پدر و مادر برای اینکه پیهداد را از خواب بیدار نکنند نوکپا وارد اتاقش میشوند؛ خندان، مثل دو تا بچهی گنده. مثل بچهها دستهای همدیگر را گرفتهاند. پدر پشت سر مادر میآید، چون هر آن ممکن است پایش به چیزی گیر کند. پای مادر به چیزی گیر نمیکند، چون راه را بلد است. پدر سخت کار میکند تا اسباب راحتی را در خانه فراهم کند و برای همین نمیتواند هر وقت که بخواهد دخترش را ببیند. گاهی سرکار در تنهایی با خودش میخندد یا ناگهان غمگین میشود یا چیزی مثل نور به صورتش میدود و این همان وقتی است که دارد به دخترش فکر میکند. اینجور مواقع قلم از دستش میافتد اما سریع به خود میآید و چنان تندوتند مینویسد که انگار قلم به پرواز درآمده. قلمش روی کاغذ سریعتر از حد معمول حرکت میکند و همهی oها بزرگ میشوند قد خورشید و gها دراز میشوند مثل شمشیرهای خمیده، lها از سطر پایینتر میآیند، انگار بخواهند به کاغذ سنجاق شوند و sها هم شبیه برگهای درخت نخل آویزان و خمیده ته کلمات مینشینند. نوشتههایش دیدنی است وقتی خیلی به دخترش فکر میکند. پدر میگوید هر وقت بوی خوش گلهای باغ از پنجره به مشامش میخورد، دخترش به خاطرش میآید. گاهی که دارد اعداد و ارقام را محاسبه میکند، یا کتابی از سوئدی به اسپانیایی ترجمه میکند، میبیند دخترش آرامآرام، گویی بر ابری روان، به او نزدیک میشود، کنارش مینشیند، قلم را از دستش میگیرد تا پدرش کمی خستگی در کند، پیشانیاش میبوسد، به ریش بورش دست میکشد و شیشهی دواتش را پنهان میکند اما این خواب و رویایی بیش نیست، از آن رویاهایی که در بیداری میبینید، آن رویاهایی که در آنها لباسهایی زیبا پوشیدهاید، یا اسبی تیزرو با دُمی بلند دارید، یا کالسکهای کوچک که چهار بز سفید آن را میکشند، یا انگشتری با نگینی آبی. بله، اینها رویایی بیش نیست اما پدر پیهداد میگوید انگار همهی اینها را در واقعیت به چشم دیده. آن وقت است که نیرو میگیرد و بهتر مینویسد. سپس دختر آرامآرام میرود به سوی آسمانی یکپارچه نور، گویی بر ابری روان.
پدر امروز زود دست از کار کشید چون باید خرید میکرد. چه خریدی؟ جوابش توی جعبهی بزرگی بود که از در پشتی به داخل خانه آمد. یعنی توی جعبه چه بود؟ کسی چه میداند؟ فردا تولد هشتسالگی پیهداد است. دختر خدمتکار به باغ رفت و وقتی داشت گل قشنگی برای دستهگل از شاخه میچید خاری به انگشتش فرو رفت. مادر امروز در هیچ کاری نه نمیآوَرَد و با همهچیز موافق است. لباس نو به تن کرده و در قفس قناری را باز گذاشته. جناب آشپز دارد کیک میپزد و شلغمها و هویجها را بهدقت به شکل گل میبُرد. کلاه آشپزیاش را به زن رختشوی پس فرستاده، چون لکهای داشته که البته زیاد مشخص نبوده اما «امروز خانم رختشوی، امروز کلاه آشپزی من باید تمیزِ تمیز باشد». پیهداد نمیدانست چه خبر است. نمیدانست. البته میدید که خانه شبیه اولین روز آفتابی بعد از برف و سرما است که برگ درختان جوانه میزنند. امشب همهی اسباببازیهایش را به او دادهاند تا با آنها بازی کند، با همهشان. پدر زودتر از همیشه از سرکار برگشته تا دخترش را قبل از خواب ببیند. وقتی پدر وارد خانه شد مادر او را در آغوش کشید. فردا پیهداد هشتساله میشود.
