نزدیکی‌های دی‌ماه

امیرنصر کم‌گویان

داستان

این روزها همه‌اش از تمام‌شدن دنیا حرف می‌زند. می‌گوید با بچه‌های مدرسه ثابت کرده‌اند آخر دنیا رسیده است. این چیزها را که می‌گوید، زنم از توی آشپزخانه داد می‌زند: «صادق بازم این بچه شروع کرد؟»

اما خانم‌جان لبش را گاز نمی‌گیرد. خیلی‌وقت است که خانم‌جان این‌جور وقت‌ها یا هیچ‌‌‌وقت دیگری هم لبش را گاز نمی‌گیرد، حتی اگر سربه‌سرش بگذارم و بگویم: «ما آخرش هم نفهمیدیم این آقاجون‌مون چندتا زن دیگه داشته.»

می‌گویم: «این بچه من رو یاد بچگی‌های خودم می‌اندازه.»

این را در جواب زنم که از توی آشپزخانه داد زده بود، نمی‌گویم. وقت‌هایی می‌گویم که مثلا زنم دارد پیازداغ درست می‌کند و من از سرِ بی‌کاری نشسته‌ام روی پیش‌خانِ آشپزخانه و دلم خواسته همین‌طوری یک چیزی بگویم. بعد زنم می‌گوید: «یعنی تو ‌هم‌سن این بچه بودی همین‌قدر فلسفه‌بافی می‌کردی و از همه‌چي قصه می‌ساختی؟»

این‌طوروقت‌ها من هم برایش خاطره‌ای از بچگی‌هایم تعریف می‌کنم. گاهی هم از خاطره‌های کمالی چیزی سرهم می‌کنم و تحویلش می‌دهم و زنم همین‌طور هی از سرِ گاز می‌رود سرِ یخچال و برمی‌گردد و مدام درِ کابینت‌ها را بازوبسته می‌کند و وقتی که حسابی حوصله‌اش سرمی‌رود، می‌پرد توی حرفم و می‌گوید: «آره، یادمه. قبلا گفته بودی.»

شاید زنم این را وقت‌هایی می‌گوید که دیگر دلش نمی‌خواهد به حرف‌هایم گوش بدهد اما من همین‌طور ادامه می‌دهم، دست‌آخر کلافه می‌شود و می‌گوید: «وای صادق حواسم رو پرت کردی، پیازداغم سوخت.» یا مثلا می‌گوید: «بلندشو برو توی اتاق، به خانم‌جان سر بزن ببین چه‌کار می‌کنه.»

یک چنین آدمی‌ست زنم. اما خانم‌جان کاری ندارد. از صبح تا شب نشسته است روی صندلی و زیرلب حرف می‌زند. هرچند‌وقت یک‌بار کسی را صدا می‌زند برای شام. می‌گویم: «خانم‌جان کسی خونه نیست.»

جواب نمی‌دهد. تلویزیون را روشن می‌کنم. زنم حتما نفس راحتی می‌کشد که دست از سرش برداشته‌ام. خانم‌جان می‌گوید: «سلام آقا. بفرمایید. خوش اومدین.»

خیلی وقت است که دیگر سعی نمی‌کنم روشنش کنم که آن آدم‌ها توی تلویزیون هستند. تلویزیون را که روشن می‌کنم روسری‌اش را روی سرش می‌اندازد. دکتر را خوب می‌شناسد. چندسال پیش قلب خانم‌جان را عمل کرد. تازگی‌ها یک روزهایی توی تلویزیون برنامه دارد. می‌گویم: «خانم‌جانِ بامعرفتی داریم‌ها.»

