جانِ حج

اثر: بهروز مهری

یک سفر

سفرنامه حج 1387

رئيس کاروان گفته بود ساعت چهار عصر روز دهم آذر، بايد فرودگاه باشيم براي اعزام. جزو آخرين کاروان‌ها بوديم و تا صبح فردا پروازهاي رفت تمام مي‌شد. از قضا من تا ساعت دو بعد از ظهر اين روز سر کار بودم. حتي وقت نکردم با رئيسمان خداحافظي کنم و براي قصوراتم حلاليت بطلبم چه برسد به بقيه. در فرودگاه مهرآباد در صف تشريفات قانوني، فرصتي يافتم و پيامکي به اين شرح نوشتم و به دوستان و قوم و خويشان ارسال کردم: «يکي مي‌ره مکه، نه نماز مي‌خونه، نه زيارت مي‌کنه، نه طواف مي‌کنه! ازش علت را مي‌پرسن. مي‌گه به ما گفتن همه چيز با کاروانه! حالا حکايت حکايت ماست؛ داريم مي‌رويم مکه، همه چيز هم به عهده کاروانه، با اين حال کار از محکم‌کاري عيب نمي‌کنه، شما بزرگواري کنيد و ما را ببخشيد!»
لحظاتي بعد در آسمان باراني تهران، در رديف آخر هواپيماي سعودي نشسته بوديم و بايد موبايل‌ها را خاموش مي‌کرديم اما همچنان پاسخ‌هاي محبت‌آميز دوستان مي‌آمد؛ از جمله شهرام شکيبا (که مردم بيشتر او را با شعرهاي طنز و اجراهاي تلويزيونيش مي‌شناسند) توصيه کرده بود: «وقتي به رکن يماني رسيدي، بلند بگو يا علي (ع) و دعاي فرج بخوان!» اين همه آدم حسابي از آيت الله جوادي آملي گرفته تا عليرضا قزوه که کتاب در فلسفه مناسک حج نوشته‌اند، چنين چيزي نفرموده بودند! بماند اينکه در کلاس‌ها و جزوات آموزشي چقدر به خاطر وحدت از اين چيزها پرهيزمان داده بودند!
اما حق با شهرام بود. درست ۲۴ ساعت بعد که وارد مسجد الحرام شديم من گنگِ خواب ديده بودم. شايد ۲۴ ساعت‌ بي‌خوابي، خستگي مفرط و کمردردي که در اين روزهاي آخر دامن‌گيرم شده بود، باعث شده بود در اين لحظه حساس کم بياورم. شايد هم علل ديگري داشت اما دچار قبض شده بودم و هيچ از آن حال خوشي که پيش از اين حتي از شنيدن نام مسجدالحرام داشتم، اثري در جانم نبود. تصميم گرفتم پيش از اينکه نيت طواف کنم، دوري برگرد کعبه بزنم. خودم را در ميان انبوه جمعيت سفيدپوش رها کردم و با موج به سوي جلو رانده شدم تا رسيدم به رکن يماني و ناگهان به ياد سفارش شکيبا افتادم«يا علي (ع)» گفتم و عشق آغاز شد! از اين لحظه طواف برايم بسيار لذت بخش شد، ذکر‌ها برايم معاني ديگري داشتند که پيش از اين نمي‌دانستم و روزها و شب‌هايي که طواف ممکن نبود، در جايي مي‌ايستادم و از نگريستن به کعبه و طواف‌کنندگان آن سير نمي‌شدم. در آن نيمه‌شب با تمام وجود دريافتم روح کعبه و همه عبادات و مناسک در ولايت است. الحمدلله الذي جعلنا من المتمسکين بولايه علي بن ابی‌طالب (ع).

جمعه ۲۹ آذر

زمين به دور خودش نمي‌چرخد!

ما اينک در مکه مکرمه نايب‌الزياره شماييم و ان‌شاءالله عن‌قريب عازم مدينه منوره مي‌شويم. الان که اين يادداشت‌ها را براي شما مي‌نويسم، ظهر جمعه است، هم اتاقي‌ها به نمازجمعه رفته‌اند و من به هر دليل که ربطي به شما ندارد، نرفته‌ام. اجازه بدهيد خاطراتم را با اتفاقي که ديشب افتاد، آغاز کنم:

