گرگ و میش است. چشم که ریز میکنی انگار لابهلای مولکولهای هوا ذرههای اضطراب پنهان شده. خودم را میبینم که ایستادهام روبهروی آینه و هنوز دکمههای روپوشم را نبستهام. مدرسهای هستم. ساعت دیواری را نگاه میکنم. لابد حالا حسینآقا با آن مینیبوس یشمیاش، پایین، دم در ایستاده. باز هم درست سر ساعت آمده، نه یکثانیه زودتر و نه یکثانیه دیرتر. منتظر من است و اگر ثانیهای تاخیر کنم بعد از دوتا بوق معروفش، پا را روی پدال گاز فشار داده و رفته. لقمه هنوز توی دستهای مامان در حال پیچیدهشدن است و من دارم دنبال ساعتم میگردم. لقمه را میگیرم و میگذارم توی کیفم. خداحافظیِ سرسریای میکنم و کولهام را میاندازم روی دوشم و پلهها را دوتایکی میروم پایین. پایم که میرسد به پاگرد، درست روبهروی در ورودیام با شیشههای مشجر. تا قدم بعدی را برمیدارم، سایهی یشمیرنگِ ساکنِ پشت شیشه، متحرک میشود و مثل انیمیشنهای دوبعدی از کادر میرود بیرون. در را که باز میکنم، به کوچه که میرسم، هالهی یشمیرنگ دور و دورتر میشود و تهماندهی صدای بوق دوم هنوز توی کوچه است. سرویس مدرسه رفته. صبح گسام تلخ میشود و میدانم هرقدر هم در راه برگشت برای بار هزارم به حسینآقا توضیح بدهم که پنجرههای آپارتمان ما شرقی و درِ ساختمان غربی است، به خرجش نمیرود. فردا دوباره میآید و باز هم دوتا بوق میزند و بعد هم از کادر میزند بیرون. خودم را میبینم که ایستادهام روبهروی آینه. دکمههای روپوشم را بستهام. دیگر سالهاست سرویسسرخودم. هنوز هوا گرگومیش است. ساعت دیواری را نگاه میکنم. انگار سالهاست هر روز صبح مینیبوسِ یشمی منتظرم است. گیرم بچهها بگویند حسینآقا پارسال مینیبوسش را فروخته. بازنشسته شدنِ حسینآقا که روی «انگار»ها تاثیری ندارد. انگار هی باید بروم ولی نمیروم. انگار هی میخواهد دیر بشود. انگار هی منتظرم پایم به پاگرد برسد و صدای بوقش را بشنوم. یعنی دوتا بوقش را زده؟ کیفم را میاندازم روی شانه و سلانهسلانه پلهها را یکییکی میروم پایین. پایم میرسد به پاگرد. روبهروی شیشههای مشجرم. سایهی یشمیای در کار نیست و من هرچه گوش تیز میکنم صدای بوقی نمیشنوم. دوتا که هیچ. حتی یکی.
فوق العاده بود. غم غریبی در لا به لای سطرهایش خوابیده بود.
ایضا مکعب مستطیل سبز
خیلی زیبا بود. متاسفانه رفته …