داوود و شیرین | خواجه مراد مشهد | آبان ۱۳۵۸

یک نامه

نامه‌نگاری‌های زن و شوهری جوان در سال‌های جنگ

زندگی روزمره معمولا تکراری و ازیادرفتنی به نظر می‌رسد. همه‌ی آدم‌ها سعی می‌کنند اتفاقات بزرگ و مهم را در خاطره‌ها ثبت کنند اما در شرایط خاص، شرایطی مثل جنگ، که زندگی از محور حرکت تکراری خارج می‌شود، جزئیات ناگهان ارزش پیدا می‌کنند و می‌شوند نقطه‌های پررنگ اتصال به زندگی. در بخش یک نامه (که شماره‌ی بهمن سال پیش اولین مطلب را با نامه‌نگاری دو دختر جوان چاپ کردیم) این بار نامه‌ها را زن و مردی جوان نوشته‌اند که زندگی مشترک‌شان زیر سایه‌ی جنگ شکل می‌گیرد و رشد می‌کند. نامه‌هایی که در کنار روایت شخصی آدم‌ها از حرکت تاریخ به جلو، پر از جزئیات ریز و روزمره اما زندگی‌بخش در آن روزها است.
داوودقزلباش و شیرین میرزاده دخترخاله پسرخاله هستند و در سال ۱۳۵۸ ازدواج کرده‌اند. روز بعد از اعلام رسمی خبر جنگ در نماز جمعه، داوود خودش را از غرب تهران با دوچرخه به مسجد الهادی در تهرانپارس می‌رساند و برای اعزام داوطلبانه ثبت نام می‌کند. اولین اعزام او به مناطق جنگی در بیست‌وشش‌سالگی همراه شوهرخواهر و برادر بزرگش است. وقتی به اهواز می‌رسند، از آن‌جایی که سازماندهی نیرو وجود ندارد، مجبور به بازگشت می‌شوند. پس از آن از سال ۶۰ تا ۶۷، داوود بین مناطق عملیاتی غرب، جنوب و تهران در رفت و آمد است. در طول سال‌های جنگ داوود و شیرین روزهای سخت و طولانی‌ای را پشت سر می‌گذارند و تنها راه ارتباطی‌شان نامه‌هایی است که برای هم می‌نویسند. نامه‌هایی که قبل از سلام و احوالپرسی، حال و هوای دلنشینی از بزرگ شدن بچه‌ها، اوضاع خانه و روزمره‌های زندگی را با خود به مناطق جنگی می‌برند و گزارشی از آب‌وهوا و دلخوشی‌های کوچک مردان جنگ را به تهران می‌آورند. انگار که زن و شوهر قرار گذاشته باشند وقت‌هایی که هیبت مهیب جنگ به خواب می‌رود، توی نامه‌هایشان، کنار هم زندگی کنند.
این نامه‌ها که وجه تمایز آن‌ها ثبت جزئیات روز‌مره زندگی است، طی جست‌و‌جوی ما برای سرصفحه‌ی «یک نامه» از میان یادگاری‌های قدیمی خانواده‌ی قزلباش پیدا شدند. از بین حدود صدوچهل نامه‌ی به‌جامانده، مکاتبات مربوط به سال‌های ۶۰، ۶۵ و ۶۶ انتخاب شده‌‌اند. نامه‌ها از ورود داوود به جبهه آغاز می‌شود. در این مقطع او یک سال و نیم است که ازدواج کرده و دختر چندماهه‌ای به نام هاجر دارد؛ دختری که این روزها خودش صاحب دو فرزند است. داوود و شیرین هنوز هم شبیه نامه‌هایشان هستند؛ همان‌قدر عاشق فقط کمی پیر‌تر و با قصه‌های بیشتر.

داوود: مریوان، واحد اعزامی نیروی سپاه پاسداران، گردان سری ج، گروهان ۸۰۰
اهواز، صندوق پستی۱۹۴۶ / ۶۱۳۳۵
اندیمشک، صندوق پستی ۱۸۳/۲۶۰ ۶۴۸۱۵
شیرین: تهران، خیابان کمیل، کوچه‌ی شهید پوراسلامی، بن‌بست فتوحی
کرج، شاهین ویلا، خیابان هجدهم، روبه‌روی تیر چراغ‌برق هشتم

