وقتی راویانِ نسل های بعد گذشته را تصویر میکنند، ناگزیر لحن و رنگ خودشان را به اتفاق میبخشند. واقعیتها را میشود وفادارانه منتقل کرد ولی فضا را نمیشود مثل اطلاعات انتقال داد. هنرمندانِ نسلهای بعد روایتهای خودشان را مینویسند با لحن و فضایی که ساختهی ذهن آنهاست. محمد حسین مهدویان کارگردان «آخرین روزهای زمستان» به این حقیقت اعتراف کرده است.
بچه که بودم هر وقت توی حرف بزرگترها صحبتی از تشییع جنازه میشنیدم، گوشهايم تیز میشد. خوشم میآمد که از خانه بزنم بیرون و راهپیمایی جماعتی را که تابوت به دوش میکشیدند، تماشا کنم. وسط محلهی قدیمیمان کنار مسجد یک قبرستان کوچک بود. وقتی کسی میمرد، بیشتر کاسبها و اهالی محل برای تشییع جنازه میآمدند. سر کوچه که میرسیدم، اول از همه چشم میگرداندم که تابوت را پیدا کنم. در نظر من دو جور تشییع جنازه وجود داشت که شکل تابوتها متمایزشان میکرد.
یک نوعش با تابوت چوبی سنگین و مشبکی برگزار میشد که چهارتا دسته داشت. توی این تابوتها، زیر جنازه پتو میگذاشتند و روی جنازه پارچهای سیاه میکشیدند. رنگ چرک پتوی کهنه از بین شبکههای تابوت معلوم بود و معمولا هیچ تناسبی با پارچهی سیاه و چوب قهوهایرنگ نداشت. اینجور تشییع جنازهها را خیلی دوست نداشتم. معنیشان برای من یکهفته روضهخوانی و گریهوزاری توی مسجد بود به صرف چای و خرما و پارچههای سیاه دلگیر و پیامهای تسلیت. اما اگر چشمم به آن نوعِ دیگرِ تابوت میافتاد، گل از گلم میشکفت: تابوت سبک و جعبهمانندی که دورتادورش را با پرچم سهرنگ ایران پوشانده بودند.
ولولهای میشد. جمعیت برای لمس تابوت به آبوآتش میزد. تابوت روی نوک انگشتها جلو ميرفت. فضا را بوی گلاب و اسپند پر ميكرد. خبری از پارچههای سیاه نبود و پرچمهای رنگی توی دست بچههای بزرگتر از من باد میخوردند؛ زرد، صورتی، آبی، قرمز، سبز و سفید. معنی اینجور تابوتها برای من یکهفته پر از شور و سرخوشی بود. جوانهای خوشچهره و جذاب محل با اورکتهای خاکی و سبز ناگهان پیدایشان میشد. توی مسجد میوه و شیرینی میدادند. هنوز هم مزهی شیرینیهای رولتی را که بعد از این تشییع جنازهها میخوردم، یادم هست و همينطور تصویر تکرارنشدنیِ حجله و خنچههایی را که زنها درست میکردند. زنهای جوان در دو صف موازی، مجمعههای بزرگی را روی سر میگرفتند که تویشان با سلیقهی هرچه تمامتر، لباس دامادی و کلهقند و خلاصه هرچیزی را که برای عروسی لازم بود، چیده بودند. زنهای مسنتر هم با چشمان پر از اشک، کِل میکشیدند و نقل میپاشیدند. ترکیب این بساطِ سرور با بوی گلاب و گریه و از حال رفتن مادر و خواهر، چیز عجیبی بود. گاهی گروه موسیقی نظامی میآمد و مارش مینواخت. عاشق صدای شیپور و دهل بودم. اما از همه جذابتر تماشای کار مردی بود که پشت مسجد با قلممو و رنگ از روی عکس سیاهوسفید و خندان یک مرد جوان، تصویر رنگیِ بزرگی روی پارچه نقاشی میکرد. کارش که تمام میشد، زیرش مینوشت: «شهید».
متن کامل این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی بیستوهفتم، شهریور ۹۲ بخوانید.
فوق العاده بود…
بوی مشک و گلاب و اشک…
بوی بارون…بوی خاک و بوی لباس های خاکی می داد
بوی آلبوم کهنه ی شهید محمد که هیچ گلی در دنیا حتی شمعدانی هم آن بوی خوش را نمی دهد!…
بنظرم به زیبا ترین بعد حماسه و شهادت اشاره کردن که در عین غمگنانه بودنش یه فرح و سرخوشی خاصی داره حماسه!…اینکه تفاوت رنگ سیاه و طعم تلخ مرگ با سرخی و شیرینیِ شهادت اینجاست که فطرت کودکانه و پاک و زلال یک کودک آن را حس می کند.و برایش خاطره ی خوشیست.
مثل احلی من العسلی که قاسم در کربلا گفت!