اتاق تاریکروشن است و نوری ضعیف در حد نور ستارهها از چراغخواب با لامپی مات دوروبر را روشن کرده. با این حال، میشود دید سر کوچکی با موهایی طلایی توی بالش فرو رفته. از پنجره نسیمی میوزد و گویی پروانههایی نامرئی با موهای طلایی دخترک بازی میکنند. نور چراغخواب بر موهایش افتاده. مادر و پدر نوک پا وارد میشوند. میز توالت اسباببازی میافتد زمین. امان از پدر که چشمش نمیبیند و مدام پایش به جایی گیر میکند اما دختر بیدار نشده. نور چراغخواب روی دستش افتاده. نمیشود به تختخواب نزدیک شد چون دورتادور، روی میزها و صندلیها، پر از اسباببازی است. روی یکی از صندلیها صندوقچهای است که مادربزرگ به مناسبت عید پاک برایش فرستاده. صندوقچه پر از بادام و شیرینی است و چپه شده، انگار رو به زمین تکانش داده باشند تا ببینند آیا بادامی از گوشهای قل میخورد و بیرون میافتد یا مبادا تکهای شیرینی لای قفل گیر کرده باشد. لابد عروسکهایش گرسنه بودهاند. روی صندلی دیگر ظروف چینی ظریفی دیده میشود و روی همهی بشقابها نقش میوهای کشیده شده: روی یکی گیلاس، روی دیگری انجیر، روی یکی دیگر انگور. حالا نور چراغخواب روی بشقابی افتاده که نقش انجیر دارد و توی آن انگار سوسوی ستارهای دیده میشود. ستاره چطور آمده توی این بشقابها؟ پدر ناقلا میگوید: «داخلش قند است. بله خود خودش است.» مادر میگوید: «مگر نمیدانی عروسکها عاشق شیرینیاند؟ حتما داشتهاند توی این بشقاب قند میخوردهاند.» جعبهی خیاطی روی صندلی دیگر است و درش کاملا باز، انگار کسی واقعا مشغول خیاطی بوده؛ انگشتدانه از بس استفاده شده سوراخسوراخ شده. خیاطخانم ما لباسهای زیادی را بریده و دوخته، چون از پارچهی چیتی که مادرش به او داده بود فقط تکهی دایرهمانندی باقی مانده با حاشیهی دندانهدندانه. در آن نقطهی اتاق، کف زمین پر است از بریدههای پارچه که به درد خیاطخانم نمیخورده. پارچهای هم که دوختودوزش را با آن شروع کرده بود به کناری افتاده، سوزنی در آن فرو رفته و قطرهی خونی هم کنار سوزن روی پارچه ریخته اما اتاقهای اسباببازی با همهی اسباب و اثاثش روی پاتختی کنار تخت جمع شده. گوشهای چسبیده به دیوار، اتاقخواب عروسکهای کوچک چینی است، تختی هم برای مادرشان هست که روتختی گلداری رویش پهن شده. کنار تخت عروسکی پیرهنگلی روی صندلی قرمزرنگی نشسته. میز توالت بین تخت و گهواره است. پشهبندی روی گهواره کشیده شده و داخلش عروسک پارچهای ریزهمیزهای است که روانداز تا نوک دماغش بالا آمده. میز توالت جعبهی مقوایی قهوهایرنگ کوچکی است با آینهی اعلا، از آن آینههایی که پیرزن بینوای دکان آبنباتفروشی دوتایش را به یک پنی میفروخت. اتاق پذیرایی روبهروی پاتختی است؛ میزی در وسط قرار گرفته که پایهاش یک قرقرهی نخ است و رویهاش صدف. روی میز کوزهای مکزیکی است، از آنهایی که عروسکهای آببَر مکزیکی به دست میگیرند. دوروبر کوزه هم چند تکهکاغذ کوچک تاشده هست که مثلا کتاباند. پیانو از جنس چوب است، شستیهایش رنگ شدهاند و صندلی متحرک ندارد، چون پیانوی چندان لوکسی نیست، بلکه صندلی پشتیداری دارد از جعبهی انگشتر: کف جعبه آستر آبی دارد و درپوش بالا، که از یک طرف به پایین وصل شده تا پشتی صندلی باشد، آستر صورتی دارد. روکش بالای آن هم تور است. حتما مهمانهای پولداری در این خانه رفتوآمد دارند، با لباسهای ابریشمی بلند یاسیرنگ با نقشهای سفید و کفشهای طلایی. بدون اینکه کمر و زانویشان را خم کنند مینشینند و پاهایشان هم روی نشیمنگاه صندلیها است. خانم مسنتر که کلاه لبهدار طلایی به سر دارد و روی کاناپه نشسته، بالشتک زیرپایی دارد، چون ممکن است از روی مبل سر بخورد. بالشتک یک جعبهی حصیری ژاپنی کوچک است که سروته گذاشته شده. روی صندلی راحتی سفیدرنگی دو تا خواهر چینی با دستهای صاف و تانشده نشستهاند. یک تابلوی نقاشی در اتاق پذیرایی هست که پشتش شیشهی عطری گذاشتهاند تا نیفتد. تابلو دخترکی است با کلاه قرمز که برهای را بغل گرفته. روی ستون پایینی تخت، آن که سمت پاتختی است، مدال برنزی دیده میشود که یادگاری از یک ضیافت است و روبانش به سه رنگ پرچم فرانسه. روی مدال با گره بزرگ سهرنگش که زینتبخش اتاق پذیرایی است پرترهی جوانی فرانسوی و بسیار خوشقیافه حک شده که آمده بود تا برای آزادی بجنگد. پرترهی دیگری هم هست: تصویر مردی که برقگیر را اختراع کرد؛ مردی شبیه بابابزرگها که از دریا گذشته تا از پادشاهان اروپا تقاضا کند در آزاد کردن کشورش به او کمک کنند. اتاقهای اسباببازی پیهداد اینطوری است، با همهی اسباب و اثاثش. عروسک سیاهش هم روی بالش بر بازوی پیهداد خفته.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوهشتم، خرداد ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان La Muneca Negra سال ۱۸۸۹ در مجلهی La Edad de Oro منتشر شده است.