بیشتر از گمکرده این گمشده است که باید هوس پیدا شدن داشته باشد. شاید برای همین قدیمیها وقتی چیزی گم میشد و میخواستند پیدایش کنند پارچهای گره میزدند تا پای هوا و هوس شیطان را ببندند. در روایتی که میخوانید محمد طلوعی قصهی نگفتهی عکسهایی را نوشته که حدیث غیابی سی ساله است. گمشدهای که حالا بعد از اینهمه وقت صاحبش را میجوید.
ششساله که بودم پدرم با شراکت یکی از دوستهایش عکاسخانهای قدیمی در خیابانِ شیک خریدند و عکاسی جدیدی راه انداختند. اسم خیابان شیک نیست یک چیز دیگری است یعنی هم قبل از انقلاب هم بعد از انقلاب اسمهای دیگری داشته اما همه میگفتند خیابان شیک، وجه تسمیهاش هم این بود که همه شیک و پیک میکردند برای راه رفتن و قدم زدن در این خیابان. پدرم یکجوری مدام آنجا بود که فکر میکردیم شراکت واقعی دارد و لابد دو دانگ مغازه مال او است اما بعد فهمیدیم شراکتش کاری بوده، یعنی رفته به آن دوستش گفته یک چیزهایی از عکاسی میداند که واقعا هم میدانست و اینخردهچیزها را که از روی کاتالوگ خوانده بود. مثل ترکیب داروی ظهور و زمان ماندن فیلم رنگی در هر تانک که در تاریکخانه کار میبست. عکاسی آن سالها کار پر ارج و قربی بود، اینجور نبود که هر کسی هرجا یک دوربین دربیاورد و عکس بگیرد، ظهور عکس که دیگر عین کیمیاگری بود. پدرم به هر کسی میخواست عکسها را تحویل بدهد، اول از توی پاکت درمیآورد، یکی دوتاش را میدید بعد سفارشدهنده را برانداز میکرد و بنا به حال توصیههایی میکرد: «وقتی میخوای تق بزنی رو دکلانشور نفست رو حبسکن انگار بخوای شلیک کنی»، «اگه میخوای پلک نزنن فلاش رو مستقیم نده، کجش کن به سقف.» انگار پدرم توصیههایش را طبقهبندیشده داشت و از روی دستور با یک نگاه به عکس و عکاس بیرونشان میآورد.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی نودویکم، شهریور ۹۷ ببینید.