داوود، ۷ اردیبهشت ۶۰
عیال، بعد از سلام، امیدوارم حال تو و هاجر خوب باشد. شنگول باشید. روز به مریوان رسیدیم. دیشب در کرمانشاه خوابیدیم. حرکت‌مان از تهران روز شنبه، دیروز، وقت اخبار ساعت دو بود. قبل از حرکت می‌خواستم به آبا (مادربزرگ) تلفن بزنم. معلوم نبود به کجا می‌رویم. از (برادرت) مهران چه خبر؟ چند روز قبل پرسیدم گفتند تلفن زدیم در جبهه بوده. برایش سلام دارم. به خاله، مهدی (برادرت) و لیلا (خواهرت) هم سلام برسان. شب است، خسته‌ی راه هستم. یک‌ نفر گویا می‌خواهد بیاید تهران عجله دارم بنویسم. فقط خبر بدهم کجا هستم. خلاصه چشمم نیمه‌باز است، یکی از برادرها تازه از جبهه آمده، گویا یک هفته در میان جبهه هستیم. خلاصه بیشتر از این نمی‌شود از وضع جبهه حرف زد. باور کن آن‌طوری که آن‌جا ترس جنگ هست، خاموشی هست، این‌جا نیست، بدون این‌که شیشه‌ها را پتو یا چیزی بکشند. شب عین شب‌های عادی انگار نه انگار جنگ است. البته شماها مراعات کنید و می‌دانم می‌کنید. به خدا می‌سپارمت.


داوود ، ۱۴ اردیبهشت ۶۰
در مریوان هستم. خوب، خوب، خوب، الحمدلله. چندنفری مشغول نوشتن نامه هستیم. همه قریب‌به‌اتفاق زن و بچه داریم غیر از دو سه نفر. بالاترین سن حدود شصت سال و پایین‌ترین سن حدود پانزده سال. از همه رنگ است. کوه‌های اطراف مملو از درخت و چشمه‌سار است. اولین چیزی که جلب توجه می‌کند منظره‌ی زیبای کردستان علی‌الخصوص مریوان و اطراف است. ما هم این‌چنین نعمتی در مملکت داشتیم نمی‌دانستیم. ظرف‌ها نوبت من بود، نشسته بودم رفتم شستم حالا آمدم باز بنویسم.
شام جایت خالی کنسرو سبزی‌پلو داریم. هدایای پشت جبهه است. راستی پول احتیاج داشتی از آقاجان بگیر. من صحبت کردم بعدا حساب می‌کنم. از شام داشتم حرف می‌زدم. خب آره دیگر گذاشتیم روی چراغ داغ شود تا بخوریم. شکر به خدا و دعا به جان کسانی که این‌ها را برایمان فرستاده‌اند.


شیرین ،۲۳ اردیبهشت ۶۰
نامه‌‌ات مرا خیلی خوشحال کرد. متشکرم که برایم از وضع آن‌جا نوشته بودی. اتفاقا دلم می‌خواست برایت نامه بنویسم که دیدم اتاق خیلی شلوغ است، ننوشتم که بعدازظهر یکدفعه دیدم از تو نامه برایم رسید. هاجر هم خوب است و هر وقت که بهش شیر می‌دهم بسم‌الله می‌گویم و اگر یادم رفت وسط‌ها بسم‌الله می‌گویم. شب‌ها وقتی که می‌خواهم بخوابم با خودم می‌گویم الان داوود کجاست؟ چه کار می‌کند؟

چند روزی هست که دارم چهل‌تیکه می‌دوزم. لیلا (خواهرم) یک دندانش افتاده و برای اولین بار از این بابت خوشحال است.هاجر الان که دارم نامه می‌نویسم پهلویم روی زمین است و گریه می‌کند انگار گرسنه‌اش است و مامان پایین در زیرزمین است. همه برایت سلام دارند. هاجر الان ساکت شده دارد انگشتم را گاز می‌گیرد.


داوود ، ۳۱ اردیبهشت ۶۰
هم‌اکنون نصف‌شب است. قبل از نگهبانی برایت باعجله نامه نوشتم. برادران‌مان امشب رفتند عملیات. صدای انفجار را اگر گوش‌هایت را تیز کنی شاید بشنوی. راستش یک بار رفتیم برای شناسایی و البته درگیری. شناسایی کردیم. درگیر که خواستیم بشویم یک قدری راستش بله… جریان از این قرار بود که ما پایین کوه بودیم آن‌ها بالای کوه. این‌همه راه رفته بودیم هم خسته شده بودیم و هم گرسنه. کوله‌پشتی را باز کردیم. جایت خالی شکم نصفه‌سیری کنسرو و نان خوردیم. حالا کجا؟ در خاک عراق. بعد به قصد ضربه، یواش، یواش، یواش به سوی دشمن بالای تپه حرکت کردیم. ساعت چند است؟ حدود ده‌ونیم صبح رسیدیم به سی‌قدمی آن‌ها، حالا خودمان نمی‌دانیم. باز نشستیم تا برای حمله آماده شویم. یکدفعه یک عطسه‌ی بلند شنیدیم. همه‌اش شش نفر بودیم با صد فشنگ. فکر کردیم با این‌همه جمعیت چطور می‌شود درافتاد. ناچارا مجبور شدیم با صلاح‌دید مسئولان کاری نکنیم.

