دانیل ایستاده توی بادگیر، دالانِ باریکِ میان دیوارهای بلندِ آجری که زمین بازی را به حومهی شهرک وصل میکند. روزهای طوفانی باد از همینجا راه باز میکند و میپیچد بالا و گردبادی میشود بالای محوطهی چمنِ معروفِ بین چهار مجتمع آپارتمانی. هرچه به زمین میخ نشده باشد میرود هوا؛ لباسهای روی بند، زباله، گرد و خاک، آدمبزرگهایی که نتوانستهاند روی پاهایشان بند شوند. همین چند وقت پیش ماجرای یک گربهی پرنده هم سر زبانها افتاد.
البته صبحِ امروز باد نمیآید، روزهاست که باد نیامده، فقط یک دمکردگیِ مدام است که وادارت میکند پنجرهای باز کنی اما تازه یادت میآید که اصلا توی خانه نیستی. میانهی اوت، یک هفته از تعطیلات خانوادگی در مگالوف گذشته است، جایی که او کرالپشت یاد گرفت و یک عروس دریایی نیشش زد، حالا یک هفته تا بازشدن دوبارهی مدرسهها مانده. دهساله است. در خانه باز خواهر بزرگش معلم و برادر کوچکش شاگرد شدهاند و مدرسهبازی میکنند. هلن دوازدهساله است و پل هفتساله. هلن یک تختهسیاه و یک جعبه گچِ کوچولوی هشترنگ دارد و وقتی که پل بیادبی میکند محکم به رانش میزند. تا مخزن آب برای نظافتِ هفتگی گرم شود، مادر روی میز ناهارخوری پازل بزرگی از شهرِ ونیز را درست میکند.
میتواند انگشتهای پای دختری را ببیند که تاب میخورد، پیدا و ناپیدا میشود، پیدا، ناپیدا. سال ۱۹۷۲ است؛ سالِ Silver Machine وRocket Man[۱] . به یاد نمیآورد تا به حال اینقدر حوصلهاش سر رفته باشد. زنبوری را از روی صورتش پس میزند، همزمان صدای کشدار بستهشدن درِ ماشینی از دور به گوش میرسد. به سیاهی راهپله قدم میگذارد و تا جلوی درِ خانهی شان بالا میرود.
در زندگیاش سه اتفاقِ خارقالعادهی دیگر هم خواهد افتاد. غروب یکی از روزها با پسرِ هشتسالهاش در تراسِ خانهی اجارهایِ حوالیِ کئور، شاهد نابودی یک انبار غله در منتهیالیه دره خواهد بود که با صاعقه نابود میشود؛ برقِ سفیدِ نور انگار از آسمان نمیآید بلکه یکباره از زمینِ زیرِ ساختمان منفجر میشود.
دیداری خواهد داشت با مدیر یک کارخانهی آهنآلاتِ سفارشی حوالیِ استراود که کارخانهاش مالک یکی از سه واحدِ ساختهشده در حریم خطوط راهآهن است. در میانهی نشست، گاوی از پشت بام پایین خواهد افتاد و اصلا هم به آن خندهداری که به نظر میرسد نخواهد بود.
صبحِ روز تولدِ پنجاهسالگیاش مادرش زنگ خواهد زد که میخواهد او را ببیند. مادرش آن لحظه آرام بهنظر میرسد و هیچ توضیحی نمیدهد. بااینکه مهمانی بزرگی برای بعدازظهر ترتیب داده شده، سوار ماشین میشود و یکراست به سمت لِستر میراند، تنها برای آنکه آمبولانسی را ببیند که پیکر مادرش را با خود میبرد. کمی بعد، هنگام صحبت با پدرش میفهمد که تماس تلفنی مادر نیمساعت پس از آن سکتهی مغزی بوده که منجر به مرگش شده است.
امروز روزی متفاوت خواهد بود، نه اینکه صرفا تکاندهنده باشد، از آن لحظههایی خواهد بود که زمان تَرک برمیدارد و شاخهشاخه میشود و وقتی برمیگردی و پشت سرت را نگاه میکنی درمییابی که اگر رویدادها فقط کمی متفاوت رخ میداد، حالا زندگیات مثل یکی از آن ارواح سرگردان بود که بهسرعت در تاریکی گم میشوند.
