دیگران همیشه به من یادآوری میکردند که کار مطبوعاتی آخر و عاقبت ندارد. این شد که پس از ششسال روزنامهنگاری رفتم سراغ میل و علاقهی دوران کودکی و نوجوانیام: آتشنشانی.
پنجماه شرایط سخت آموزش اطفای حریق و نجات در صالحآباد، یکماه آموزش دورههای امداد پزشکی در بیمارستان شهدای تجریش و دوماه آموزش کار در ارتفاع و صخرهنوردی در ایستگاه حسنآباد. با کمک این دورهها، تازهکاری از عالم مطبوعات پا به عرصهی آتشنشانی گذاشت، پا به دنیایی متفاوت؛ دنیای آتش و جراحت و حادثه.
خاطرات ششسال کارم را در آتشنشانی به بهانهی توصیف سه ایستگاه ۶۸، ۲۵ و ۴۹ مرور کردهام تا ادای دین کنم به همهی همکارانی که جانشان را به آتش میبرند.
۲۵، یک ایستگاه قدیمی و پرحریقوحادثه در شهرک غرب بود که نیروهای زبدهای داشت. میگفتند هرکس وارد ۲۵ بشود همانجا ماندنی خواهد شد. روز اولی که به ایستگاهِ ۲۵ رسیدم همه همین را گفتند. میگفتند لابد خطای بزرگی کردهام که من را به این ایستگاه فرستادهاند و کلی خندیدند!
۲۵ خیلی بزرگ بود و دو تیم مجزا و حرفهایِ حریق و نجات، بهعلاوهی يك خودروی نردبان و سه خودروی سبك داشت. برعكسِ ايستگاه قبلي، اينجا سینفر آتشنشان داشت كه زير نظر دو فرمانده كار ميكردند. من را فرستادند به گروه نجات که بیشتر کارش در رابطه با حادثهدیدگانِ آوار و چاه و حوادث رانندگی بود. آنقدر حادثههای جورواجور رفتم و کارکردم و پوست انداختم که عاشق ایستگاه ۲۵ شدم. مدام اعزام ميشديم براي كمك به حادثهديدگان آوار يا براي كشف جسد يا بيرونآوردن افراد محبوس در منزل يا ميان آهنهاي درهمتنيدهی خودروهايي كه تصادف كردهاند يا آدمهاي سقوطكرده در چاههاي اين شهر درندشت. واي كه تهران چقدر چاه دارد و محلهاي در آن نيست كه آوار نداشته باشد. یک شب از ده تا دوی صبح سر عملیات بودیم، وقتی رسیدیم ایستگاه، از پلهها به سختی بالا رفتم و نشستم روی تخت که کمی بخوابم. همان لحظه دوباره زنگ خورد و اعزام شدیم تا ساعت چهار صبح. بعد هم نگهبان بودم. از این شبها که خواب نداشتیم زیاد پیش میآمد. آدمهای زیادی را از زیر آوار، زنده بیرون آوردیم و مردههای بسیاری را از عمق چاه یا درون سنگ و آهن و بتنِ فروریخته در آوار یا از میان آهنهای درهمتنیدهی خودروهای تصادفی بیرون کشیدیم. يادم ميآيد يك روز براي نجات زني از ميان رودخانه اعزام شديم. شايد نهر خروشان تقاطع جلال آلاحمد با شيخ فضلالله را ديده باشيد. پاييز بود و زن با خودروی پرايدش زده بود به گاردريل و واژگون شده بود درون آب. ارتفاع خيابان از رود بيشتر از چهارمتر بود. خيلي سريع نردبان را علم كرديم و زديم به دل رودخانه. چهار چرخِ خودرو رو به آسمان بود. با زحمت توانستيم از حركت ماشين در رودخانه جلوگيري كنيم. يكي از بچهها رفت زير آب و درِ قفلشدهی پرايد را باز كرد. زن را بيرون آورديم. نبضش را گرفتم، بهنظرم خيلي آهسته ميزد. انگار دنيا را به من داده بودند اما وقتي پزشك اورژانس معاينهاش كرد، گفت: «د-س شده.» يعني فوت كرده… چه روز غمگيني بود.
جالبترين حوادث نجات ۲۵، رفع مزاحمت جانوران موذي بود. بارها براي گرفتن موش و گربه و كلاغ و مار و روباه اعزام شديم. نميدانيد اين حيوانهایی كه خيليها ازشان ميترسند، وقتي خودشان را در دام ما ميبينند چقدر سربهراه ميشوند. شايد باور نكنيد اما يك شب دلم براي ماري كه گوشهی يك باغچه چنبره زده بود و از ترس تكان نميخورد، سوخت. انگار دستهاي نداشتهاش را بالا گرفته بود و ميگفت: «تسليم!»
