بستنی صورتی

مهدی مقیم‌نژاد (بخشی از عکس)

داستان

آرزوهای مردگان نیمه‌های شب در تاریکی گورستان می‌درخشند. اگر به‌موقع رسیده باشی و خوب دور‌و‌برت را نگاه کنی، اگر خوب گوش کنی، چیزهای زیادی پیدا خواهی کرد. درست کنار ردیف آن درختان کاج نقره‌ای، آرزوی نرم و شرین و تازه‌ای می‌درخشد. یک کیک خامه‌ای بزرگ با شمع‌هایی روشن، آرزوی علیرضای دواز‌ه‌ساله است که پیش از رسیدن به سالگرد تولدش مرد. آن را توی چرخ‌دستی‌ام می‌اندازم و از کنار ردیف کاج‌های نقره‌ای به سمت بالای گورستان می‌روم. آن‌سوی باغچه‌های تازه‌ساز، در قسمت قدیمی‌ترِ گورستان، توده‌ای از آرزوهای بی‌مصرف روی هم تل‌‌انبار شده‌اند، شبیه محلِ دفن زباله‌های پایتختی بزرگ است. کوهی از زباله درون دره‌ای از زباله فرومی‌ریزد. آدم‌هایی شبیه مترسک با لباس‌های ژنده و چوب‌‌دستی‌های درازشان زباله‌ها را زیر‌و‌رو می‌کنند. میان تپه‌هایی از زباله بالا و پایین می‌روند و گاه لابه‌لای کیسه‌های نایلونی گنج‌های کوچکی می‌یابند. زنی با چشمان عسلی توی ماشینی روباز در جاده‌ای ساحلی با نخل‌های بلند که باد موهایش را تکان می‌دهد. این آرزوی رضا، پنجاه‌وهفت‌ساله است. پنج‌سال پیش در جاده‌ی ورامین مرد. آرزویش هنوز این‌جا بی‌استفاده افتاده و کسی آن را نبرده است. زن و شوهری با بچه‌هایشان کنار هم ایستاده‌اند. زنی که کنار شوهرش می‌خندد، خواهر ملیحه است. شوهر ملیحه سه‌سال بعد از ازدواج‌شان او را ترک کرد. او هیچ‌وقت دوباره ازدواج نکرد و آرزو داشت جای خواهرش باشد. آپارتمانی صدوهفتاد‌متری، با سه اتاق‌خواب بزرگ و پنجره‌هایی که رو به پارکی سرسبز با آب‌نماهای بلند باز می‌شوند. این آرزوی سیامکِ چهل‌ودوساله و حسابدار بود. در بیست‌ویک‌سالگی ازدواج کرد، در بیست‌وهفت‌سالگی دو بچه داشت، حتی در لحظه‌ای که سکته می‌کرد، عاشق همسرش بود و سیزده‌بار از یک خانه‌ی کوچک اجاره‌ای به خانه‌ی کوچک اجاره‌ایِ دیگری اسباب‌کشی کرد. روزی سه شیفت کار می‌کرد، شب‌ها دفترهای حسابداری را به خانه می‌آورد و باز هم کار می‌کرد، دیرتر از همه می‌خوابید و صبح زود بیدار می‌شد. دختری با پیراهن آبی روی تنه‌ی درختی نشسته است، آرزوی مرتضی نوزده‌ساله که در برج نگهبانیِ پادگانی مرزی به خودش شلیک کرد.

درختان قدیمی قبرستان در نور مهتاب می‌درخشند. در گورستانی به این بزرگی چیزهای زیادی می‌شود پیدا کرد اما هر آرزویی به درد بردن نمی‌خورد، هیچ‌کس دنبال چیزی که خودش به‌راحتی بتواند تصور کند، نمی‌رود.
 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وهفتم، شهریور ۹۲ بخوانید.

۹ دیدگاه در پاسخ به «بستنی صورتی»

  1. ابوالفضل شکری -

    به نظر من بهترین داستان این شماره بود،از لحاظ ایده،پرداخت،بیان و تصویرهای فوق العاده ای که نویسنده در داستان خلق کرده بود.ذهنم خیلی درگیر پیام داستان و تصویرهاش شد،اینقدر که تصمیم گرفتم این داستان رو سوژه یک مجموعه برای عکاسی قرار بدم.عالی بود.