بام مسجد الحرام -که اصطلاحا خودشان به آن طبقه دوم مي‌گويند اما ما ايراني‌ها بر اثر يک سوءتفاهم تاريخي، اصرار داريم طبقه سوم بخوانيمش- جاي خوبي است براي سير آفاق و انفس. بيشتر وقت من هم موقع تشرف به حرم در آنجا مي‌گذرد. مدتي بود به کله‌ام زده بود لپ‌تاپ را با خودم ببرم آنجا و به بعضي نوشته‌هاي ناتمامم بپردازم. لپ‌تاپ کوچکي است، طوري که مي‌توان لاي سجاده هم گذاشت و کسي ملتفت آن نشود. با اين حال از آنجا که بزرگان گفته‌اند «احتياط شرط عقل است»، ديشب که همراه عيال به حرم مشرف مي‌شدم، ديلاقي لنگ به سر در «باب‌السلام» سر راهمان سبز شد و پرسيد: «هل لديکم کمرا (camera)؟» دوربين نداشتيم. با اين حال لاي سجاده و کيف دستي را گشت. پيش از اين کاري به مردها نداشتند. فرصت را غنيمت شمردم و گفتم: «آيا مي‌توانم با خودم لپ‌تاپ بياورم براي نوشتن خاطراتم؟»

بي‌درنگ فرمود: «حرام!»

– حرام؟ لماذا حرام؟

– لماذا حرام؟ هل‌تري بعض الناس يذهبون إلي حدائق العزيزيه… . (داستاني آغاز کرد که بعضي مردم به باغ‌هاي عزيزيه مي‌روند و عشق و حال مي‌کنند –در اين قسمت حتي اداي نوشيدن چيزي را هم در آورد، تا کسي نگويد مکه مکرمه و اين حرف‌ها!- بعد لپ‌تاپ‌هايشان را درمي‌آورند و خاطراتشان را مي‌نويسند!)

من که از اين استدلال وا مانده بودم، خواستم بگويم عمو، تو مطمئني لپ‌تاپ را با آلات موسيقي اشتباه نگرفته‌‌اي اما «يکتبون ذکرياتهم» يعني لپ‌تاپ را مي‌شناسد. به همين دليل عرض کردم «شکرا!» و به راهمان ادامه داديم.

غرض اينکه در اينجا واژه حرام را زياد مي‌شنوي و هر‌قدر علماي ما و قيود «احوط» و «احتياط واجب» و غير واجب مي‌آورند، اينجا اگر حواست نباشد، بچه‌ طلبه‌هايشان آنا حکم قتلت را صادر نموده‌اند! راست و دروغش به گردن خودش، يکي از عوامل سازمان حج مي‌گفت: «تاکنون ۱۷ ايراني به اعدام محکوم شده‌اند که فعاليت‌هاي ديپلماتيک براي نجاتشان ادامه دارد!»

از شيرين‌کاري‌هاي علماي اينجا بعدا بيشتر حرف خواهيم زد. عجالتا يادآوري مي‌کنم فتواي مشهور جناب «بن باز» -مفتي اعظم سابقشان- را که دانشمندان را به حيرت انداخت! پيرمرد در روزهاي آخر عمرش حکم داده بود هر کس معتقد باشد زمين به دور خود مي‌چرخد، کافر است! چرا؟

اصولا آنها از کلمه «چرا» خوششان نمي‌آيد. با اين همه در اين مورد خاص، استناد کرده بود به اين آيه قرآن که مي‌فرمايد: «کوه‌ها را ميخ‌هاي زمين قرار داديم.»
 
 

حضرت سيد نگاد (ع)!

در اين ۲۰ روز با خارجيان زيادي حرف زده‌ام، از کشورهاي مختلف؛ از عربستان گرفته تا مالزي و ترک و سوداني. همه‌‌شان علاقه‌مندند از ايران بيشتر بدانند. وقتي هم که مي‌فهمند ايراني هستي نخستين کلمه‌‌شان «احمدي‌نژاد» است؛ البته با لهجه‌هاي خاص خودشان که گاهي موجب اتفاقات با مزه هم مي‌شود. يک روز يک جوان مصري وقتي فهميد ما ايراني هستيم، ابراز خوشحالي کرد و پرسيد: «ماذا عن السيد نگاد؟»

من ماندم «سيد نگاد» ديگر کي است؟ همين‌طور آن دو نفر همراهم نيز چنين كسي را نمي‌شناختند. با اين حال دوست روشنفکرم که هيچ‌وقت کم نمي‌آورد، بعد از تأملي گفت: «اين اسم برايم آشناست، احتمالا امامزاده‌اي است طرف‌هاي کردستان يا کرمانشاه. بله، حضرت سيد نگاد (ع) فرزند حضرت…. بله، بايد از مشايخ اهل تصوف باشد.»

با اين همه عقل کردم و با طناب اين بابا به چاه نرفتم، پس گفتم او را نمي‌شناسيم. با تعجب گفت: «أنتم لاتعرفون رئيسکم؟!»

