پس از قدرت گرفتن امپراتوری عثمانی در آغاز قرن چهاردهم میلادی و گسترش نفوذش در آسیا و اروپا و آفریقا، کشورهای اروپایی به تکاپو افتادند جلوی نفوذ عثمانیها را به سرزمین خودشان بگیرند. ایتالیا یکی از دولتهایی بود که از نفوذ ترکها بیمناک بود. ونیزیها بهعنوان نماینده و سخنگوی غرب با فرستادن چندین سفیر میکوشیدند در اسرع وقت روابطشان را با ایران مستحکم کنند تا همپیمان قدرتمندی در شرق امپراتوری عثمانی داشته باشند و بتوانند در موقع لزوم از ایران به عنوان اهرم فشار بر امپراتوری نوپای عثمانی استفاده کنند.
جوزافا باربارو (Giosafat Barbaro) از سفیرانی بود که در زمان حکمرانی آققویونلوها به دربار اوزون حسن در تبریز آمد. او با اوزون حسن، بهعنوان نمایندهی شرق، پیمان بست تا با اتحاد با ونیزیها و گرفتن تسلیحات پیشرفته از ایتالیاییها جلوی گسترش عثمانی را بگیرد اما در نبردی که میان ایران و عثمانی درگرفت تسلیحات ایتالیایی بهموقع نرسید و ایرانیها شکست خوردند. در مدتی که باربارو در ایران است، پادشاه با او اُنس میگیرد و انواع جواهراتش را به او نشان میدهد. در همین ایام جشنهایی در حضور شاه برقرار است که باربارو شاهد و راوی آنها شده است.
آنچه در ادامه میخوانید بخشی از سفرنامهی باربارو به ایران است.
بهتنهایی گریختم
روز هشتم آوریل ۱۴۷۴ میلادی (۱۹ فروردین ۸۵۳ شمسی) از شهری که چِسَن خوانده میشود بیرون آمدیم و به مسافت نصف روز راه از شهر، بر فراز تپهای بلند، عدهای راهزن بر ما تاختند و سفیر را با منشی من و دو تن دیگر کشتند. به خودم و بقیهی همراهانم آزار رساندند و همهی چهارپایان ما و هرچه یافتند بردند. من که بر اسب سوار بودم بهتنهایی گریختم. کسانی که از راهزنها آزار دیده بودند به دنبال من آمدند. چندان رفتیم تا به رئیس زوار پیوستیم و با او سفر خود را دنبال کردیم.
پس از پنج روز راه به شهری رسیدیم به نام خوی. این شهر چهارصد خانه دارد و مردمانش با صنایع دستی و کشاورزی به سر میبرند. همچنان تا کوههای توروس پیش راندیم و در آنجا بر آن شدم که از خلیفه جدا شوم. پس یکی از همراهانش را به راهنمایی خود برگزیدم. بعد از سه روز سفر به نزدیک شهرِ ناميِ تبریز رسیدم. در دشتی پهناور میراندیم که به چند تن ترکمان برخوردیم. ترکمانها همراه گروهی از کردها به سوی ما آمدند و پرسیدند که «کجا میروید؟» پاسخ دادم که به نزد سلطان حسنبیگ میروم با نامههایی که به نام اوست. آنگاه یکی از ایشان خواست تا نامهها را به وی نشان دهم. چون از روی ادب گفتم که شایسته نیست آنها را به دست او دهم، مشت برافراشت و چنان ضربتی بر رویم نواخت که تا چهار ماه بعد درد آن باقی بود. ترجمانم را هم سخت زدند و رفتند و ما را با حالی زار بر جای گذاشتند. همین که به تبریز رسیدیم در کاروانسرا فرود آمدیم.
دیدار با سلطان
به سلطان حسنبیگ که در تبریز بود خبر دادم که من آمدهام و میخواهم به پیشگاه او بار یابم. بیدرنگ روز دیگر کس به دنبال من فرستاد و من خود را به وی شناساندم و چنان جامهی ژندهای در بر داشتم که به پشیزی نمیارزید. شاه مرا با لطف و ادب پذیرفت و خوشامد گفت و فرمود که از قتل سفیرش و آن دو تن دیگر و نیز از ماجرای من با راهزنان نیک آگاه است. وعده داد که به فریاد من خواهد رسید و زیان ما را جبران خواهد کرد. آنگاه اعتبارنامههای خویش را که پیوسته در سینهی خود حمل میکردم به او تقدیم نمودم. چون کسی در پیرامونش نبود که بتواند آن را بخواند، فرمود که من خود آن را بخوانم و مضمونش را ترجمان به وی اعلام کند. پس از آنکه از مضمون نامهها آگاه شد به من دستور داد که به رسم خودمان به شورای سلطنتی مراجعه کنم و آنچه راهزنان از من ربوده بودند به ایشان صورت دهم. سپس به خانه برگردم.
نبرد با گرگ
نخستین روزی که نزد شاه رفتم، خوانندگان و نوازندگانی در حضورش بودند. این نوازندگان چنگهایی داشتند به طول یک یارد که نوک باریک آنها را به سوی بالا نگاه میدارند. گذشته از چنگ، عود و کمانچه و سنج و نیانبان داشتند و خوش مینواختند. روز دیگر شاه دو جامهی ابریشمین برایم فرستاد. پیغام داده بود که باید برای تماشا به میدان بروم. سوار بر اسب به آنجا رفتم. سه سوار دیدم و بیش از دو برابر این عده پیاده. فرزندان خردسالی هم آنجا بودند. بعضیها هم از پنجرهها به بیرون نظاره میکردند. چند گرگ که به پاهایشان ریسمان بسته بودند به میدان آوردند. آنها را یکیک رها کردند تا به میدان بروند. مردی که به همنبردی با نخستین گرگ گمارده شده بود پیش آمد و خواست ضربتی به وی بزند. گرگ به سوی گلوی مرد جست. مرد که چست و چالاک بود چنان پهلو خالی کرد که گرگ به جای گلو بازویش را گرفت و نتوانست آسیبی به او رساند. اسبها ترسان از میدان گریختند و بسیاری از آنها بر زمین افتادند. پس از خستهکردن یک گرگ، گرگ دیگر را رها کردند. هر روز آدینه این بازی برقرار بود.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی نودم، مرداد ۹۷ ببینید.
سفرنامههای ونیزیان در ایران، ترجمهی منوچهر امیری، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی: ۱۳۸۱.