مادر من جز کتاب همه چیز میخوانْد، آگهی روی اتوبوسها، از سر تا ته منوهای غذا، بیلبوردها. هر چیزی که جلد نداشت برایش جالب بود. برای همین وقتی نامهای در کشوی من پیدا کرد که خطاب به او نبود، آن را هم خواند. فکر کرده بود: «چه فرق میکنه وقتی جیمز چیزی نداره که قایم کنه؟» وقتی نامه را تا آخر خواند، آن را گذاشت توی کشو و در خانهی خالی و درَندشت ما از این اتاق به آن اتاق رفت و با خودش حرف زد. نامه را درآورد و دوباره خواند تا خوب همهچیز برایش روشن شود. بعد از پلهها پایین رفت و راهی کلیسای آخر خیابان شد، بیاینکه پالتویش را بپوشد یا در را قفل کند. همیشه هرقدر هم که عصبانی و سردرگم بود، خودش را به مراسم عشای ربانی ساعت چهارِ کلیسا میرساند.
روز دلنشینی بود، آسمان آبی و هوا خنک و آرام اما مادر جوری راه میرفت انگار دارد در بادی تند راه میرود. کمرش به جلو خم شده بود و پاهایش با قدمهای کوتاهکوتاه و پرجنبوجوش، پشتِ سرش میدویدند. برای ما خواهر و برادرها اینجور راه رفتنش خندهدار بود و وقتی از جلوی ما رد میشد که آتش شومینه را زیرورو کند یا به گلدانی آب بدهد، به هم پوزخند میزدیم. نمیگذاشتیم مچمان را بگیرد. فکر اینکه ممکن است کارِ مضحکی کرده باشد، سردرگمش میکرد. در مواجهه با پدیدهی شوخی، فقط خندهای مصنوعی و حیرتانگیز میکرد که بیشتر وقتها غریبهها ماتشان میبرد.
کشیش دیر کرده بود و مادر در تمام مدت انتظار دعا خواند. به شکلی صمیمی، باقاعده و راسخ دعا کرد: اول برای شوهر مرحومش، پدر من، بعد برای پدر و مادرش که آنها هم مرده بودند، دعایی شتابزده برای والدین پدرم (فقط در این حد که یادشان کرده باشد. از آنها خوشش نمیآمد) و بالاخره برای فرزندان خودش به ترتیب سن که به من ختم میشد. مادرم خلاقیت را حُسن نمیدانست و تا پیش از اینکه نوبت به دعا برای من برسد، دعاهایش درست شبیه باقی روزها بود.
اما نوبت من که شد، تعارف را گذاشت کنار. «فکر کردم دیگه این کار رو نمیکنه. مورفی گفت خوب شده. حالا باید چیکار کنم؟» در صدایش سرزنش بود. در خیالاتش بهشدت امید بسته بود که من خوب شدهام و این را استجابت دعایش میدانست و برای سپاسگزاری، پول زیادی به هیات مُبلغهای سرخپوستی تامسایت بخشیده بود، پولی که برای سفر رم جمع میکرد. حالا حس کرد رودست خورده و احساسش را بروز داد. کشیش که آمد، مادر برگشت سر جایش و حواسش را داد به عشای ربانی. بعد از مراسم باز دلش شور زد و یکراست رفت خانه بیاینکه بایستد و با فرانسس حرف بزند. فرانسس همیشه مادر را بعد از مراسم گیرمیآورد و از بلاهای وحشتناکی میگفت که کمونیستها، شیطانپرستها و اعضای فرقهی سرّیِ روزیکروشن سرش آورده بودند. حالا با چشمهای تنگکرده داشت رفتن او را تماشا میکرد.
مادر تا پایش به خانه رسید، نامه را از کشوی من درآورد و برد آشپزخانه. آن را با سرِ ناخنهایش روی اجاق گرفت، رویش را برگرداند که وسوسهی خواندن دوباره سراغش نیاید و بعد آتشش زد. تا انگشتهایش آمد بسوزد، کاغذ را انداخت توی سینک ظرفشویی و نگاهش کرد که سیاه شد و پرپر زد و مثل یک مشتِ بسته، توی خودش جمع شد. بعد شیرِ آب را رویش باز کرد و فرستادش به لولهی فاضلاب و زنگ زد به دکتر مورفی.
نامه خطاب به دوستم رالفی در آریزونا بود. رالفی قبلا در خانهی آنطرف خیابان، روبهروی ما زندگی میکرد ولی از آنجا رفته بود. بیشتر نامه دربارهي سفرِ کلاس سوم دبیرستانمان به آلکاتراز بود. اینجایش مشکلی نداشت. چیزی که مادر را اذیت کرده بود، بند آخر بود که من گفته بودم مادر سرفههای خونی میکند و دکترها درست نمیدانند مشکلش چیست ولی امیدواریم چیزی نباشد.
حقیقت نداشت. مادر به سلامت خودش میبالید، خودش را یک اسب میدید. وقتی آدمها احوالش را میپرسیدند، جواب میداد: «یه اسبِ سرحالم.» حالا چندسال بود که من چیزهای ناخوشایندی میگفتم که حقیقت نداشت و این عادتم مادرم را بهشدت آزار میداد، آنقدر که مرا فرستاد پیش دکتر مورفی که وقتی مادر داشت نامه را میسوزاند، در مطب او نشسته بودم. دکتر مورفی پزشک خانوادگی ما بود. در روانکاوی هیچ تحصیلاتی نداشت ولی به قول خودش به «ذهنیات» علاقهمند بود. آپاندیس و لوزهي مرا عمل کرده بود و مادر فکر کرده بود که او به همان سادگی که توانسته چیزهایی را از من خارج کند، میتواند «حقیقت» را در من قرار بدهد؛ یکجور امیدواری که دکتر مورفی در آن با او سهیم نبود. دکتر مورفی دراصل میخواست وادارم کند بفهمم که دارم چهکار میکنم و تازگیها داشت به این نتیجه میرسید که من خوب میفهمم چهکار میکنم؛ همانطور که همیشه میفهمیدم.
