یک گفت‌وگو

قسمت اول

روايتی از نوارهای بازمانده از جنگ

خیلی وقت بود پی‌گیر صفحه‌ي یک گفت‌وگو بودیم تا سراغ متن نوارهای ضبط شده از گفت‌و‌گوی فرماندهان در دوران جنگ برویم. می‌دانستیم داستان‌های بکر ودست‌نخورده‌ي بسیاری آن‌جا منتظرِ کشف مانده‌اند. یک‌بار رفتیم از بین انبوه متن‌هایی که از بی‌سیم فرماندهان مانده بود، چندتایی روایت نفس‌گیر و درگیرکننده پیدا کردیم ولی خارج‌کردن آن متن‌ها، نامه‌نگاری و اجازه می‌خواست و نشد. سریال «روزهای آخر زمستان» که براساس زندگی شهید باقری به‌ نمایش درآمد، معلوم شد که محمدحسین مهدویان راهی برای احضار آن صداهای گم‌شده پیدا کرده است. این صفحه را با کمک و روایت این کارگردانِ جوان آغاز می‌کنیم که راهی باشد به داستان‌های دست‌نخورده و روایت‌های پنهان.

نوار کاست آبی قدیمی‌ام را گذاشتم توی ضبط ماشین. فکرش را هم نمی‌کردم که بعد از این‌همه‌سال روزی دوباره پیدایش کنم. آن‌قدر زمان گذشته بود که حتي درست یادم نمی‌آمد چه چیزهایی روی نوار ضبط شده است. ناگهان صدای نوحه‌ی آهنگران توی فضای ماشین پیچید: «نوگلی دست اجل از‌ نو ز دست ما ربود/ داغ هادی حسین‌زاده غمی بر غم فزود/ از فراقش خون دل جاری شد از چشمان درود…»

صدای آهنگرانِ نوار کاستِ من با چیزی که همیشه از تلویزیون می‌شنیدم فرق داشت. این یکی انگار خود جنس بود؛ جنس سال‌های دهه‌ی شصت، با همان تاثیر و همان سوز. صدای آهنگران از توی نوار کاستی درمی‌آمد که آن‌ هم مال همان سال‌ها بود. این‌همه‌وقت دست‌نخورده باقی‌مانده و بی‌کم‌وکاست به این‌جا رسیده بود. یک نوحه بود که برای شهدای خوزستان می‌خواندند. در همین فکرها بودم که صدای آهنگران قطع شد. نوار خرخری کرد و ناگهان صدای مادرم توی ماشین پیچید. صدایش جوان بود. به‌اندازه‌ی بیست‌و‌شش‌سالی که از عمر نوار می‌گذشت. لحن مادر بیست‌و‌سه‌ساله‌ی من خیلی جدی بود. جمله‌ی بی‌سروته و مبهمی را وفادارانه از روی متن می‌خواند: «بسمه‌تعالی. این‌جانب حسین مهدویان، به نمایندگی از طرف کودکان کلاس‌های آمادگی آموزشگاه بابل، از ریاست محترم آموزش‌و‌پرورش و سایر مسؤولان مربوطه که در برگزاری این جلسه به‌منظور قدردانی از مدیران و معاونان و مربیان اقدام نموده‌اند، بی‌نهایت تشکر می‌نماییم و موفقیت همه‌ی نهاد‌ها و ارگان‌هاي در خدمت انقلاب اسلامی را از خداوند متعال خواستاریم. تکبیر.» کم‌کم داشت یادم می‌آمد. حالا منتظر صدای خودم بودم. تصویر خودم را در شش‌سالگی‌ام تصور ‌کردم. توی اتاق کوچکی که یک پنجره‌ی بزرگ داشت کنار مادرم نشسته بودم. منتظر بودم خواندن متن را تمام کند و نوبت به من برسد. باید از حفظ می‌خواندم. هیچ‌چیز از این متن نمی‌فهمیدم و این را گذاشته بودم به حساب کوچکی و نفهمی خودم. ضبط صوتِ تک‌کاسته‌ی نسبتا نویی هم دم‌دست داشتیم که مال جهیزیه‌ی مادرم بود. مادرم تلاش می‌کرد به من کمک کند که متن را حفظ کنم. قرار بود آن را توی یک جلسه‌ی مهم در اداره‌ی آموزش‌وپرورش بخوانم‌ تا مسؤولان محترم از شنیدن این سخنان از زبان کودکی که نمادی از نسل آینده‌‌ی انقلاب است، لذت ببرند. برای مادرم خیلی مهم بود که مربیان کلاس آمادگی دبستان پیروزی، پسر باهوش و شیرین‌زبان او را برای این کار برگزیده‌اند. نوار آهنگران پدرم را گذاشته بود توی ضبط صوت تا صدايمان را ضبط کند. همه‌ی این فکرها و این تصویر‌ها را به آنی از خاطر گذراندم. خیلی طول نکشید که نوبت به صدای بی‌حوصله، معترض و کودکانه‌ی من رسید که در فضای ماشین طنین‌انداز شد: «چرا ضبطش می‌کنی؟» ‌كلافگي از صدایم معلوم بود. مادر گفت: «تو کاری به ضبط نداشته باش. برای خودت بخون.» شروع کردم که از حفظ بخوانم: «بسمه تعالی…»

