بمبئی، ۱۹۳۹
عصرهاي یکشنبه وقتی خانه را ترک میکنم، همسرم از همیشه خوشحالتر است. پنجسال است ازدواج کردهایم؛ هنوز خیلی زود است که از نبودنِ هم لذت ببریم. رفقای کافهی ایرانی چنین عقیدهای ندارند. آنها فکر میکنند عشق و ازدواج دو موضوع جدا هستند.
رستم، بهترین دوستم، ازدواج نکرده است و نظرش دربارهي این موضوع ارزشی ندارد. ادلجی از بقیهمان بزرگتر است اما عقایدش جانبدارانه است چون دارد سعی میکند برای دختر نوزدهسالهاش یک شوهر خوب پیدا کند. گیو، چهارمین عضو گروه آماتوری رادیوییِ ما، خودش را به آبوآتش میزند که از دست زنش خلاص شود. او از اپراتورهای مجوزدارِ رادیو نیست اما همیشه با یک فلاسک «بلکلیبل» به جلسههای هفتگیمان میآید. رفقا به من میگویند الکی چون شناسهی رادیوییام، وییو۲الکی است. بعد از ناهار، به خانه میرویم و تنها با کدهای مورس باهم حرف میزنیم، روی فرکانسی که هیچکس دیگر به آن دسترسی ندارد. البته که فرستندههای رادیویی با قابلیت صوتی هم داریم اما اینطوری با زبان خصوصی خودمان حس صمیمیت بیشتری دارد.
برنامهی یکشنبهها جز غذا و گفتوگو هیچ هدف دیگری ندارد. دربارهی جنگ، آبوهوا، شعر و زنها حرف میزنیم و گاهی هم یکی از رفقا از من میخواهد قطعهای از یک وسیله را تعمیر کنم یا بسازم. من یک مغازهی کوچک رادیو و سازهای غیربرقی دارم که در آن رادیو، گرامافون و گیتار میفروشم. کاروکاسبی مغازه خوب است. چندماه پیش توانستم شاگرد جوانی استخدام کنم که بنشیند پشت دخل تا وقت آزاد بیشتری داشته باشم. «واسهی هیچ کارینکردن، وقت آزاد بیشتر میخوای چیکار؟» همسرم همیشه این را وقتی میپرسد كه روزهایم را توی خانه میگذرانم و وسایلی را تعمیر میکنم که نیازی به تعمیر ندارند.
این یکشنبهی بهخصوص با بقیهی یکشنبهها فرق میکرد. اخیرا مقامها برای تمام اپراتورهای رادیو ابلاغیه فرستاده بودند، پروانههایمان را باطل کرده بودند و خواسته بودند تمام وسایلمان را تحویل دهیم.
رستم به ادلجی نگاه کرد و پرسید: «برنامه چیه؟»
«برنامه اینه که هرکاری بهمون گفتن انجام بدیم و از این به بعد به خودمون بگیم شاعران آماتور یا یهچیزدیگههای آماتور.»
گیو گفت: «انجمن علافان حرفهای.»
دخترم چهارساله بود و همسرم دوماه پیش دوباره باردار شده بود. حرف ادلجی را تایید کردم. رستم در دانشگاه نظریهی ادبی تدریس میکرد و زندگیِ بدون زن و فرزند، فضای خالی زیادی در ذهنش باقی گذاشته بود. پیشنهاد داد وسایل را مخفی کنیم. «میتونیم قطعههای وسایلمون رو از هم باز کنیم و تیکهتیکه مخفیشون کنیم.» مدتی به این موضوع فکر کرده بود.
ادلجی گفت: «که چی بشه؟»
رستم گفت: «نمیدونم.» و از مایا گفت، یکی از همکارانش در دانشگاه که یک معترض دوآتشهی طرفدار استقلال است و اظهار علاقه کرده که برای انتشار اخبار بدون سانسور، یک ایستگاه رادیویی زیرزمینی دایر کند. وقتی حرف به اینجا رسید، ما دیگر محتویات فلاسک گیو را خالی کرده بودیم و رستم اضافه کرد: «مایا خیلی موردِ مناسبیه.»
ادلجی آه کشید، مثل آه کشیدنِ پیرها وقتی از توضیح دوباره و دوبارهی مسائل به جوانترها خسته میشوند. «بابا من برات یه دختر پارسی خوب پیدا میکنم. نگران نباش. توی این مدت یه چیز دیگه پیدا کن.»
رستم همان شب کمی بعد از جلسه به آپارتمان من آمد. وقتی از چشمیِ در دیدمش که پشت در خانهام ایستاده، خواستم وانمود کنم خانه نیستم و از همسرم بخواهم بهانهای جور کند اما همسرم که یک حسابدار خبره است، خوشش نمیآید بهخاطر من دروغ بگوید. وقتی پای اینجور چیزها وسط باشد اصلا کوتاه نمیآید. همیشه اعمالش را با درجههای گوناگونِ خوب و بد، با جمع و تفریقِ اعداد، توی دفترچهای که با یک برچسب رویش نوشته شده «کارما»[۱] سبکسنگین میکند. میگوید: «چرا من باید وکیلوصیِ گناههای تو باشم؟»
در را روی رستم باز کردم و مطمئن بودم چیزی که رستم میخواهد برای انجام آن متقاعدم کند، آخرش به لو رفتن، دستگیری و محکوم شدنم به زندان انفرادی میانجامد.
گفتم: «آقای گراهام بل یه وسیله اختراع کرده به اسم تلفن.»
رستم گفت: «روزنامه نمیخونم.»
«بهخاطر همینه که هنوز لبخند میزنی.»
همسرم از رستم خوشش میآید. از آشپزخانه آمد بیرون تا بپرسد که رستم چای و تنقلات دیگر میخواهد یا نه.
رستم گفت: «دو فنجون چای لطفا، دوستم هم قراره بهمون ملحق بشه.»
بعد به من گفت: «آدرست رو به مایا دادم. الانه که پیداش بشه.»
تنها چیزی که گفتم این بود: «میتونیم توی کارگاه من حرف بزنیم.»
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی بیستوششم، مردادماه ۹۲ مجلهی داستان همشهری بخوانید.
* این داستان در سال ۲۰۱۲ از برگزیدگان جایزهی بهترین داستان کوتاه کشورهای مشترکالمنافع شده و با عنوان Radio Story در سایت اینترنتی مجلهی گرنتا منتشر شده است.