پنجم خردادِ ۹۰ روزي بود كه يكي از بدترين حوادث زندگيام رخ داد. زنگ ايستگاه زده شد و مثل هميشه اعضای گروه چندثانیه بعد، حاضر و آماده، سوار ماشينها شدند. ستاد فرماندهي اعلام کرد که خانهاي دچار آوار شده است. وقتی به محل حادثه در خيابان گيشا رسيديم، به ما گفتند که دونفر كارگر افغاني در ميان آوار مفقود شدهاند. ساختماني که دچار حادثه شده بود، سهطبقه بود اما كارگران اصول کار را رعايت نکرده بودند و سقف دو طبقهی بالايي روي طبقهی اول آوار شده بود. وقتي وارد طبقهی اول شديم، سقفي بالاي سرمان وجود نداشت و آسمان را ميديديم. سقفِ بهظاهر سالمِ آشپزخانهها آنقدر ترک برداشته بودکه هر لحظه امکان داشت کوهی از موزاییک و گچ و سیمان فروبریزد. حاضران ميگفتند ساختمان تخليه است و فقط کارگرها آنجا کار میکردهاند. کارگرها هم اعلام کردند دونفر از همکارانشان مفقود شدهاند. در واحدهاي بالايي، وسايل منزل مرتب و کامل وجود داشت. تلويزيون و بوفه و فرش طوری کنار هم جا خوش کرده بودند که بهنظر نميرسيد اين واحدها تخليهشده يا خالي از سکنه باشد. در خانهي تخليهشده، يا هيچ وسيلهاي وجود ندارد يا وسايل در گوشهاي از خانه جمع شده است. بههرحال در گام اول، بايد براساس گفتهي شاهدها رفتار ميكرديم و به هميندليل با همهی امکانات و تجهيزات وارد ساختمان شديم تا مفقودان را پيدا کنيم.
تلاشها نتيجهاي نداد و تنها يك حفره زير سقف آشپزخانه پيدا کرديم که حدس ميزديم شايد کسي در آن گرفتار شده باشد. به دستور مدیر منطقه نشستم و با دست مشغول كندن خاكهاي درون حفره شدم تا به مصدومهای احتمالي برسم. در اين ميان سقف آشپزخانه که کمي ترک داشت، لرزش خفیفی کرد، شايد فقط يکثانيه طول کشيد كه احساس كردم زير آوار هستم. اول از همه احساس کردم همهچيز تمام شد، خيال كردم مردهام. سقفِ فروریخته خيلي سنگين بود، هركاري كردم نتوانستم اعضاي بدنم را تكان بدهم، وقتي متوجه شدم ميتوانم انگشت پایم را درون کفش تكانش بدهم، فهميدم كه زندهام. گفتم حتما دست، پا يا نخاعم آسيبديده است اما خيالم راحت بود که همکارانم همانجا هستند و بهسرعت نجاتم ميدهند. خاک، دهان و گوشها و بینیام را پر کرده بود. درد زيادي داشتم ولي سعي ميکردم آرامشم را حفظ کنم. کمتر از يکدقيقه طول كشيد تا دوستانم سقف را بلند كنند و مرا از زير آوار بيرون بیاورند. اگر کلاه ايمني سرم نبود، هیچ معلوم نبود چهاتفاقي برايم ميافتاد. خيلي خوششانس بودم که آهنهاي باقيماندهی سقف رويم نيفتادند. البته دليل اصلي سالمماندن سقف آشپزخانه اين بود که تيرآهنهايش از ديگر بخشهاي ساختمان جدا و بسيار محکم بودند.
آمبولانس به سرعت من را به بيمارستان برد. نميدانم چه شد که تصميم گرفتند مرا به يك بيمارستان در نزديكي محل كارم ببرند. آنقدر درد داشتم که متوجه هيچچيز نميشدم. به بيمارستان که رسيديم، چند عکس از بدنم گرفتند و ام آر آي انجام دادند. پزشکها گفتند دچار بيرونزدگيِ ديسك كمر شدهام و بايد يک شب در بيمارستان بمانم و غذا هم نخورم تا معدهام به ستون مهرهها فشار وارد نكند. از بس كار كرده بودم، گرسنگي امانم را بريده بود اما حالا ديگر كارم شده بود دعاكردن. دستهایم هم زخمهاي زيادي برداشته بود. تکههاي آجر و سيمان، پوست دستم را پاره کرده بود.
عصر آن روز فهميديم تمام کارگرها، زماني که احساس کرده بودند سقف در حال ريزش است، ساختمان را ترک کرده بودند. درواقع به ما اطلاعات غلط داده شده بود. اما ديگر براي من دير شده بود. از آن روز يك يادگاري دارم؛ آن مهره هنوز هم بيرون زده است.
شغل ما همین است و نميتوان چنين حوادثي را از آن جدا کرد. روزِ بعد از اين اتفاق يکي دیگر از همکارها در شيفت ايستگاه از ارتفاع سهمتري پرت شد پایین. در چنین اوضاعی تامين خدماتي مثل بيمه براي صاحبان چنين مشاغلی ضامن حفظ ايمني و جان همهی اعضاي جامعه است. يک آتشنشان وقتي با تمام وجود براي نجات افراد تلاش ميکند که بداند درصورت بروز حادثه، سازمانها و نهادهاي مختلف از او و خانوادهاش حمايت ميکنند.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی بیستوپنجم، تیر ۹۲ بخوانید.
سلام و خدا قوت
آقای محمدیان عزیز
مطلب جالبی بود
زیبا بود و قابل تامل
اون تکه ای که گفتی روزنامه نگاری آخر و عاقبت نداره را خوب اومدی