«بلندتر… ای بابا!»

بلندتر ادامه دادم: «…حسین مهدویان، به نمایندگی ازطرف کودکان کلاس‌های آمادگی آموزشگاه بابل، به نمایندگی از طرف کودکان کلاس‌های آمادگی آموزشگاه بابل…» خودم هم فهمیدم که یک جمله را دوبار خوانده‌ام. مادرم خنده‌اش گرفته بود. اشتباه شیرین پسرک شش‌ساله‌اش خیلی به دلش نشست. بلند خندید. با دل‌خوری گفتم: «چیه؟! چرا می‌خندی؟» مادر ضبط را قطع کرد. نوار خرخری کرد و باز صدای آهنگران فضای ماشین را پرکرد: «ای شهیدان به خون غلطان خوزستان درود/ لاله‌های سرخ پرپرگشته‌ی ایران درود…»

صداهای ضبط‌شده روی نوارکاست آبی من چنددقیقه‌ای بیشتر نبود اما توی ذهنم عجیب گسترش پیدا می‌کرد. من را یاد ساندویچ سوسیسی انداخت که با مادر نصف می‌کردیم و دم غروب روی پله‌های حیاط باهم می‌خوردیمش؛ راستی که چه مزه‌ای داشت این سوسیس‌های سال شصت‌وشش. یاد روزی افتادم که بی‌هوا دویدم و زمین خوردم. سرم به لبه‌ی تیز یکی از همان پله‌ها خورد و بدجوری شکست. یاد مادرم افتادم که گریه می‌کرد و باز خودم که زیر آن ملحفه‌ی خونی‌ که دور سرم پیچیده بودند، احساس امنیت می‌کردم، چراکه توی بغل پدر بودم. به یاد پدربزرگم افتادم که هنوز زنده بود. حتی پیر هم نبود. یاد مربی کلاس آمادگی‌ام افتادم. زن جوان مهربانی که همیشه چادر و مقنعه‌ی مشکی تنش می‌کرد و توی لباسش هیچ رنگ دیگری وجود نداشت و کلاس‌مان که چهاردیواری بی‌رنگ‌ورویی بود اما روح داشت. این چنددقیقه صدا مرا تا کجاها که نبرد و چه چیزها که به‌یادم نیاورد!

راستی که نوارکاست چیز شگفت‌انگیزی است. من همیشه عاشق نوارکاست بوده‌ام. تفریح مورد علاقه‌ی دوران کودکی‌ام ضبط‌کردن صدا روی نوارکاست بود. ضبط‌صوت تک‌کاسته‌ی خانه‌مان بهترین اسباب‌بازی روزهای بچگي من بود. شاید برای همین است که هنوز هم توی ماشینم از سی‌دی خبری نیست. ماشینم ضبط‌صوت دارد و من نوار گوش ‌می‌كنم. شاید برای همین بود که وقتی برای اولین‌بار نوارکاست‌هایی را که صدای جلسات و بی‌سیم‌های زمان جنگ رويشان ضبط شده بود دیدم، دلم یک‌جوری شد. آدم وقتی فکر می‌کند این نوارها از سی‌سال پیش همین‌طور دست‌نخورده مانده‌اند، هیجان‌زده می‌شود. دست‌کم من که حسابی هیجان‌زده شده بودم.

قرار بود از روی زندگی شهید حسن باقری مجموعه‌ی مستند «‌آخرین روزهای زمستان» را بسازم. صداهای ضبط‌شده‌ی فرماندهان، یکی از منابع پژوهش من در این پروژه بود. زمان جنگ، هرفرمانده یک همراه ویژه داشت که اسمش را گذاشته بودند: «راوی». وظيفه‌ي راوی این بود که همه‌جا همراه فرمانده‌اش برود و با یک ضبط‌صوت کوچک، صدای سخنرانی‌ها، جلسات و مکالمه‌های بی‌سیمِ او را ضبط کند. كارِ راوی ثبت زندگی فرمانده بود برای تاریخ؛ ثبت همه‌ی گفت‌وگوها، روزمره‌گی‌ها، مخاطرات، تردیدها، تصمیم‌ها و خلاصه هرچیزی که از صدای آدم قابل‌درک بود. اوایل فکر می‌کردم که صدا‌ها فقط برای خودم جذاب‌اند و برای بقیه بیشتر ارزشِ اسنادی دارد. تصور می‌کردم صداها فقط منبع خوبی برای پژوهش هستند و خیلی به‌درد قصه‌گویی نمی‌خورند اما خیلی زود نظرم عوض شد.

