بچه که هستیم انگار در تاریکی شب توی اتاقی روشن پای پنجره نشستهایم و داریم همهچیز و همهکس را از باریکه نور تابیده به بیرون تماشا میکنیم. قهرمانها سایههای بلند و خارقالعاده دارند؛ دور از دسترس و پیچیده در هالهای اسرارآمیز و جذاب؛ شمشیرزنهای حرفهای، پلیسهای باهوش، آدمهای پرنده یا پهلوانانی شجاع که برای نجات جان عابری جلوی ماشین پریدهاند. کسانی که یک بار در یک لحظهی شگفت پردهای را بالا میزنند و روی دیگری از زندگی را نشانمان میدهند. بزرگ که میشویم گاهی برمیگردیم به پشت سر نگاه میکنیم و از خودمان میپرسیم در کودکی چند تا از این قهرمانها داشتهایم؟
یک تجربهی این شماره روایتهایی از این یادآوری است. خاطرات آنها که پای پنجره در باریکهی نور نشستهاند و از آدمهای معمولی و چیزهای معمولی برای خودشان قهرمان ساختهاند.
داداشی
طاهره مشایخ
ترس از ارتفاع باعث شده بود گاهی نتوانم با بچههای کوچه بازی کنم. بچه ها یادگرفتهبودند بروند پشت بام مادربزرگم خاله بازی. همه راحت از نردبان چوبی بالا میرفتند به غیر از من. خیلی اگر جرات میکردم یکی دو تا پله میرفتم، روی پلهی سوم تا چشمم به پایین میافتاد ترس برم میداشت و با سلام و صلوات و تنلرزه برمیگشتم سر جایم.
داداش اصغر پسرخالهی مادرم بود. سن بابایمان را داشت و بچههایش از ما بزرگتر بودند اما اسمش برای ما هم داداش اصغر بود. شبها کارش بازی کردن با ما بچهها بود. بچههای خودش را که میخواست قلمدوش کند بقیهی بچههای کوچه هم بینصیب نمیماندند. هر کدام یک دور قلمدوش دور حوض. همه از این قلمدوش و بالا انداختن کیف میکردند الا من.
من از بلندی میترسیدم. هر بار هم جیغ میزدم ولی داداش اصغر گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
داداش اصغر کارگر کارخانهی یخ بود. ظهربهظهر، که برای نهار میآمد خانه، توی زل آفتاب چند قالب یخ میانداخت روی دوشش و از همان سر کوچه سهم هر کدام از همسایهها را تحویلشان میداد و خدا بیامرزی برای پدرومادرش میخرید. قالب یخها را چند لا گونی میپیچید تا هم دیرتر آب شود و هم شانهاش یخ نزند. وقتی به خانهی مادربزرگم میرسید دیگر به نفس نفس افتاده بود. گونی خیس را میگذاشت زمین، قالب یخ ما را تحویل میداد و با دستمال عرق پیشانی و گل و گردنش را پاک میکرد.
یک روز ظهر که داداش اصغر سهم یخ ما را میآورد از دور دیده بود میخواهم بروم پشت بام اما دارم با نردبان سروکله میزنم. گونی یخ را گذاشت زمین و آمد کنارم. خواستم فرار کنم بروم توی اتاق که نگهم داشت. دستش یخ بود. گفت:« من میایستم این پایین، تو بسم الله بگو، پله پله برو بالا. اصلا برنگرد زیر پات رو ببین. چشمت فقط به بالا باشه.»
مِن مِن کردم. آنقدر جدی شده بود که نمیتوانستم نه بگویم. بسم الله گفتم و رفتم بالا. قلبم تند تند میزد. انگار میخواست از سینهام بزند بیرون. داداش اصغر همهاش میگفت:«بالا رو نگاه کن.»
رسیدم بالا. بچهها برایم دست زدند. پایین را نگاه کردم. داداش اصغر با قالبهای یخ روی دوش، مثل قهرمان داشت از در بیرون میرفت.
به رنگ دایی
ضیا مرفاوی
شش ساله بودم که داییام در دشت عباس شهید شد. تیر دوشکای کفتراشی خورد به پایش، به پهلوی راستش و سرش. داییای که سبیل طلایی و موهای بور داشت، داییای که فقط یکبار پشت موتور هوندای زردش نشستم و از خانهمان تا مغازهی علی چرخچی رفتیم. من صورتم را چسبانده بودم به پیراهن چهارخانهاش که آن هم رنگ بیشتر خانههایش زرد بود. نمیدانم چرا باید اینقدر رنگ زرد توی سر یک آدم ششساله باقی بماند. چرا من از داییام خاطرهی دیگری ندارم. چرا آن چیزهایی را که مادرم میگوید یادم نمیآید. آن چیزهایی که مادربزرگم تا دم مرگ میگفت. چرا یادم نیست داییام شنایش خوب بود و من را که در دریا غرق شده بودم از آب گرفته.چرا یادم نیست داییام تراکتور میراند، چرا یادم نیست داییام با تفنگ ساچمهای کلاغ میزد. من فقط همان پیراهن چهارخانه یادم است. بوی عرقی که در باد میپیچید و صدای چرخیدن زنجیر موتور.
داییام به علی چرخچی گفت یک دوچرخهی بیست و دو برای من پیدا کند. دوچرخهای که هیچوقت سوارش نشدم چون داییام در عملیات کربلای۴ شهید شد و علی چرخچی فکر کرد لازم نیست آن دوچرخهی بیست و دو را برای من پیدا کند.
موتور زرد هوندای دایی را دادند به من اما تا بیستسالگی تا مادربزرگم زنده بود رویم نشد سوارش بشوم. بعدش هربار صدای چرخیدن زنجیر چرخ را میشنیدم فکر میکردم داییام برمیگردد. داییای که هیچ چیزش یادم نمیآمد.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی نودم، مرداد ۹۷ ببینید.