بچهها جوری به دنیا و اتفاقاتش نگاه میکنند که معمولا به چشم ما بزرگترها غریب میآید. واکنش و قضاوتشان غیرقابل پیشبینی است؛ محکوم میکنند، میبخشند و خودشان تصمیم میگیرند اتفاقی عادی باشد یا فاجعه. وله سوینکا، برندهی نوبل ادبیات، در این روایت اتفاق عجیبی را از دوران کودکیاش تعریف میکند که نمیتوانسته بپذیرد و سردرگمش میکرده.
در خانهی ما پیشبینیِ تغییر امکان نداشت. یکهو، حال و هوایی به خانه میآمد که مهمانها، قوم و خویشها، آنهایی که سرزده میآمدند، بستگان بیپول، عموزادهها و عمهزادهها، حیوانات ولگردی که گذرشان به آنجا میافتاد، همه را میگرفت . رویدادی کوچک؛ یا بیشتر مواقع اصلا اتفاق خاصی نمیافتاد، دستکم چیز مهمی که من ازش سر در بیاورم. بعد یکباره همه چیز زیر و رو میشد. قیافههای آشنا طور دیگری میشدند و طور دیگری رفتار میکردند. ویژگیهای جدیدی ظاهر میشدند که قبل از آن نبودند و بعضی که انگار جزئی از وجود ما بودند یکباره غیب میشدند. هر بنی بشری که من و تینو با او در ارتباط بودیم تغییر میکرد. حتی تینو عوض شد و فکر میکردم من هم مثل همهی آدمهای دیگر، بیاینکه خودم خبردار شوم، عوض شدهام یا نه.
«اگه من عوض بشم بهم میگی، نه؟»
« منظورت چیه؟»
«نمیبینی؟ جوزف، لاونل، نوبی و همه دارن عوض میشن. حتی مامان و بابا عوض شدهن. »
ولی گاهی هم دلیل تغییرها را کشف میکردم. تولد دیپو انقلاب بزرگی به وجود آورده بود؛ البته که این انقلاب مدتی طولانی پیش از به دنیا آمدن او شروع شده بود. مسیحی مومن (مادرم) هیچ تغییر واضحی نکرده بود غیر از اینکه داشت پف میکرد. نمیفهمیدم پرخوری میکند یا نه اما انگار آدم بزرگها از هر جهتی که مناسبشان باشد رشد میکردند. آرزوی خود من بود که روزی قدم به قد پدرم ـ اِسِی ـ برسد اما عجلهای هم نداشتم. عجیب این بود که انگار عادتهای اِسِی بیشتر تغییر کرده بود تا مسیحی مومن که فقط پف میکرد و قلمبه میشد. در پایان آن دورهی تغییر، سر و کلهی بچهی زرزرویی پیدا شد که انرژی بیپایانی داشت و آمدنش تا حدی تغییرات قبلی را توضیح میداد. حالت دلواپس چشمهای اِسِی ناپدید شد و لبخندها و خندههای بیوقفه جایش را گرفت. خانه بیدر و پیکر شد. مهمانها به خانه سرازیر شدند و من مدام به یونس پناه میبردم تا از این تغییرات پرسرو صدا فرار کنم.
گاهی تغییرات معمولی و خانگی بود. یکبار مبلمان مهمانخانه رفت روی اعصاب مسیحی مومن و بعد ناپدید شد و دوباره با آرایشی جدید ظاهر شد. قبل از چیدمان تازه، زمان زیادی به شکار ساسهایی گذشت که در کوسن مبلها خانه کرده بودند. درز روپوش کوسنها بهدقت وارسی میشد، سوزنی روی شعلهی شمع داغ میشد و بعد صدای گزگزِ سر رسیدن عمر یک ساس را میشنیدی. بعد نوبت پیدا کردن تخمهایشان بود؛ شعله را نرم رویشان میکشیدند و ترق و توروقی آهسته شنیده میشد، انفجار بیسر وصدا و آخرش یک نقطهی سیاه. وقتی صندلیهای راحتی و چهارپایههای پشت پیشخوان برگشتند، چیزی تغییر کرده بود. بعضی از آنها که به مهمانخانه برنگشتند، با کسر درجه، یا راهی انباری حیاط خلوت بالا شدند یا به سالن پذیرایی رفتند که مهمانها ـ تا وقتی که اِسِی پیششان برود ـ قبل از رفتن به مهمانخانه در آنجا استراحت میکردند. حتی جای قابهای پر زرق و برق موعظههای سوزندوزیشده که تغییرناپذیر بودند با هم عوض میشد. مثلا بالا را نگاه میکردم و توقع داشتم قاب «در روزگار جوانی آفریدگار خود را یاد کن» را ببینم و در عوض «پروردگارمان همواره یار و یاور ما بوده است» آنجا به دیوار بود.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی نودم، مرداد ۹۷ ببینید.
این روایت فصلی است از مجموعه زندگینگارهی Aké: The Years of Childhood که سال ۱۹۸۱ منتشر شده است.