  2. م. مجتاز -

    رویکرد های داستان نویسی معاصر، جبهه ای شده است. به زمانه ای رسیدیم که حجم نوشته ها هر روز بیشتر می شود. نه به ورق، به نویسندگان اضافه می شود و کتابها به شکلی روز افزون بیشتر می شوند و پیدا کردن شاخص، سخت است. ادبیات دنیا امروز جبهه ای است. ده ها سبک و ساختار و جبهه، و تعدادی کلان بدون جبهه. ادبیات داستانی امروز ایران از این قاعده مستثنی نیست. من علم بررسی همگانی را ندارم ولی قابل دیدن است که چه قدر نویسنده ی حقیقت گرا داریم. بد یا خوب، زیاد هستند. نویسنده های واقعگرا، بیشتر هم هستند. تفاوت هست میان آنها که مجال توضیحش نیست. کندوکاو دارد که این ذهن ۱۷ ساله حسش را ندارد. نویسنده های حادثه محور، درونگرا، ماجراجو و… زیاد هستند. چیزی که کم است در این حجم، ارزش می یابد.
    به همین دلیل به نظرم این داستان شاخص است. چون میان خیل راستگویان دروغی، با خیال راحت دروغ داستانش را به ما می شناساند و خودش هم این را قبول دارد. سورئال ها به همین دلیل محبوب تر هستند برای داستان. به همراه داستان هایی از این دست که ایده هایی ناب و دست نخورده دارند. به هر حال، همشهری داستان به دنبال جذب است نه مثل همه بودن. من راضی ام از این شکل کارکرد.
    داستان ما را به دنیای خودش راهنمایی می کند. دنیای مردمی با آرزوهای توخالی. جالب است که ایده به تمامی استعاری است و کاملا خیالی نیست ولی شکل پرداخت که زیبایی محور است و چیزهای خوب را به ما نشان می دهد، داستانی پر از زیبایی به ما تحویل می دهد. داستانی که دیدش به دنیای بیرون منفی است و جامعه ی قبرستان را قبول دارد. ولی ما تصویری رنگارنگ و دلپذیر می بینیم. در دل تاریکی.
    من دوست دارم که تصور کنم خیال نویسنده در دنیای تاریک دورش، روزنه ای ساخته است و با آن ما را به زیبایی نوید می دهد. در حالی که خودش می داند مردم با رویاهایی کلیشه ای می میرند و اندک هستند کسانی که رویای زیبایی داشته باشند و مردم زنده هم انگار همگی به دنبال رویاهای دیگران هستند. جامعه ای سیاه که حتی رویا هم ندارد.
    بدنه ی داستان، که گفتم، تاریک است ولی ما روشنی را می بینم. نویسنده ما را غرق جذابیت رویاها می کند و ما را هم به رویاهای دیگران علاقه مند می کند. آنقدر که من با خودم فکر کردم آرزوی زیبایی دارم؟
    نویسنده دروغ می گوید. نویسنده ما را سرگرم رویاها می کند. راوی و نویسنده، ما را از دنیای سیاه دور می کنند و به رویاها می برند. زیبایی را نشان می دهند. چیزی که خارج از این داستان نیست و نویسنده این را می داند. پس ما را الاف دنیای سیاه و بی رویا نمی کند، رویاها را نشانمان می دهد.
    در آخر می گویم که من این داستان را با دید نه چندان وسیع و بسیار محدود خودم، زیبا دیدم. به قشنگی نام بستنی صورتی. نامی که رنگارنگ بودن یک بستی کوچک را به ما یادآوری می کند. نامی که ما را وارد دنیایی می کند که می دانیم کوتاه و زودگذر است ولی به قدرت دوستش می داریم و آنرا باور می کنیم. هرچند که یک داستان کوتاه بیشتر نباشد.
    از علیرضا محمودی ایرانمهر برای دروغ زیبای داستانش متشکرم و آرزو می کنم داستان هایی زیباتر و دروغ آمیز تر بگوید. از حقیقت چه سودی دیده ایم که دروغ بد باشد؟ یک دروغ زیبا، بهتر از هزاران هزاران حقیقت زشت است.

  3. زهرا -

    این داستان و داستان استیون کینگ بهترینهای این شماره بودند. روایتها اصلن خوب نبودند. چند وقته ک کاملن افت کردن

  4. سید غفار وارثیان -

    سلام،بنده وارثیان هستم،دیروز داستانمو براتون ارسال کردم نمی دونم دستتون رسید یا نه و اگه رسید بررسی شده یا نه. البته چند اشتباه تایپی که توش پیش اومده بود رو امروز به خود آدرس تحریریه داستان ایمیل کردم ولی متاسفانه ارور می داد.
    ممنون، منتظر پاسختون هستم

  5. مهسا.س -

    سلام
    بهترین داستان شماره شهریور بود این داستان، البته آخرش میتونست بهتر تموم بشه. یه مدته که کیفیت کارهای انتخابیتون اومده پایین، چرا؟