ناداستان قالب جدیدی در ادبیات دنیا نیست، سالها است که از پیوند روزنامهنگاری و داستان زاده شده و در شکلهای مختلف نوشته میشود؛ از گزارشنویسی تا زندگینگاره، جستارهای روایی و تکنگاری. نویسندگان بزرگی در کنار داستاننویسی سراغ ناداستان رفتهاند؛ از همینگوی، گینزبورگ و ترومن کاپوتی تا امروز که والاس و الکسویچ. مجلهی داستان از ابتدای کار بخشی را به روایتهای اولشخص یا به تعبیری زندگینگاره اختصاص داده که خود قالبی محبوب از ناداستان است، چند سالی هم است که در بخش مستند انواع ناداستانهای روایی و غیرروایی منتشر شده. با توجه به محبوبیت این قالب تصمیم گرفتیم کارگاهی دنبالهدار برای آموزش ناداستاننویسی شروع کنیم و از این به بعد مفصلتر به این موضوع بپردازیم. سراغ منابع مختلفی رفتیم و در آخر کتاب نوشتنِ ناداستانِ خلاق بهخاطر بخشبندیهای مفید و همچنین مثالهای موجز و کارآمد انتخاب شد.
ناداستان خلاقانه با استفاده از مجموعهای از حقایق نوشته میشود ولی آن هم درست مثل داستان برای متقاعد کردن خواننده به تکنیکهای زیادی احتیاج دارد. وظیفهی ناداستان گزارش حقایق نیست بلکه بیان حقایق به شیوهای است که فهم عمیقتری از موضوع به خواننده منتقل کند. نویسنده برای نوشتن ناداستان خلاقانه به مهارت قصهگویی و پژوهش نیاز دارد. او باید روی موضوعش تسلط داشته باشد، نه اینکه صرفا حقایق را حفظ کند و آنها را با نقلقول گزارش دهد. او باید چیزی ورای این حقایق را ببیند تا معنای نهفته در آن را کشف کند. باید مثل معلمهای خوب باشد و این معنا را به شیوهای جالب، برانگیزاننده و آموزنده دراماتیزه کند.
بیشترین یادگیری وقتی در ما اتفاق میافتد که همزمان با آموزش دیدن، سرگرم هم میشویم و اوقاتی لذتبخش را تجربه میکنیم. ماندگارترین خاطراتمان آنهایی هستند که لایههایی عاطفی دارند. ناداستاننویسهای خلاق هم برای آنکه خوانندگانشان را از اتفاقی باخبر کنند، تجربهی مطالعه را برایشان شفاف، عاطفی و لذتبخش میکنند و در عین حال به حقایق وفادار میمانند. اینجور نوشتن دارد مقبولیت بیشتری در عرصهی روزنامهنگاری پیدا میکند. علاوه بر محبوبیت روبهافزایشی که مطالب حقیقيِ دراماتیک و سرگرمکننده پیدا کردهاند، خوانندگان به ناداستان رو میآورند چون معمولا از داستان قویتر است. در دنیایی به این عجیب و غریبی، چه کسی به داستان احتیاج دارد؟
ارنست همینگوی یکی از اولین نویسندگانِ ژانری است که حالا «ناداستان خلاقانه» نام دارد. او در سال ۱۹۳۷ مقالهی «گلولهباران مادرید» را برای اتحادیهی روزنامهی آمریکای شمالی نوشت. در اینجا بُریدهای از آن مقاله را میبینیم که در کتاب از واقعیت تا داستان اثر شِلی فیشِر فیشکین منتشر شده است.
« مادرید: از جبهه، جایی در فاصلهی دوکیلومتری ما، از طرف دامنهی تپهای که دستهدسته درختان کاج اینجا و آنجای آن سبز شده بود، صدای شلیک توپها مانند صدای خفهی سرفه میآمد. تنها باریکهای از دود خاکستری مواضع توپخانهی دشمن بر دامنهی تپه را مشخص میکرد. سپس صداهای تیز و صفیرمانندی آمد که شبیه صدای پاره شدن پارچهای ابریشمی بود. توپها درست وسط شهر میخوردند و به همین خاطر کسانی که در شهر نبودند در ظاهر خیلی هم اهمیت نمیدادند.
اما داخل شهر، جایی که خیابانها پر از آدمهایی بود که روز یکشنبه از خانه بیرون زده بودند، توپها مثل جرقههای اتصالی سیم برق، لحظهای نور روشنی به وجود میآوردند و سپس انفجاری از سنگ و گرد و خاک. طی صبح، بیستودو گلولهی توپ به مادرید اصابت کرد.
یکی از آن توپها پیرزنی را که در مسیر بازگشت از بازار به خانه بود، کشت. جسد پیرزن مانند بقچهای کهنه و سیاه گوشهای افتاده بود و یکی از پاهایش کنده شده و به دیوار خانهی مجاور چسبیده بود. در یکی دیگر از میادین سه نفر کشته شدند. بعد از اصابت گلولهی توپِ ۱۵۵ به جدول سنگی خیابان، جسد آنها همچون بقچههای لباس مندرس میان سنگ و خاک افتاده بود.» (ترجمهی کیهان بهمنی)
همینگوی هرگز به بودنش در آن شهر اشاره نمیکند ولی ما حضورش را حس میکنیم، مخصوصا وقتی تصاویری ملموس را برای خواننده توصیف میکند: ابتدا دود خاکستری ولی بعد، تصویر پیرزنی که توی راه مانند بقچهای کهنه و سیاه افتاده و سه نفر دیگر که در میدان دیگری همچون بقچههای لباس مندرس میان سنگ و خاک افتادهاند و بعد، اشارهی بیپرده به توپ، نه صرفا یکجور گلولهی توپ بلکه به طور مشخص توپِ ۱۵۵. هرچند ناگفته میماند، برایمان باورپذیر است که فردِ حاضر در محل حمله توپ را که قطر ۱۵۵ میلیمتری دارد، ۱۵۵ صدا بزند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوهشتم، خرداد ۹۷ ببینید.
این جستار فصلی است از کتاب Writing Creative Nonfiction: Techniques for Crafting Great Nonfiction که سال ۲۰۰۱ منتشر شده است.