این‌جور وقت‌ها بلند می‌شوم دستی روی سرش می‌کشم. با دکتر، حسابی حرف می‌زند. گاهی شنیده‌ام برایش دردِدل می‌کند. حتی یک‌بار دیدم روسری‌اش را هم برداشته است. مثل وقت‌هایی که پسرمان از شیرین‌کاری‌های توی مدرسه‌اش تعریف می‌کند که چطوری معلم‌شان را دست انداخته‌اند. زنم فقط وقت‌هایی که حالش خوب است می‌خندد، اگرنه از همان اولش سیاست به خرج می‌دهد و سعی می‌کند روی زیادی به بچه ندهد. زنم خیلی وقت‌ها حالش خوب نیست. سربه‌سرش که بگذارم می‌گوید: «وای صادق صدات می‌ره رو اعصابم.»

سردردش که شروع می‌شود، پسرمان می‌رود توی اتاقش و نمی‌دانم جلوی کامپیوتر چه‌کار می‌کند. انگار یک چیزهایی می‌نویسد. همیشه دارد یک چیزهایی می‌نویسد. گاهی می‌نشیند کنارم و برایم روی کاغذ فلسفه‌بافی می‌کند و به قول زنم حرف‌های گنده‌تر از دهانش می‌زند. همین چندروز پیش بود که می‌گفت دنیا دارد به آخر می‌رسد. کلی عدد و رقم قطار کرده بود روی کاغذ و از یک تا ده و کلی صفر و یک برایم شمرده بود و آخرش هم نمی‌دانم چطوری به این نتیجه رسیده بود که بیا ببین. دنیا همین‌جا به آخر می‌رسد، می‌گوید نزدیکی‌های دی‌ماه. می‌خندم و می‌گویم: «ای بابا پس تکلیف ما چي می‌شه؟ این خانم‌جان رو چي‌کار کنیم؟ بنده‌خدا گم می‌شه توی اون شلوغی.»

نمی‌خندد. می‌گوید: «وضع خیلی‌ها همین‌طوریه. معلوم نیست قراره چي‌ بشه.»

زنم می‌گوید: «به جای این حرف‌ها برو به درس‌هات برس. ما هم که بچه بودیم از این حرف‌ها زیاد می‌زدن.» می‌گوید خوب یادش هست که یک‌بار شایعه شده بود ساعت دوازده شب دنیا تمام می‌شود. بعد می‌خندد و تعریف می‌کند که چطور از ترس تا صبح خوابش نبرده بود.

پسرمان ابروهایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «اما این واقعیت داره. براي اثباتش هم يه عالمه نشونه هست.»

بعد هم از سونامی ژاپن می‌گوید: «فکر می‌کنید چرا همه‌ی دنیا به جان هم افتاده‌اند؟»

می‌گوید آدم‌ها دارند هویت‌شان را از دست می‌دهند و این هویت را طوری تلفظ می‌کند که من و زنم خنده‌مان می‌گیرد. زنم می‌گوید: « هویت. هُ وی یَت.»

موقع حرف زدن، قیافه‌ی جدی به خودش می‌گیرد و از این‌در و آن‌در مثال می‌آورد. بعد مکث می‌کند و دستش را روی یک چشمش می‌گذارد و نگاهی به خانم‌جان می‌اندازد و یک ‌طورِ خنده‌داری می‌گوید: «همه‌چیز داره نابود می‌شه.»

زنم این حرف‌ها را قبول ندارد. می‌گوید این بچه هرچیزی از این‌طرف وآن‌طرف می‌شنود مثل طوطی تکرار می‌کند. زنم از این‌که پسرمان حرف‌های قلنبه‌سلنبه بزند هیچ خوشش نمی‌آید. همیشه این‌وقت‌ها یک چیزی می‌گوید که بحث را عوض کند. بعد بلند می‌شود داروهای خانم‌جان را می‌آورد. خانم‌جان قرص‌ها را توی دهانش نگه‌می‌دارد. اولش نمی‌دانستیم. یک روز زنم گفت که خانم‌جان دندان‌هایش نارنجی شده، ترسیده بود که این شاید یک‌جور خون‌ریزی باشد. قرص‌ها را زیر زبانش قایم کرده بود. حالا دیگر خوب توی دهانش را می‌گردیم. حواس‌مان نباشد قرص را بیرون می‌آورد می‌گوید: «هسته‌ش رو نمي‌خورم.»

