گاهی با آدمی آشنا میشویم که بهنظرمان همهچیزمان جور است و میتوانیم بیدغدغه زیر یک سقف با او زندگی کنیم اما از دل همین روابط بهظاهر آسان سوالهای سختی بیرون میآید: مثلا حق داریم کسی را شبیه خودمان کنیم؟ توماس بلر، نویسندهی آمریکایی، در این روایت از رابطهی سادهای میگوید که پیچیده شده.
قبلش هیچوقت با کسی توی یک خانه زندگی نکرده بودم اما قرار بود رابطهام با الیزابت جدید و متفاوت باشد. این را به خودش هم گفته بودم. یکی از ویژگیهای این رابطهی جدید برایم این بود که قرار نبود تمام شود.
قرار بود برویم زیر یک سقف و با اینکه خانهی او بزرگتر بود قرار شد بیاید پیش من زندگی کند. دلیلم نمای پنجرهها بود؛ پنجرههای خانهی او رو به آپارتمانهای قهوهای کدری باز میشدند، پنجرههای خانهی من رو به بام خانههای آجری قرمز رو به آسمان.
وقت آن رسیده بود که وسایل آپارتمان الیزابت را جمع کنیم. وارد خانهاش که شدیم گیج نوستالژی شدم. کلی تاریخ آنجا بود که داشت ناپدید میشد. تقریبا به همان اندازهای که من در خانهی خودم زندگی کرده بودم الیزابت هم اینجا بوده. تقریبا یک دهه چیز میز در این خانه جمع شده بود.
من قبلا تجربهی مواجهه با سماجت اشیای کوچک را داشتم؛ دکمهها، کارتپستالها، فرچهها، دستهکلیدها، عینکهایی که قاب لاکپشتیشان آنقدر قدیمی شده که باحال به نظر میرسند، خودکارهای بیک آبی که با گذشت زمان جوهرشان از آبی تیره به یکجور بنفش کمرنگ میزند.
وارد خانهی الیزابت شدیم. خانهای که سر جایش خشک شده بود. دستهگلی که چند ماه پیش برایش گرفته بودم توی گلدان خشک شده بود. خانه که چند ماهی میشد کسی به آن سر نزده بود وقت جمع کردن دوباره زنده شد و به جیرجیر افتاد.
گفتم: «خیلی خاطرههای خوبی اینجا داشتیم.»
با کمی حسرت گفت: «آره.»
«خیلی هم خونهی خوبیه.»
«باز شروع نکن.» صورتش وا رفته بود . نگاهی به دوروبر انداخت. شاید او هم شک کرده بود. «من رو به شک ننداز که بین خونهی تو و اینجا دوباره انتخاب کنیم.»
«چرا؟ شک که خوبه.» ای بابا. چرا؟ چرا باید اوضاع را پیچیدهتر از چیزی که هست کرد؟
الیزابت گفت: «نه همیشه» و بحث دیگر تمام شد.
یاد همهی خاطرات خوبی که آنجا داشتیم افتادم و بعد به همهی خاطرات خوبی فکر کردم که خانه حتما برای الیزابت داشته؛ خاطرات دورانی که من هنوز ندیده بودمش. او تقریبا نُه سال در این خانه زندگی کرده بود و کلی اتفاق اینجا افتاده بوده.
او خیلی بیشتر از من از این مکان خاطره داشت. نباید دربارهی چیزی که مال من نبود اظهار نظر میکردم. به نظر میرسید خودش کاملا راضی شده از گذشته بگذرد و به آینده بپردازد. یا شاید همهی خاطراتش از این خانه خوب نبودهاند.
این فکر که به سرم زد اتفاق عجیبی افتاد. ناگهان به خاطرات بد الیزابت هم احساس علاقه و نزدیکی کردم.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.
این روایت نسخهی کوتاهشدهی متنی است با عنوان The Floating Armoire که سال ۲۰۰۵ در مجموعه زندگینگارهی How to Be a Man: Scenes from a Protracted Boyhood منتشر شده است.