هم‌اتاقي روشنفکرم نه تنها از رو نرفت بلکه دادش درآمد: «داخلمون خودمون رو کشته و بيرونمون مردمو!»

راجع به اين هم اتاقي‌‌ام در زمان مقتضي بيشتر خواهم گفت؛ اما براي اينکه بفهميد چه اتفاقي افتاده است که احمدي‌نژاد تبديل شده است به سيد نگاد، لازم است به اين بحث فني توجه فرماييد تا اگر با چنين اتفاقي مواجه شديد، مثل ما آبروريزي به بار نياوريد:

عرب جماعت از آنجا که همه چيزشان با آدم‌هاي ديگر فرق دارد، در به کار بردن اسم و شهرت اشخاص هم قواعد خاصي دارند که در اينجا تنها به يک مورد اشاره مي‌کنم تا در «مانحن فيه» رفع سوءظن شود. آنها در مکالمات و مباحثات معمولا به بخش سوم اسم افراد توجه ويژه دارند. از باب مثال همان‌طور که مي‌دانيد، نام حاکم مصر «محمد حسني مبارک» است که اين‌گونه آناليز مي‌شود: محمد (اسم خودش) حسني (نام پدرش) و مبارک (نام خانوادگيشان). بنابراين آنان در محاورات به همين بخش آخر، يعني مبارک اکتفا مي‌کنند. براساس اين قاعده، بر سر نام «محمود احمدي نژاد» آن آمده که مي‌بينيد، با اين توضيح که در زبان عربي «ژ» به «ج» تبديل مي‌شود، پس « نژاد» شده است « نجاد» و از آنجا که مصري‌ها و بعضي کشورهاي عربي ديگر دلشان مي‌خواهد «ج» را «گ» تلفظ ‌کنند، اين فعل و انفعالات صورت گرفته است تا سيد نگاد هم در سلسله نام‌هاي آقاي رئيس‌جمهور قرار بگيرد!
 
 

ما ايراني‌ها و ديگران

اينکه خدا چرا حج را با اين کيفيت تشريع کرده است خودش بهتر مي‌داند اما اگر هيچ آيه و حديثي هم در فلسفه آن نبود و حتي مفسران و سفرنامه‌نويسان هم چيزي نفرموده بودند، من و تو بايست خودمان آن‌قدر مي‌فهميديم که وقتي خدا اصرار دارد اين همه جمعيت از مليت‌هاي مختلف در روزهاي خاصي از سال، در اين مکان کوچک با هم باشند و حتي همه اسباب تفاخر و تمايز هم برچيده ‌شود، يعني اينکه با ديگر همکيشان خودمان ارتباط برقرار کنيم و از حال و روز همديگر باخبر شويم، نه اينکه از هم فرار کنيم!

با اين همه، بيش از نود و نه درصد و اندي از اين ۱۰۵‌هزار حاجي ايراني، با تنها خارجياني که حرف زده‌اند و مي‌زنند زنان دستفروش‌ نيجريه‌اي و پارچه‌فروش‌هاي بنگالي و افغاني است که الحمدلله همه‌شان در حدي که بتوانند بر سر هموطنان عزيز ما کلاه بگذارند، فارسي بلدند!
قبل از عيد قربان، يک روز عصر در محوطه مسجدالحرام نشسته بوديم و منتظر نماز مغرب. خانم ميانسال عراقي‌اي که در کنارمان بود، از عيال پرسيد: «ايراني هستيد؟» وقتي فهميد درست حدس زده، گفت از قيافه‌تان پيداست. خانواده در پاسخ کم آورد و گفت: «يعرفون المجرمون بسيماهم!» ناراحت شد و گفت: «لاسمح الله!…أنتم تعرفون بسيماکم الجميل، أنتم تعرفون بحسن منظرکم و إناقاتکم…» و خيلي حرف‌هاي شاعرانه ديگر در خوش سيمايي و فرهنگ‌مداري ما ايراني‌ها. احساسات پاک اين خانم از اين جهت براي من ارزش دارد که آنان سال‌ها از ما بد شنيد‌ه‌اند. بنا به خواست آناني که بين ما آتش جنگ برافروختند، حالا بايد به چشم دشمن به ما نگاه مي‌کردند نه اين‌گونه با محبت و تعصب.

غرض اينکه به نظر مي‌آيد دنيا آبستن اتفاقاتي است. خدا کند روشنفکران ايراني، اين‌بار به هوش باشند و مانند ماجراي انقلاب اسلامي خواب نمانند!
 