یک روز دیدم همسرم که در پژوهش این فیلم کمکم می‌کرد، حسابی پکر است. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» با ناراحتی گفت: «مسعود پیش‌بهار امروز شهید شد.»

«پیش‌بهار دیگه کیه؟! یعنی چی که امروز شهید شد؟!»

«این مسعود پیش‌بهار پای ثابت همه‌ی جلسات بود. همیشه سرزنده بود. صدای دل‌نشینی داشت و جوون پرشور و شوخ‌وشنگی بود. اما امروز قبل از شروع جلسه، حسن باقری به فرماندهان گفت که برای شادیِ روحِ شهید پیش‌بهار یک فاتحه بخونن. بنده‌ی خدا به همین سادگی شهید شد. بقیه هم یک فاتحه خوندن و جلسه‌شون رو شروع کردن. خیلی دلم سوخت».

تازه فهمیدم که ماجرا چیست. گفتم: «یه‌لحظه من رو گیج کردی. مسعود پیش‌بهار که سی‌سال پیش شهید شده، نه امروز. خود حسن باقری هم یه مدت بعد شهید شد. خیلی از آدم‌های اون جلسه بعدا شهید شدن. اصلا خیلی از جوون‌های این مملکت توی جنگ شهید شدن. جوری که تو گفتی فلانی امروز شهید شد، آدم فکر می‌کنه واقعا همین امروز شهید شده.» حرفم به این‌جا که رسید دیدم همسرم یک‌جوری به من نگاه می‌کند. حق داشت. توضیح واضحات می‌دادم. همه می‌دانند که جوان‌های این مملکت توی جنگ شهید شده‌اند اما ماجرای مسعود پیش‌بهار انگار برایش چیز دیگری بود. از نظر او پیش‌بهار واقعا همان روز شهید شده بود. گوش‌دادن مکرر و طولانی‌مدت نوارکاست‌ها باعث شده بود که در نگاه همسرم این آدم‌ها حیات تازه‌ای پیدا کنند. چشمه‌ی زندگی آن‌ها دوباره جاری شده بود. نفس می‌کشیدند، هیجان داشتند، می‌خندیدند و گرم و پرحرارت سخن می‌گفتند. اثری از مرگ در صدایشان پیدا نبود. تجربه‌ی زندگی آن‌ها دوباره تکرار می‌شد و حالا همسرم معنی شنیدن خبر شهادت یک جوان را بهتر می‌فهمید. احتمالا تاثیرش خیلی شبیه به همان واقعه‌ای بود که سی‌سال پیش هرروز اتفاق می‌افتاد.

ذهنم تکانی خورد و درک تازه‌ای شکل گرفت. تصور نمی‌کردم که شنیدن صداها چنین تاثیری بگذارد. تا پیش از این، بیشتر متن پیاده‌‌شده‌ی نوارها را که گروه پژوهش برایم فیش کرده‌ بودند، می‌خواندم تا قصه‌ام را از درون‌شان پیدا کنم. اما حالا دوست داشتم اصل صداها را بشنوم. از بین فیش‌هایی که خوانده بودم تعداد زیادی را جدا کردم و از گروه پژوهش خواستم اصل فایل‌های صوتی را برایم بیاورند. دیگر همه‌ی وقتم به گوش‌دادن این صداهای ضبط‌شده می‌گذشت. توی کامپیوتر، گوشی موبایل و ضبط ماشین، صداها همیشه همراهم بودند و مدام گوش می‌دادم‌شان. نوارکاست‌ها اوایل بی‌شکل بودند، عین زندگی. مثل فیلم سینمایی یا رمان نبودند. ساختار نداشتند. کاست، پر بود از اتفاقات معمولی، حرف‌های روزمره، لحظات پرت و رخدادهای کسالت‌بار. اما همین‌جوری باقی نماند.