شان آنقدرها هم که باید دوست او نیست اما باهم بازی میکنند چون باهم در یک کلاس و در یک مدرسه هستند. خانوادهی شان در بلندترین طبقهی برج اُرچارد زندگی میکنند. اما خانهی خانوادهی دانیل در خیابانی است که فقط به خانهی آنها میرسد و دیوارهای خانهشان از سهطرف با هیچ دیوار دیگری مشترک نیست. مادر دانیل میگوید: خانوادهی شان اثر بدی رویت میگذارند. ولی این را هم میگوید: تماشای تلویزیون از نزدیک برای چشمت ضرر دارد و اگر توی کانال شنا کنی میمیری. اما بههرحال دانیل خانوادهی شان را بهخاطر ظرفیت، گشادهرویی و پیشبینیناپذیریشان دوست دارد، به خاطر مجسمههای چینیِ سگهای تازیشان در دو طرفِ بخاریِ گازی، بهخاطر بیامو قرمزِ آقای کُب که شنبهصبحها عاشقانه آن را پولیش و محافظِ رنگ میزند. دیلان، برادر بزرگترِ شان، گچکاری و نجاری میکند، آنها ایوانی دارند مُشرف به جادهی کمربندی که به جنگل میرسد و میتوان از آنبالا کارخانهی ماشین و دکل رادیوییِ بارگِیو را دید، چشماندازی که دانیل را از تمام آنچه از پنجرهی هواپیما در مسیر بین لوتون و پالما دیده بیشتر سرذوق میآورد، چراکه دیگر شیشهای پیشِ رویت نیست و وقتی خم میشوی و پایین را نگاه میکنی پشت زانوهایت لرزش هیجان را حس میکنی.
پایش را از آسانسور میگذارد بیرون و مادرِ شان را میبیند که دارد از آپارتمان بیرون میآید؛ باز هم چیزی دیگر که حسادت دانیل را برمیانگیزد چون مادرِ خودش وقتی میرود خرید، او و پل و هلن هم باید همراهش بروند. مراقبش باش دردسر درست نکنه. خانم کُب دست در موهای دانیل میکند و بهنرمی راه میافتد. همینطور که درهای نقرهای آسانسور به رویش بسته میشوند، سیگاری روشن میکند.
تصویرِ ضدِنور و درهمِ شان روی شیشهی مُنقشِ درِ خانهمیافتد و در آهسته باز میشود. بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم.
چی؟
شان، دانیل را به اتاقِ دیلان میبرد. این راز باید کاملا پیش خودت بمونه.
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی بیستوششم، مرداد ۹۲ مجلهی داستان همشهری بخوانید.
«گفتوگوی داستانی» دربارهی این داستان را میتوانید از اینجا بخوانید.
* این داستان با عنوان The Gun در شمارهی بهار ۲۰۱۲ مجلهی گرنتا منتشر شده است.
درود
کمی بعد، هنگام صحبت با پدرش میفهمد که تماس تلفنی مادر (نیمساعت پس از) آن سکتهی مغزی بوده که منجر به مرگش شده است.
بنظرم باید مینوشتین نیم ساعت قبل از …
سلام. اصل انگلیسی جمله این است:
he realize that he received the phone call half an hour after the stroke which killed her.
راوی داستان میگوید که در زندگی این شخصیت، سه اتفاق «خارقالعاده» رخ میدهد. برای همین عجیبیِ ماجرا همین است که مادرش ابتدا سکته میکند و بعد با او تماس میگیرد.
گفت و گوی داستانی فوق العاده بود.البته ظرفیت داستان باعث شد که این گفت و گو اینقدر متنوع و پر محتوا صورت بگیرد.
به هر حال تشکر تشکر
این داستان و گفتگوش عالی بود. یه کم طول کشید که خوندم اما لذت بردم. زیر بعضی جاهاش هم خط کشیدم
این داستان و گفتگوش خارق العاده بود.داستان تفنگ رو از تمام داستان هایی که در سال ۹۲ چاپ کردید بیشتر دوست داشتم.ممنون