برادرها، هی این‌ور و آن‌ور می‌غلتند حواسم پرت می‌شود. دیگر خوابم می‌آید. به همه سلام برسان.

حاشیه: پایین تپه ده «پیران کهنه» یک خانواده بیشتر یا دو خانوار نمانده. مردمان خوبی‌اند؛ ماست، شیر، بدون این‌که پول بگیرند می‌آورند. زیر نور کم فانوس می‌نویسم. نامه همه قلم‌خوردگی شد. لیلا هم باید دندونکی بدهد یا نه؟ اگر رسم بود یک قاشق هم به نیابت من بخور.


شیرین ، ۷ خرداد ۶۰
داوودجان، اکنون که دارم نامه می‌نویسم خاله با احد آقا و مریم و ملیحه و عمو و عمه و شوهرعمه به خانه‌ی مامان آمدند. خلاصه خانه خیلی شلوغ است. فقط چیزی که هست جای تو خالی است. داوودجان، اگر اجازه بدهی یک روز می‌خواهم به دیدن امام در جماران بروم. البته با همسایه‌مان که کارت دارد. اگر موافقت می‌کنی در نامه حتما برایم بنویس. دیگر اگر از هاجر خواسته باشی بدانی، حالش خوب است و سرحال است و باید بگویم بالاخره دندانش درآمد ولی حالا دندونکی نپخته‌ام، اگر بپزم چی می‌خری؟
دلش می‌خواهد همه‌اش صورتم را گاز بگیرد. حالا هم این‌جا است. نامه که می‌نویسم چهاردست‌وپا می‌آید خودکار را از دستم بگیرد، که دفتر را برمی‌دارم می‌گذارم آن طرف. باز می‌آید، باز من به طرف دیگر می‌روم که حالا رسیده به خودکار نمی‌گذارد بنویسم و کلماتی چون «اد» می‌گوید. با این کارش حواسم را پرت می‌کند. همه سلام دارند.


شیرین ، ۱۶ خرداد ۶۰
امروز سوم شعبان روز ولادت امام حسین است. پاسداران و ملت به میدان امام حسین رفته‌اند و در برابر قرآن و قانون اساسی رژه می‌روند و ملت هم شعارهای بسیاری می‌گویند از جمله: «مجاهد واقعی در جبهه می‌خروشد، مجاهد دروغی روزنامه می‌فروشد.» این مراسم از رادیو اف ام پخش می‌شود و هم‌اکنون باز است. شاید صدایش را بشنوی. دیروز به مناسبت ۱۵ خرداد تظاهرات وسیعی بود. مامان چون مهمان داشت، نمی‌توانست تظاهرات برود. من با هاجر پا شدم رفتم که خیلی خوب بود. جای تو خیلی خالی بود.

داوودجان، نمی‌دانم پول همراهت داری یا نه. اگر نداشته باشی برایم بنویس. نمی‌دانم زیرپوش، شورت، جوراب لازم داری یا نه. اگر از من بپرسی باید بگویم پول کافی دارم. مامان آمده بالا می‌گوید از عوض من بنویس خدا پشت و پناهت باشد. لیلا هم این‌جا است می‌گوید بگو لیلا نشسته می‌گوید وحدهو وحدهو وحده.


داوود ، ۲۰ خرداد ۶۰
همسر عزیزم، سلام علیکم ولی این بار نه از سنگر قبلی، بلکه از سنگر قوچ سلطان. نمی‌دانم تعریفش را شنیده‌ای یا نه؟ همان تپه‌ای که روز پاسدار نیروی اسلام از چنگال صدامیان خائن به در آورد، بعد از یک هفته هنوز هم بوی تعفن جسد عراقی‌ها در منطقه می‌پیچد. غنایم جنگی فراوان زیر آوارهایشان مانده. همان تپه هشتادوسه اسیر و ده‌ها تن کشته داد و عده‌ی خیلی کمی از برادران ارتشی و سپاهی شهید و مجروح شدند. من‌ هم هنوز سالم و سلامت هستم تا خدا مشیتش چه باشد.

می‌دانم در این مدت ازدواج آن‌طور وظیفه‌ام را انجام نداده‌ام ولی تو عزیزم خوب مرا تحمل کردی و با همه‌ی نارسایی‌ها ساختی. نه به زیارت بردمت نه به سیاحت، نه به بیرون بردمت و نه خوردی و نه خوراکی. بر خدایمان شکر می‌کنم که زنی چون تو نصیب من کرد.

راستی کمبودهایم را جویا بودی باید عرض کنم که مردم نمی‌گذارند کمبود حس بشود. به چیزی فعلا احتیاج ندارم.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوهشتم، خرداد ۹۷ ببینید.