمی روی شکم شناور است و پنجمی روی میلهای پوشیده از خزه تا شده. بقیه جایی زیر آب به دام افتادهاند. بالا، روی اسکله، مردی پنج کمربند نجات را یکی بعد از دیگری به دریا میاندازد. دیگرانی که به تعطیلات آمدهاند فرار میکنند و هرچه دارند زمین میاندازند؛ گردشگاه پر میشود از بطریها و عینکهای آفتابی و قیفهای مقوایی سیبزمینی سرخشده. یک سگ کاکراسپنیِل دایرهوار میدود و بند قلادهای آبی را دنبال خودش میکشد.
دو مرد به خانم مسنی کمک میکنند سرپا بایستد که ناگهان کفپوش زیر پایشان بیشتر سقوط میکند. مرد کوتاهقدتر، آن که ریش دارد، پایهی آهنی یک نیمکت را میگیرد و آنقدر زن را نگه میدارد تا پسر نوجوانی به جلو خم میشود و به هردویشان کمک میکند اما مرد بلندقدتر که بند شلوار بسته و آستین بالا زده آنقدر به درون تختههای خمیده میلغزد تا با فرو رفتنِ سرِ تیز نردهای شکسته به گودی کمرش متوقف میشود. مثل ماهی پیچوتاب میخورد. هیچکس برای کمک به او پایین نمیرود. شیب خیلی تند است و ساختمان اسکله بیش از حد غیرقابل اعتماد. پدری صورت دخترش را برمیگرداند.
مردانی که چرخوفلک بزرگ را میگردانند سعی میکنند هر واگن را بهنوبت خالی کنند اما کسانی که بالا گیر افتادهاند جیغ میکشند و آنهایی که پایینترند حاضر نیستند صبر کنند نوبتشان برسد و میپرند بیرون؛ بعضیها قوزک پایشان میشکند، بعضیها مچ دستشان.
در ساحل همه ایستادهاند و به حفرهای خیره شدهاند که در چشمانداز همیشگی ایجاد شده. چراغهای رنگی هنوز چشمک میزنند. صدای ضعیف «والس امپراتور» را میشنوند. پنج مرد کفشها و پیراهنها و شلوارها را درمیآورند و به درون موجهای غلتان میدوند.
ردیفی از هفت ایوان تزئینی در مرکز اسکله سقوط میکند. بخش غربی اسکله حالا غیرقابل دسترسی است، بنابراین همهی آنهایی که سمت دریایند، از راهی باریک به طرف قسمت شرقی هجوم میآورند تا به درهای چرخان، گردشگاه و خروجی برسند. بیشتریها در باریکترین نقطه تعادلشان را از دست میدهند و زمین میخورند، در نتیجه کسانی که هنوز سرپا هستند یا باید روی آنها پا بگذارند یا بیفتند و خودشان هم لگدمال شوند.
شصت ثانیه گذشته، هفت نفر مردهاند، سه نفر در آب زندهاند. مردی که بندشلوار دارد و آستین بالا زده هنوز زنده است اما در یکقدمی مرگ است. هشت نفر، که سهنفرشان کودکاند، دارند زیر دست و پای جمعیت له میشوند.
حالا نوبت یکی از ایوانها است. سازهی فلزی آنچنان پیچ میخورد که بیستودو شیشهی پنجرهاش یکی بعد از دیگری منفجر میشوند.
مدیر اسکله درِ اتاق خدمات کنار درهای گردان را باز کرده و کسانی که گریختهاند روی سنگفرش پهن شدهاند؛ آشفته، خونین، با چشمهای گشاد. پدری پسر کوچکش را در آغوش میبرد. دختر نوجوانی با استخوان خردشده و بیرونزده از پوست پای راستش بین شانههای دو مرد معلق است.
رفتوآمد در گردشگاه متوقف میشود و جمعیتی کنار نردهها جمع میشود. همهی ساحل چنان ساکت است که این بار هرکسی صدا را میشنود.
دو دقیقه و بیست ثانیه. اول ایوان سقوط میکند و قاب فلزی و نردهها را به دنبال خود میکشد. چهلوهفت نفر به درون ماشین خرمنکوبِ دکلها و تیرها میافتند. فقط شش نفر از این افراد جان به در میبرند؛ یکیشان پسری ششساله است که والدینش موقع سقوط خود را دور او پیچیدهاند.
سیمهای روکشداری که برق را به اسکله میبرند، موقع از هم گسیخته شدن مثل آتشبازی جرقه میزنند. همهی چراغهای انتهای اسکله خاموش شده. صدای ارگ دندهای خشخشکنان قطع میشود.
مردانی که شناکنان برای کمک رفتهاند بر اثر سونامی کوچکی ناشی از تودهی شکستهی اسکله که به آب وارد شده بالا میروند. سونامی از زیر بدنشان میگذرد و به سوی ساحل میرود و مردم را تا علامتِ «ارتفاع بالای آب» بالا میبَرَد؛ جوری که انگار خودش هم تحتتاثیر واقعهای است که باعثش شده.
مدیر زمین بازی در دفتر کوچکش در انتهای اسکله نشسته و گوشی قطعشده را به گوشش فشرده. بیستوپنجساله است. هرگز به لندن نرفته. اصلا نمیداند چه بکند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوهشتم، خرداد ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان The Pier Falls سال ۲۰۱۶ در مجموعهداستانی به همین نام منتشر شده است.