دکتر مورفی به صحبتهای مادرم دربارهی آن نامه و کاری که با آن کرده بود، گوش داد. کنجکاو بود بداند من از چه کلمههایی در نامه استفاده کردهام و وقتی مادر به او گفت آن را سوزانده، عصبانی شد. مادر گفت: «موضوع اینه که اون قرار بود خوب شده باشه ولی نشده.»
«مارگارت، من هیچ وقت نگفتم اون خوب شده.»
«چرا، معلومه که گفتی. پس من واسه چی هزاردلار به هیاتِ مُبلغهای تامسایت بخشیدم؟»
«من گفتم جیمز مسؤولیتپذیره. یعنی اینکه میدونه داره چیکار میکنه، نه اینکه تصمیم گرفته دیگه اون کار رو نکنه.»
«من مطمئنم که شما گفتی اون خوب شده.»
«بههیچوجه. برای اینکه آدم بگه کسی خوب شده، اول باید بدونه خوب شدن و خوبی چیه، که در اینجور موارد، غیرممکنه. اصلا منظورت از خوب شدنِ جیمز چیه؟»
«خودت میدونی.»
«هرچی. تو بگو.»
«برگشتن به واقعیت دیگه.»
«واقعیتِ کی؟ واقعیت من یا تو؟»
«مورفی، چی داری میگی؟ جیمز که دیوونه نیست، دروغگوئه.»
«خب، این شد حرف حساب.»
«حالا چیکار باید بکنم؟»
«فکر نکنم کار زیادی بشه کرد. صبور باش.»
«بودهام.»
«من اگه جای تو بودم، مارگارت، زیاد بزرگش نمیکردم. جیمز دزدی که نمیکنه، میکنه؟»
«نه که نمیکنه.»
«کسی رو کتک نمیزنه، گستاخی هم که نمیکنه.»
«نه.»
«پس خیلی چیزا داری که باید بابتشون شاکر باشی.»
«فکر نکنم دیگه بیشتر از این طاقت داشته باشم. اون از قضیهي سرطان خون، تابستون پارسال. این هم از این.»
«بهنظرم بالاخره این دوره رو پشت سر میذاره.»
«مورفی، اون شونزدهسالشه. اگه نذاره چی؟ اگه همینجور هی تو این کار ماهرتر بشه چی؟»
آخرسر، مادر که دید قرار نیست آبی از دکتر مورفی گرم شود چون همینجور مدام مواهب زندگیاش را به او یادآوری میکرد، حرف نیشداری به مورفی زد و مورفی هم جواب خودخواهانهای داد و مادر هم گوشی را گذاشت. دکتر مورفی به گوشی خیره ماند. گفت: «الو!» بعد گوشی را گذاشت. دستی به کلهی تاسش کشید، عادتی بود که از زمان موداریاش با او مانده بود. برای اینکه نشان دهد آدم باحالی است، بیشتروقتها دربارهی تاسیاش شوخی میکرد ولی من حس میکردم که عمیقا از این بابت حسرت میخورد. همانجور که از آنطرف میز به من نگاه میکرد، لابد داشت با خودش میگفت که کاش هیچوقت مرا قبول نکرده بود. درمان بچهی یک دوست، مثل سرمایهگذاری با پولِ او است.
«لازم نیست بهت بگم کی بود.»
سر تکان دادم.
دکتر مورفی صندلیاش را عقب داد و چرخید که بتواند از پنجرهی پشتسرش که بیشتر دیوار را گرفته بود، بیرون را ببیند. هنوز آن بیرون چند قایق بادبانی در خلیج بودند ولی همه راهی ساحل بودند. مهِ خاکستریِ درهموبرهمی پل را پوشانده بود و بهتندی روان بود. آب از فاصلهی دور از این بالا، آرام بهنظر میرسید ولی وقتی که بادقت نگاه کردم، همهجا لکههای سفید میدیدم، پس لابد حسابی متلاطم بود.
دکتر مورفی گفت: «ازت تعجب میکنم، که همچین چیزی رو دم دستش گذاشتی که پیدا کنه. اگه واقعا مجبوری این کارها رو بکنی، دستکم میتونی لطف کنی و یواشکی انجامشون بدی. برای مادرت آسون نیست، اونهم بعد مرگ پدرت، با اونهمه چیز دیگه، جاهای دیگه.»
«میدونم. نمیخواستم پیداش کنه.»
«که اینطور.» با مداد میزد به دندانهایش. از نظر حرفهای مجاب نشده بود ولی شاید از نظر شخصی مجاب شده بود. «فکر کنم الان باید بری خونه و همهچی رو سر و سامون بدی.»
«بهنظرم بهتره همین کار رو بکنم.»
«به مادرت بگو شاید یه سری بهتون بزنم، یا امشب یا فردا. در ضمن جیمز، مادرت رو دستکم نگیر.»
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی بیستوهشتم، مهر ۱۳۹۲ مجلهی داستان همشهری بخوانید.
* این داستان در سال ۲۰۰۸ با عنوان The Liar در کتاب Our Story Begins منتشر شده است.
فوق العاده بود … فوق العاده…