«کتابخانهی ما داخل مجتمع فرهنگی هنری گلشن است. کتابخانهای با یک مخزن و یک سالن مطالعه برای پسرها و یک زیرپله که تبدیلش کردهایم به بخش کودکان. در آستانهی ورودی کتابخانه، سمت راست، قفسهی نشریات را چیدهایم و در ادامه، سمت چپ کتابهای کودکان را. روبهروی قفسهی کودکان هم مخزن اصلی قرار دارد. انتهای این راهرو به دری شیشهای میخورد که آن طرفش پسرهایی نشستهاند و درس میخوانند.
من توی مخزن نشستهام و با هر تصویری که روی در شیشهای مخزن منعکس میشود شروع میکنم به حدس زدن: الان کدام یکیشان از در میآید تو؟»
مریم گریوانی سیوچهار ساله، کارشناس کتابداری و اطلاعرسانی است و در حال حاضر دانشجوی کارشناسی ارشد رشتهی علوم ارتباطات اجتماعی است. روایت شغلی این شماره خاطرات اوست از دوازده سال کتابداری و مسؤولیت در کتابخانهای عمومی در بجنورد.
سرش را از دریچهی بین مخزن و راهرو میکند تو و میگوید میخواهد عضو شود. نمیداند که کتابخانهی ما به شیوهی قفسه- باز است و میتواند بیاید تو. میگویم: «یک قطعه عکس و سههزارتومان بیار.» میگوید: «اگه عکسم کوچیک باشه اشکال نداره؟» میگویم: «نه، چه اشکالی؟!» عکسش را از داخل کیفش بیرون میکشد. میگوید: «اینم عکسم.» عکس را نگاه میکنم، خندهام میگیرد. میگویم: «چندسالته؟» میگوید: «سیزدهسال.» عضوش میکنم و میگویم: «این عکست رو اسکن میکنم و نگهمیدارم ولی برای کارتت یک عکس دیگه بیار.» میگوید: «باشه.» زندگینامهی شاعر و دانشمند میخواهد. قفسهی زندگینامهی بزرگان را نشانش میدهم که برای نوجوانان با برچسب و بارکدهای سبزرنگ مشخص کردهام. زندگینامهی سهراب سپهری و دکتر حسابی را انتخاب میکند و میرود. عکسش را دوباره نگاه میکنم، توی عکس یکسالش است و پستانک توی دهانش.
تا دفتر را بازمیکنم کتابها را ثبت کنم، میآید. کم پیش میآید ساعت دو، سه بعدازظهر کسی بیاید. همیشه بعد از اینکه مینشنید سر صحبت را با گلهایش باز میکند. اینقدر از گلهایش حرف زده که اسم تکتکشان را میدانم. میدانم گلهایش را ردیفی روبهروی ایوان کاشته است و پسر همسایهشان با توپ زده و شاخهی یکی از گلهایش را شکسته، حتی میدانم دخترش شمعدانی را بیشتر از بقیهی گلها دوست دارد. بهخاطر تحصیل دخترش به اینجا مهاجرت کردهاند. با خودم فکر میکنم اگر بخواهد همینطور به حرفزدن از گلهایش ادامه بدهد، نمیتوانم کتابها را ثبت کنم. ازش خواهش میکنم کتابها را برایم مهر بزند، خودش پیشنهاد میدهد کتابها را ثبت کند. او ثبت میکند و من وارد سیستمِ نمایه میکنم و لِیبل و بارکد میزنم. پسرش زنگ میزند، از تاخیرش نگران شده. ثبت چند کتاب باقیمانده را تمام میکند. تشکر میکنم و کمکش میکنم کتاب انتخاب کند. کتاب «آشپزی» و «گلکاری فصلی» را برای خودش و کتاب «امیرکبیر و ایران» نوشتهی فریدون آدمیت را برای شوهرش میبرد.