زنم می‌خندد. می‌گویم: «کی فکرش رو می‌کرد.»

زنم می‌گوید: «زندگی ‌همينه دیگه.» و بلند می‌شود می‌رود توی آشپزخانه و این‌طور‌وقت‌ها چیزی می‌گوید که حواسم را پرت کند تا به قرص‌های خانم‌جان که توی دهانش گیر می‌کنند فکر نکنم. مثلا می‌گوید: «راستی از کمالی چه‌خبر؟ زنش بهتر شده؟»

می‌گویم: «بد نیست. ‌همون‌طوريه.» این را کمالی می‌گوید. گاهی که توی اداره می‌بینمش و حالش را می‌پرسم. لب‌هایش را شبیهِ چه‌می‌دانم می‌کند و می‌گوید: «بد نیست.» بعد دستش را می‌کشد روی سرِ تاسش و مي‌گويد: «‌همون‌طوريه.»

زنم می‌گوید: «بنده‌خدا چه گرفتاری شده.»

می‌گویم: «همین‌طوری که نمی‌مونه، خوب می‌شه.»  این را به کمالی می‌گویم.

سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: «زنده باشی.» این زنده باشی را طوری می‌گوید که انگار می‌خواهد بگوید: «ای بابا تو چه می‌دونی وضع ما ‌چطوريه.»

«زندگی ‌همينه دیگه.» به زنم می‌گویم.

زنم می‌خندد و می‌گوید: «ما هم مثل این فسقلی شديم‌ها، فلسفه‌بافی‌مون گرفته.»

«این فسقلی کم‌کم داره سبیل‌هاش سبز می‌شه. خیلی هم فسقلی نیست. یه چیزهایی هم ‌حاليشه.» بعد می‌گویم: «من ‌هم‌سن این بچه بودم همین‌طوری بودم.» زنم هیچ‌چیز نمی‌گوید. می‌گویم: «چند سال دیگه همه‌ی این حرف‌ها یادش می‌ره.» بعد سرم را بالا می‌گیرم که: «هی… چه عالمی داشتیم. حالا شدیم آدم‌آهنی.»  این را هم کمالی گفته بود.

یک روز که از اداره تا سر میدان را پیاده گز می‌کردیم، دست‌هایش را قلاب کرده بود پشتش و وسطِ نمی‌دانم كدام  صحبتش گفته بود: «هر روز صبح همین که به این میدون می‌رسم، اتوبوس می‌ره.» می‌گفت از چندمتریِ میدان همیشه می‌دود اما همین که می‌رسد اتوبوس می‌رود.

خندیدم که «تو هم خوب بدشانسی‌ها کمالی‌جان.»

چند لحظه مکث کرد و گفت: «یه روز جمعه این‌طرف‌ها اومده بودم پیاده‌روی. نزدیکی‌های میدون که رسیدم شروع کردم به دویدن، خودم هم نمی‌دونستم چرا. فقط می‌دویدم.» این‌ها را که گفته بود سرش را بالا گرفته بود و آهی کشیده بود که «شدیم آدم‌آهنی.»

دستم را گذاشته بودم روی شانه‌اش و گفته بودم: «درست می‌شه.»

گفته بود: «زنده باشی.»

زنم می‌گوید: «امروز يه حالی هستی‌ها.» بعد بلند می‌شود برایم یک فنجان چای می‌آورد و می‌گوید: «این خاصیت هوای ‌بهاره، آدم رو کسل می‌کنه.»

سرم تیر می‌کشد. می‌گویم: «زنده باشی.» نگاهم می‌کند و می‌رود توی آشپزخانه. خانم‌جان روی مبل خوابش برده است. تلویزیون را روشن می‌کنم. زن جوانی حرف می‌زند. می‌گویم: «سلام خانم. بفرمایید. خیلی خوش اومدین.»

زنم از توی آشپزخانه می‌گوید: «چیزی گفتی صادق؟»

یقه‌ی پیراهنم را صاف می‌کنم و می‌گویم: «با تو نبودم، به کارت برس.»