بارها و بارها به صداها گوش‌دادم. آن‌قدر گوش‌دادم که ناخودآگاه متوجه شدم که توی ذهنم شکل پیداکرده‌اند. قصه‌شان را می‌فهمیدم. خیلی از حرف‌های به‌ظاهر معمولی و کسالت‌بار اتفاقا مهم بودند. گاهی گوش‌دادن چندباره‌ی یک نوار برایم روشن می‌کرد که معنی جملات نوارِ قبلی متفاوت با چیزی بود که قبلا تصور می‌کردم. جملات مبهم روزبه‌روز آشکارتر می‌شدند. کم‌وزیادشدن صدای آدم‌ها، دور و نزدیک‌شدن‌شان به ضبط‌صوت، احساس نهفته در حرف‌هایشان که از نحوه‌ی ادای جملات می‌شد درکش‌ کرد، خستگی و گرفتگی یا قدرت لحن، فاصله‌ی زمانی میان پرسش‌ها و پاسخ‌ها، مکث‌ها، سکوت‌ها و تامل‌ها، لرزش‌ صداها و تردیدها، همه و همه برایم معنی‌دار شدند. در ذهنم تصاویر پر قدرتی شکل می‌گرفت. تصاویر ذهنی (ایماژها) همیشه پرقدرت هستند، خیلی قوی‌تر از تصاویر عینی. معجزه‌ی این نوارکاست‌ها خلق ایماژ بود.

توی ذهنم قرارگاه را می‌دیدم. می‌توانستم حالت صورت فرماندهان را تصور کنم. می‌دیدم‌شان که چطور و با چه‌ترتیبی کنارهم نشسته‌اند. جای هرکدام‌شان توی جلسه معلوم بود. این‌قدر صداها را گوش کرده بودم که حتی پچ‌پچ بچه‌هایی که گوشه‌ی سنگر یا اتاق نشسته بودند را نه که فقط بشنوم، بلکه می‌دیدم. دیگر باقی ماجرا ساده بود. کافی بود همین ایماژها را فیلم کنم.

کار ما فیلم‌سازها همین است. زندگی را ساختار می‌دهیم و قصه‌اش می‌کنیم. قصه‌های ما پر از ایماژ هستند. ایماژها را هم عینیت می‌بخشیم تا بشود فیلم. البته در میان فیلم‌هایی که ساخته‌ام، «آخرین روزهای زمستان» چیز دیگری است. حتما مسائل متعددی هست که باعث تمایز این مجموعه با کارهای دیگرم شده‌است اما یقین دارم که مهم‌ترین‌ نقش از آنِ نوار‌کاست‌هایی است که سی‌سال خاک می‌خوردند و کسی سراغی ازشان نمی‌گرفت. نوارکاست‌هایی که هنوز هم خاک می‌خورند.

يک نمونه: گفت‌و‌گوی شهيد باقری و شهيد متوسليان در عمليات بيت‌المقدس در میان کاست‌های ضبط شده در زمان جنگ، گاهی مکالمه‌هایی پیدا می‌شود که در همان برخورد اول مثل قصه‌ی طراحی شده، شکل و ساختار دارند. بعضی از مکالمه‌های ضبط‌شده هم یک ماجرای کامل را تعریف نمی‌کنند ولی نیاز به توضیح اضافی هم ندارند. مهم نیست که قبل و بعدش را بدانی. لازم نیست بدانی که این مکالمه کی و کجای جنگ ضبط شده است. بلکه مهم موقعیتی است که شخصیت‌ها در آن قرار گرفته‌اند. مهم حرف‌هایی است که بین‌شان ردوبدل می‌شود.

متن پیاده‌شده‌ی مکالمه‌ای میان احمد متوسلیان و حسن باقری را بخوانید:

احمد متوسلیان آرام، مودب و با احترام سخن می‌گوید. درعین‌حال اثری از استیصال و اعتراض هم در صدایش هست. حسن باقری در مقابل محکم و باقدرت حرف می‌زند. می‌خواهد متوسلیان را قانع کند.

متوسلیان: ما می‌گیم این خط، این قسمت رو از ما تحویل بگیرید، ما بتونیم بیشتر به کار سازماندهی برسیم.

حسن باقری: می‌دونم. اگه از جنوب رخنه شد با کیه؟

متوسلیان: با اونی که این‌جا رو تحویل بگیره.

حسن باقری: نمی‌تونه این.

متوسلیان: خب اون رو بذارید زیر امر فجر. مگه منطقه‌ی فجر نیست. بذارش زیر امر فجر.

حسن باقری: عجب بابا! کی رو می‌گه بذار زیر امر کی؟! آخه این حرف رو می‌زنی، فکر هم می‌کنی؟

متوسلیان: بله دیگه، برای این‌که اون مجبور بشه، بیاد بچسبونه.

