ما یک زمزمهی آرام بودیم اول، صدای کلمات در تاریکی، یکی که به یکی اضافه میشد و همراهی میکرد، مثل یک صدا که در تاریکی اوج بگیرد. ما یک نیاز همگانی بودیم اول که کسی نمیدانست حتی میخواهدش، چیزهایی که باید تعریف میشد و باقی را به شنیدن و تعریفکردن ترغیب میکرد. ما اینطوری داستان شدیم، مجلهای که خواندنی بود و توصیهکردنی و منشا لحظههای رهایی. ما توی کیف جا میشدیم، همهجا بردنی بودیم، تبلیغات لازم نداشتیم، کافی بود قبل از مصرف تکانمان بدهند تا جای خودمان را در دل همه باز کنیم. ما اینجور مجلهای بودیم، قهرمان خروسوزنها، زمینخوردهی همهی نویسندههای بزرگ و کوچک، رفیق بیکلک، خار چشم شبکههای اجتماعی، وقتی هم آنها نبودند آب جاری صاف که تا شهرستانهای کوچک میرسید. ما یک صدا بودیم که یاد همه میآورد دنیا با داستانهایش زنده است با دلخوشیهای کوچکی که کلمات میسازند.
حالا، همین امروز، همین امروز که همه میگویند نسخههای چاپی دیگر دوام نخواهند آورد ما مثال نقضایم، ما دوام آوردهایم، ما زندهایم، چون آدمها حتی قبل از خوراک و پوشاک و مسکن به داستان نیاز دارند، به چیزهایی که تعریف کنند و باقی را به شنیدن و تعریفکردنش ترغیب کنند. این روزها خجالت میکشیم از قیمت و تیراژ و این چیزها حرف بزنیم، حتی خجالت میکشیم از دردهایمان بگوییم، ما هستیم چون خیال میکنیم این آخرین سنگر، آخرین جانپناه، را باید حفظ کنیم و داستان را حفظ میکنیم. این شمارهی مرداد برای ما لحظهی ثبت این پیمان با شما است. مردادی که یادمان میآورد ما و شما یک صداییم.
دربارهی این شماره:
يک ما همصداییم، در اینشماره هم یادداشت خانم فرشیدنیک هست هم داستان خانم مرشدزاده. سردبیرهایی که داستان را ساختهاند و قدکشیدنش را دیدهاند. بعد از ما هم کسانی خواهند آمد که زیر این درخت در سایه بنشینند و از میوهاش بچینند ـ ما برای آینده زندهایم.
دو روزنامهنگاری از آن شغلها است که انگار دارد ورمیافتد، در داستانهای علمی تخیلی قرار بود در آینده رباتها بیایند و کارگرها و کارمندها را بیکار کنند اما انگار تکنولوژی دارد اثرش را روی شغلهایی میگذارد که هیچکس باور نمیکرد متروک شوند. روزنامهنگاری از آن کارهایی بود که انگار فراغت آدمی را میخواست و دلخوشیاش را. به بهانهی روز خبرنگار سراغ دو خبرنگار رفتیم که عمر و جوانیشان را صرف خبرنگاری کردهاند. زندگینگارههای محسن میرزایی و علیاکبر قاضیزاده را حتما بخوانید.
سه این شماره میانفصل داستانهای ایتالیایی است، فرقش با میانفصلهای دیگر در این است که دبیر اینشماره خودش ایتالیایی است و داستانهایی را انتخابکرده که در فضای فرهنگی آنکشور جذاب بوده. داستانهایی که حال و هوای فرهنگی آن کشور را بیشتر تداعی میکند. در بخش دربارهی داستان هم دو مطلب خواندنی دربارهی داستان ایتالیایی از جومپا لاهیری و رینو کاپوتو میتوانید بخوانید.