تصویرش را روی در شیشهای مخزن میبینم. صدای تقتق کفشهایش توی سالن ورودی کتابخانه میپیچد. انگار در شوی بهترین کفش دنیا شرکت کرده است. تا مرا میبیند بلندبلند احوالپرسی میکند و ریزریز میخندد. پسری از سالن مطالعه بیرون میآید و انگشت اشاره را میگذارد روی بینی که یعنی سکوت ولی انگار اصلا متوجه نمیشود. کتابهایش را با تاخیر زیاد تحویل میدهد. قفسهی رمانهای تاریخی را نشانش میدهم. رمانهای تاریخی را میخواند و به اجدادش افتخار میکند که چه خدموحشمی برای خودشان داشتند. کتابها را در کیسهی دستهداری که با خودش آورده میگذارد و با همان صدای تقتق از کتابخانه خارج میشود.
هرروز پنجتایی باهم میآمدند، از مخزنِ یک به مخزنِ دو میرفتند و از مخزن دو به مخزن یک. مخزن یک و دو که میگویم فکر نکنید که از یک کتابخانهی خیلی بزرگ حرف میزنم. مخزن یک، هشتادمتر بیشتر نیست، مخزن دو هم قسمتی از سالن مطالعهی پسرهاست که با پارتیشن و قفسه جدایش کردهایم و اسمش را گذاشتهایم مخزن دو، کل کتابهایمان هم تقریبا بیستوپنجهزار جلد است. البته مثل مادرهایی که بچههایشان را دکتر یا مهندس صدا میزنند من هم کتابخانهام را ملی صدا میزنم، گاهی وقتها که مراجعان میپرسند کتابهایتان در چه حد است میگویم: «در حد کتابخانهی ملی!» میخندند، خلاصه آنقدر از این مخزن به آن مخزن رفتند که صدایم درآمد و بهشان گفتم اینقدر دور نزنند، یک یا دو روز در هفته را که تکالیف درسیشان کمتر است برای آمدن به کتابخانه بگذارند، اگر هر روز بیایند احتمال دارد شیطنتهایشان خستهام کند. ولی اگر هفتهای یک یا دوبار بیایند، هم وقت کافی برای خواندن همهی کتابهایی که امانت گرفتهاند دارند، هم من از آمدنشان لذت خواهم برد. یکشنبه را انتخاب کردند. یکراست از مدرسه میآیند و مستقیم میروند بخش نوجوانان. کمتر شیطنت میکنند، بیشتر برای انتخاب کتاب رقابت میکنند، گاهیوقتها مینشینند و دربارهی کتابهایی که خواندهاند باهم حرف میزنیم. کتابهای متناسب با سنشان را معرفی میکنم، جلسهی ششنفرهی غیررسمی نقد کتاب داریم. حالا هر یکشنبه منتظرشان هستم.
دیروز عصر بیخبر آمده بود و من مرخصی بودم. امروز سرِ صبح آمد. با همان شیرینزبانی و روبوسی همیشگی. هفتهی پیش کربلا رفته و برایم پارچهی پیراهنی آورده است. تشکر میکنم و حالِ پسرش را میپرسم. میگوید بهتر شده، دارد حافظهاش برمیگردد و میتواند حرف بزند و یاد گرفته سورهی حمد را بخواند و صلوات بفرستد و بگوید مامان. میخندد. بعد از سیسال از دوباره مامان گفتنِ پسرش خوشحال میشود. توی خانه برای پسرش هم کتاب میخواند. کارت عضویتش تمام شده، دوباره تمدید میکند. به انتخاب خودم یک کتاب مذهبی، یک کتاب روانشناسی و یک کتاب کودک برای پسرش میدهم. پسرش ششسال پیش توی تصادف حافظهاش را از دست داد و دچار عارضهی قطع نخاع شد.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی بیستوپنجم، مردادماه مجلهی داستان همشهری بخوانید.
متن زیبا و جالبی بود .
کتابداری با نگاهی متفاوت .عالی ، انسانی . من بقیه شو توی مجله خوندم خیلی زیبا بود
متنی زیبا مناسب برای قبل از سحر.
«عالی» واژه ی مناسبی باید باشه برای نوشته ی خانم کتابدار.
موافقم
من همیشه فکر می کردم کتابدار یک کتاب می ده یک کتاب می گیره ولی اینطور نیست . واقعا هر کار که با عشق انجام بشه معرکه میشه .دست مریزاد خانم کتابدار ، شدی خانم کتابدار کتابخانه کافکا در کرانه موراکامی ، خوشحالم توی ایران هم همچین کتابداری ما داریم .