یک روز قبل

اثر: پویا پرهیزکار

داستان

آن شب هم نشد یک‌سره تا صبح بخوابم، هرچند که خسته بودم و آن‌قدر می‌خواستم بخوابم که وسطِ حرف‌زدنِ تلفني چشم‌هايم سنگین شد و آخرسر یک‌جوری سروتهِ حرف‌ها را هم‌آوردم و خوابیدم. اما آن‌جا هیچ‌وقت نمی‌شد تا صبح خوابید، یا گرمت می‌شد یا باد بی‌هوا می‌وزید و اگر هیچ‌کدام این‌ها هم نبود، خودت غلت می‌زدی و می‌افتادی توی گودی تشکِ شکسته‌ات و بعد که پا می‌شدی، دوباره خوابیدن‌ واقعا عذاب بود. یعنی اگر از اوج خواب سقوط کنی توی گودی بیداری و بخواهی باز هلک‌هلک بالا بروی تا همان اوجی که بودی، خیلی همت می‌خواهد که من نداشتم، هرچند خسته بودم یا شاید چون‌که خسته بودم. از سر صبح که بیدار شده بودم، بی‌خودی زیر آفتاب ایستاده بودیم تا وقت برگشتن به خوابگاه بشود و بخوابیم. یعنی از اول توی آفتاب نبودیم. توی کانکس نشسته بودیم و پره‌های کولر را می‌چرخاندیم تا چیزی هم به ما که ته دفتر نشسته بودیم برسد، آخرسر یا کولر همه‌ی زورش را جمع می‌کرد و توی صورت‌مان فوت می‌کرد یا یکی‌مان اگر همت می‌کرد با کاغذ خودش را باد بزند، ته‌مانده‌ی بادش به بقیه هم می‌رسید که البته دیگر کسی همت نمی‌کرد. سروصدا شنیدیم و از پنجره که نگاه کردیم دیدیم سی‌چهل‌نفر جمع شده‌اند جلوی کانکس روبه‌رویی.
یکی گفت: «اومد‌ن سراغ مهندس. ناکارش نکنن خوبه.»

کارگرها بودند که از برجِ نمی‌دانم چند، پول‌شان را نگرفته بودند و حالا آمده بودند بگیرند.

سه‌تاشان آمدند توی کانکس ما و گفتند: «آقا کار نکنید.»

گفتیم: «کاری نیست بکنیم.»

گفتند: «این‌جا هم ننشینید، بیایید بیرون.»

چهارشانه بودند و صورت‌شان اگر اصلاح‌نشده و سوخته نبود، هیچ نمی‌فهمیدی کارگرند.

یکی‌شان گفت: «چطور ما تو گرما بایستیم، بعد شما زیر کولر بنشینید؟»

گفتم: «ببین کولر اگه کار می‌کنه، همه‌ش مال تو.»

احمد گفت: «باشه. ما هم درمی‌آیم بیرون.» موهای بلندش پشت گردن فر خورده‌ بود و چهره‌اش ته‌مایه‌ی سرخ‌پوستی داشت.

کارگره گفت: «یالا» بعد توی دفتر ما گشت، فلاسک را برداشت و گفت: «چایی‌تون به کاره؟»

گفتیم نه اما قبول نکرد و خودش فلاسک را سروتَه کرد که چند قطره‌ی غلیظ چای چکه کرد پایین. بعد از توی جیبش پاکت سیگار درآورد که خالی بود و مال مهندسِ کناری‌اش هم خالی بود تا احمد که کنار من بود یکی برای خودش بیرون کشید و یکی هم داد به او. چندثانیه‌ای کلا ساکت بود و فقط کولر سروصدا می‌کرد، هرچند وقت يك‌بار تکانی به خودش می‌داد و سرفه‌ای خشک می‌کرد و دوباره همان صدای یک‌نواختش کل اتاق را می‌گرفت. فقط هم صدا داشت، تهِ ته‌اش می‌توانست دود سیگار را از آن سر اتاق برساند به ما. من داشتم پای کامپیوتر بازی می‌کردم تا با کارگرها چشم‌توچشم نشوم که چیزی به‌ام بگویند. یک‌هو صدای فن کامپیوتر و هوهوی کولر قطع شد و صفحه‌ی جلوی من هم خاموش شد. کارگرها که دور و بر ما می‌چرخیدند، گفتند: «خب دیگه، ژنراتور هم به‌کار نیست. بریم بیرون.» آن یکی‌شان که قبلا هم دیده بودمش و تا آن‌وقت ساکت بود، گفت: «پاشو، مهندس.» اسمش یحیا بود و چشم‌هايش آن‌قدر توی صورتش گم بودند که زیر آفتابْ توی سایه‌ی صورت پنهان می‌شدند اما آن روز توی کانکس توانستم چشم‌هايش را ببینم. از آن ته جوری نگاهت می‌کردند که انگار همیشه مقصر تو بودی، هرچقدر هم که به ماجرا بی‌ربط باشی، فکر می‌کردی مقصر تویی. گفت: «مهندس این‌ها حرف نمی‌فهمندها، پاشو.» پا شدیم و یحیا باز همان‌طور با چشم‌های ریز و تنگش نگاهم کرد، طوری که فکر کردم این‌جا، زیر این سقف هم، آفتاب چشمش را می‌زند. بیرون هم که سقف نبود و آفتاب چشم همه‌مان را می‌زد، باز نگاه می‌کرد و این‌بار جوری که خودش را هم مقصر می‌دانست، هرچند هرچه می‌شد تو هم مقصر بودی و می‌ماندی، کاری‌اش نمی‌شد کرد، چیزی بود که ته نگاهش مانده بود.
 
متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وپنجم، تیرماه ۹۲ بخوانید.