چهار عکس سرفصلهای این شماره دردهای این روزها و این سالهای ایران است، بیآبی. ایران همیشه سرزمین خشکی بوده اما هیچوقت اینقدر هدردهی منابع آبی و کشاورزی و جمعیت هم نداشته، نه او آماده است نه ما. اگر خودمان را تغییر ندهیم چیزهای دور و برمان بر اثر بیآبی تغییر میکند، یکی از مهمترین چیزهایی که این سالها تغییر کرده تصویر دریاچهها است. کمآبی و بیآبی بخشی از حیات ما را تغییر داده و دریاچهی ارومیه یکی از این تغییرهای بزرگ است. عکسهای مجتبی اسماعیلزاده تصویر ما است در این میانه، تصویر مایی که تغییر نمیکنیم و تعادل همهچیز دورمان را برهم میزنیم.
پنج مجموعهنامههای «کاش جای تو بودم» که در بخش روایتهای مستند چاپ شده خودمان را هم شگفتزده کرده، اینکه چطور یک داستان واقعی از بیش از چهل سال پیش میتواند هنوز زنده و جذاب باشد و ما را با خودش بکشد. ما هم مثل شما سرنوشت آدمهایش را نمیدانیم اما شاید همین باعث شود هرکدام خیالمان بیشتر کش بیاید و باقی داستان را توی سر خودمان بسازیم.
شش «بنفش چرکتاب» تمام شد، میگویند خبر بد را نباید همینجور بیهوا داد، ما خودمان خرد خرد شنیدیم و هنوز باور نکردهایم. بنفش چرکتاب از بخشهای پرطرفدار مجله بود در این سالها، پرشمارهترین مطلب مسلسل. نزدیک چهار سال هر شماره چاپ شده و ما خودمان با لبخند و قهقهه میخواندیمش ولی از یکجایی انگار تمام شده بوده دیگر، یعنی حتی مشکوکیم این داستانها را احسان لطفی خودش نوشته و به اسم ارما بومبک داده چاپ کنیم. باور کنید این داستانها در یک مجموعه پیدا نمیشود و هرکدامشان را از یک جایی جسته اما دیگر کفگیر به ته دیگ رسیده. امیدواریم اینمجموعهداستان را که روزها و لحظههایی خوش برایمان ساخته یکجا در یک کتاب چاپ کنیم، دیر بشود دروغ نمیشود.
هفت شهر مثل خانواده است، تا در محیطِ خانواده زندگی میکنی حسنها را نمیبینی، فقط سختیها است که هر روز در یک فهرست بلند بالا یادشان میآوری. جزئیات، جزئیات کوچکی که ناراحتکننده است. اینکه پدرت صبح زود که بیدار میشود رادیو را روشن میکند، مادرت تخممرغها و شیشههای نوشابه را اول میشوید میگذارد توی یخچال، برادرت لباسهای ورزشیاش را بعد از باشگاه میاندازد توی سبد لباسهای کثیفِ تو. همینقدر جزئی اما تاثیرگذار بر زندگیات، شهر همینجور جزئیات آزاردهنده دارد. خطِ اتوبوسی که اتوبوسهایش کم است و همیشه دیر به دیر میآید، سرعتگیری که بدجا است، سینمایی که جای پارک ندارد، ساختمانی که نمای زشتی دارد. در هر شهری زندگی کنی این فهرست بلندبالای ایرادها وجود دارد و تا شهرت را ترک نکنی متوجه محاسنش نمیشوی. سفرهای که همیشه غذا تویش آماده بوده، خانهای که شوفاژش هر وقت خواستهای روشن بوده، تلویزیونی که کنترلش همیشه دست تو بوده، تلفنی که از دستت نمیافتاده. وقتی شهرت را ترک میکنی تازه میفهمی آن شهر چیزهایی به تو داده که هیچوقت یادت نمیآمده. اختتامیهی سومین دورهی جایزهی داستان تهران برگزار میشود، این هم شاهرگ ما که برگزارش کنیم آن هم در این روزهای دلتنگی.
هشت کسی را که این روزها یک بند شعر خوب میگوید بغل کنید، شعر دلخوش میخواهد.