حسن باقری: زمان نیست. ما فرداشب می‌خوایم حمله کنیم. این تعویضی اگه بکنه تا فرداشب طول می‌کشه. ما می‌خوایم این رو بذاریم تو خط که شب حمله بعد از این‌که شما رفتید جلو، خط خالی نباشه. بابا! ما بیست‌وچهارساعت، جون بکنیم، چهل‌وهشت‌ساعت وقت داریم. محاله حمله از پس‌فردا شب به بعد بیفته. این تیپ هنوز لوازمش تو حمیدیه‌ست. نیروش رو سوار کنه بیاد فرداشب می‌رسه. تیپی نیست که بتونه خط نگه‌داره که.

متوسلیان سکوت کوتاهی می‌کند. انگار می‌خواهد افکارش را جمع‌وجور کند. بعد با صدای محکم‌تری بحث را ادامه می‌دهد.

متوسلیان: حاج‌آقا! من به خدا قسم، مساله‌ی شرعيش رو دیگه از عهده‌ی خودمون خارج می‌دونیم و دیگه نمی‌تونیم اون‌جا وایستیم.

حسن باقری: عجب! اگه یکی رو گذاشتیم اومد پشت رو شست و برد، تکلیفت چیه؟

متوسلیان: اون تکلیف دیگه با ما نیست.

حسن باقری: یعنی تا حالا هرچی امثال وزوایی رو تو این خط شهید دادی، بیان بشورن خط رو ببرن؟ هیچ مساله‌ای نیست؟ تو مساله شرعیش رو به عهده می‌گیری اگه دورت زدن؟

متوسلیان: آره.

حسن باقری: این جلوی توئه حاجی‌ها! اگر از جناح چپ شکافی شد، رخنه‌ای شد، من این رو کتبا می‌نویسم، شما هم کتبا به من جواب بده، اون تیپ رو می‌آرم می‌ذارم این‌جا.

دوباره سکوت حکم‌فرما می‌شود. متوسلیان پاسخی نمی‌دهد. گیج شده است. نمی‌داند چه جوابی بدهد. دوباره آرام می‌شود. اما حسن باقری هم سعی می‌کند متقاعدش کند. برای هر سخنِ او پاسخی آماده دارد.

متوسلیان: شما خدا شاهده من رو مستاصل کردید!

حسن باقری: بحث استیصال نیست. استیصال مال همه‌ست. بحث حفظ اسلامه. من یقین دارم این تیپ بیاد این‌جا نمی‌تونه…

متوسلیان: شما اگه بحث حفظ این مطلبه، به این تیپ فجر بگید بیاد بچسبونه.

حسن باقری: گفتم. از صبح رفتم، الان اومدم.

متوسلیان: به‌هرحال ما هم به این نتیجه رسیدیم که دیگه نمی‌تونیم. یعنی واقعا رسیدیم به آخرش. من امروز اومدم…

حسن باقری: چرا به آخرش رسیدین؟ مگه اسلام آخر داره آخه؟

متوسلیان: نه نداره. ولی الان ما امروز این پنجمین فرمانده‌ي گردان‌مون شهید شده. دهمین فرمانده‌ي گردان‌مون شهید شده. اونم کسایی که خدا شاهده به‌عنوان مسوول تیپ انتخاب کرده بودن.

حسن باقری: تو یه جایی رو که با خون یه همچین بچه‌هایی حفظ کردی، چه‌جوری دلت راضی می‌شه که به سادگی بره از دستت؟

متوسلیان: خدا شاهده ما هرموقع داریم می‌ریم اون‌جا، با نیرو داریم حرف می‌زنیم، زل می‌زنه فقط ما رو نگاه می‌کنه! یعنی من دیگه اصلا نمی‌تونم برم اون‌جا. روم نمی‌شه به‌قرآن برم!

حسن باقری: بابا مگه واسه خودت می‌کنی که روت نمی‌شه آخه؟

متوسلیان: نه. برای خودم نمی‌کنم. ولی می‌رم اون‌جا می‌بینم نیرو از بس این‌جا خون ریخته شده، من رو همین‌طور نگاه می‌کنه. می‌گم آقا پاشو برو ، هی نگاه می‌کنه.

حسن باقری: حالا اگه یه وقت فردا دورت زدن، چی به همین نیرو جواب داری بدی؟

متوسلیان جوابی نمی‌دهد. سکوتی طولانی حاکم می‌شود. دیگر بحثی وجود ندارد. انگار متوسلیان به جبهه‌اش برگشته تا بازهم مقاومت کند. مقاومتی که به فتح خرمشهر می‌انجامد.