کارگرها نمیتوانستند یخچال را درست ببرند. رفتم کمکشان. هوا گرم بود و ته گلویم میسوخت. دلم میخواست دوباره درِ یخچال را باز کنم تا خیالم راحت شود که شیشهی فیروزهای رنگِ آب جا نمانده. خواهرم خیلی آن شیشه را دوست داشت ولی من نمیگذاشتم ازش آب بخورد. یک روز سر سفره غذا توی گلویش پرید و زد زیر سرفه، مادرم توی لیوان برایش آب ریخت ولی نخورد. پدرم چندبار آرام زد پشتش تا سرفهاش بند بیاید. من دویدم سمت یخچال و شیشهی آب را آوردم. گرفت و سر کشید. بعد خندید. نقش بازی کرده بود.
یکی از کارگرها که پیرتر بود چیزی را از گوشهی اتاقم میآورد سمت ماشین. به من که رسید گفت: «آکواریوم، صحیح و سالم.» عصبانی شدم، گفتم: «این گلدان است. آکواریوم توی آنیکی اتاق است.» همان موقع راننده از پشت فرمان به پیرمرد گفت که سنگِ جلوی چرخ ماشین را بردارد. او هم ناغافل گلدان را رها کرد و سنگ را برداشت. رفتم بالاسر گلدان شکسته روی خاک نشستم.