اطلس

بخشی از عکس: صمد قربانزاده

داستان

اطلس دیگر فهمیده بود فقط روزبه می‌داند آن پایین چه‌خبر است. خاطرجمع شده بود حتی منصورخان و شمسی‌خانم هم که با آن‌ها در یک سرسرا زندگی می‌کنند، خبر ندارند آن پایین، در آن اتاق‌ها چه می‌گذرد. روزبه، چشمش که می‌افتاد به سبزی‌خوردن و سبد گیلاس‌های درشت و آب‌دار، گل از گلش باز می‌شد. شروع می‌کرد به تعریف از مهربانی‌های رشیدخان و زنِ پا به سن گذاشته‌اش. به خوراکی‌هایی که از آن پایین می‌آمد طوری نگاه می‌کرد که اطلس خیال می‌کرد روزبه دارد یکی از آن کتاب‌های کهنه‌اش را می‌خواند. یکی از آن کهنه‌پاره‌هایی را که تلنبار شده بودند سر طاقچه‌شان. هریک‌دانه گیلاسی که می‌گذاشت توی دهانش، چشم می‌دوخت به شاخه‌های درختی که رسیده بودند تا بالای بام. خم شده و افتاده بودند کف بام. بچه‌ها لقمه‌هایشان را از هم می‌قاپیدند، مسابقه می‌گذاشتند و جایزه می‌خواستند و روزبه چشم از درخت گیلاس برنمی‌داشت. عاشق سبزی‌خوردن بود با کوکوی سیب‌زمینی. وقتی از سبزی‌خوردن‌های باغچه‌ی رشیدخان مشت می‌کرد و می‌گذاشت لای لقمه‌اش، جور دیگری نگاه می‌کرد به سفره، به لقمه‌اش، به اطلس، به نوشین و آرش و به شاخه‌های درختی که از زمین آن حیاط، قد کشیده بود. هربار که روزبه چشم می‌دوخت به شاخه‌های آن درخت، اطلس فکر می‌کرد وقتش است بپرسد. آن‌قدر نگاه می‌کرد به نگاه شوهرش به شاخه‌های آن درخت تا لحظه‌ی مناسب پرسیدن را پیدا کند. روزبه درست در لحظه‌ی مناسب پرسیدن، می‌فهمید. چشم از بار و برِ درخت برمی‌داشت. چشم از سبد سبزی‌خوردن و ظرف گیلاس هم بر‌می‌داشت و وارد مسابقه با نوشین و آرش می‌شد. نه اطلس و نه روزبه به بچه‌ها اصرار نمی‌کردند از خوراکی‌هایی که از پایین می‌آید بخورند. ولی اطلس اگر از آن‌ها نمی‌خورد، روزبه دلخور می‌شد و اگر با اشتها از آن‌ها برمی‌داشت و پابه‌پای شوهرش لقمه می‌کرد و می‌خورد، روزبه نگاهش می‌کرد و مثل روزهای اول عروسی‌شان به او نگاه می‌کرد. بعد از شام به اطلس می‌گفت بنشیند استراحت کند تا خودش سفره و بساطش را ببرد آشپزخانه، تمیز کند، بگذارد سر جایشان و برگردد.

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وسوم، اردیبهشت‌ماه مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.

۱۶ دیدگاه در پاسخ به «اطلس»

  1. حميدرضا فرهنگي -

    لذت بردم. داستاني بود که کاملاً من را با خودش درگير کرد. ضمن اين که به نظرم در داستان هاي خانم شيوا ارسطويي هم يک اتفاق جديد به حساب مي آمد.

  2. ساسان -

    با دوستانی که از اطلس خوششون اومده موافق نیستم.
    تا حالا تو داستان، داستان های خیلی بهتر از اطلس چاپ شده که جالبه فقط این داستان انقدر موافق داشته!
    اونم چون خیلی مخالف داشته! حالا موافقاش میخوان بگن ما هم هستیم!
    وگرنه چنگی به دل نزد…
    داستان های فریبا وفی و حبیبه جعفریان و ترجیج میدم

    1. روناز کمالی -

      اتفاق خوبی است که خواننده‌ها برای همه‌ی داستان‌ها نظرشان را بگذارند و وارد بحث شوند. هم موافق و هم مخالف. ما هم با سلیقه‌ی مخاطبان آشنا

  3. الهام -

    داستان خیلی داستان متفاوتی بود هم شروعش ٬٬ هم روندش و هم انتهاش ٬٬ به نظرم اوج گیری داستان بسیار عالی از آب دراومده بود ٬٬ هرچند که پایان داستان چنگی به دل نمی زد …

  4. میترا -

    نتونستم با این داستان ارتباط برقرار کنم…و در نتیجه دیس لایک!

  5. اچ بی -

    داستان خوبی بود اما با ساسان هم موافقم و نظرم اینه که از بهترینهای داستان نبود.

  6. کرماجانی -

    بهترین داستان چاپ شده در همشهری داستان،طی این یک سال و نیم که خواننده ی داستانم
    ب شدت با خوندنش دلم هوای یوسف سمفونی مردگان رو کرد
    اینکه میگم بهترین بخاطر اینکه زنم و نگرانی و عشق اطلس رو به نظرم ی زن بهتر احساس میکنه
    انشالله نظر کاملم رو در قالب بازتاب میفرستم

  7. زهرا -

    از ابتدا آدم رو درگير مي كرد و دوست داشتي بفهمي قضيه چيه.ولي آخرش خيلي وحشتناك بود.كافيه تو يه روز كه حالتم بده داستان رو باز كني و به اميد بهتر شدن حالت شروع كني به خوندن اين داستان ….. تا افسردگي كامل بگيري