 

آينه در کربلاست

يکشنبه ۸ دي ۱۳۸۷، مدينه منوره

۱. اينجا مدينه‌النبي(ص) است و من در آستانه بازگشت به ايران، بسيار دلگيرم. بايد از کوه غمي که بر قلب و همه وجودم آوار شده است، خود را رها کنم. نداي «يا للمسلمين» از دوردست به گوش مي‌رسد و آرام و قرار را از تو مي‌گيرد. سکوت گناهي است بزرگ اما آيا در اين فضاي خفقان ياراي دم برآوردن نيز هست؟

علي‌القاعده بايد به حرم رسول خدا (ص) پناه مي‌بردم و از آنچه در جايي به نام «غزه» در حق عده‌اي از امتش مي‌گذرد، به حضرتش شکايت مي‌کردم ولي از ديروز ظهر هر بار که به آنجا رفته‌ام با دلي پر درد برگشته‌ام؛ صحن مسجد و اطرافش پر از‌ بي‌درداني است که تنها نگرانند هنگام نماز شانه‌هاي نمازگزاران به هم نچسبند و شيطان در بينشان جا بگيرد!

عصر با هزار اميد به مقتل شهداي احد رفتم تا شايد در آن بيابان، دور از چشم اغيار روضه حمزه و مصعب بن عمير را بخوانم و عقده دل وا کنم اما آنجا هم در اشغال پيروان شيطان بود. همين که گفتم: «السلام عليک يا عم رسول الله» ناگهان توله‌هاي شيطان دوره‌ام کردند که «يا حاج، ماذا تقول؟ شرک، مشرک…».

به خيالشان حمزه و ديگر شهيدان مرده‌اند و حالا در زير خروارها خاک پوسيده‌اند! همه توصيه‌هاي ايمني يادم رفت و بر سرشان داد زدم که «ماذا تقولون؟ هذا الفکر خطاء عظيم». کار به قرآن کشيد. آيه «و لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عندربهم يرزقون» را خواندم که از قضا شأن نزولش همين شهداي احد و از جمله حمزه بوده است. از عصبانيت به خود مي‌پيچيدند، پي‌درپي دست‌هايشان را تکان مي‌دادند و بر سرم داد مي‌زدند و بر سر شرک من پافشاري مي‌کردند. کار داشت به جاي باريک مي‌کشيد که بزرگشان آمد؛ جواني تنومند و سبزه‌رو که پيدا بود بدخواب شده است. خدا بر زبانش انداخت که «يا اخا الترک، أنت تعتقد حمزه حي؟ لا، لا… هذا شرک…». خيال کرده بودند من اهل ترکيه‌ام و همين زمينه استخلاصم را فراهم کرد.

من در اين وقت شب که حدود ده و نيم – يازده است، به فروشگاه معظم و چندين طبقه «الطيبه» پناه آورده‌ام که از قضا مشرف به مسجدالنبي(ص) است. جماعت در تدارک سوغات برگشت هستند که همگي محصول کمپاني‌هاي خارجي است و يحتمل خود فروشگاه نيز. رهگذران که عمدتا زوار خارجيند، هر‌ازگاهي نگاهي به من مي‌اندازند و ‌بي‌پرسش به راهشان ادامه مي‌دهند، در حالي که منتظرم کسي بپرسد چه مي‌نويسي و من بهانه‌اي پيدا کنم و چيزي بگويم؛ شايد مثلا لبيکي باشد به آن نداي يا للمسلميني که عذابم مي‌دهد اما افسوس کسي به لپ‌تاپ من و اينکه چه مي‌‌نويسم کاري ندارد!
۲. حالا ما در سرزمين وحي و نبوت، نظاره‌گر همه آن مظاهري هستيم که اهل ظاهر از سيماي جامعه اسلامي انتظار دارند. در روز ۱۱ بار صداي اذان و اقامه مي‌شنويم و در اين هنگام طوعا او کرها، کره‌کره تمامي مغازه‌ها پايين کشيده مي‌شود و خلايق به سوي مساجد مي‌شتابند. روي استواري صف‌ها خيلي وسواس به خرج مي‌دهند؛ طوري که ائمه جماعت در هر نمازي پيش از تکبيره‌الاحرام، وظيفه دارند در اين خصوص به نمازگزاران تذکر دهند. مرداني لنگ به سر به شدت امر به معروف مي‌کنند و از منکر باز مي‌دارند. زن‌هاي بومي و متعلقات برادران عرب و حضرات شيوخ، عمدتا برقع و پوشيه زده‌اند و…

خلاصه، در اين دو شهر مکه و مدينه آن قدر بازار ظاهر دين داغ است که بعضي از هموطنان خودمان شهادت مي‌دهند که اسلام واقعي يعني همين!
۳. يکي از هم‌اتاقي‌هايم پيرمردي است از هيأت روشنفکران ملي- مذهبي. وکيل پايه يک است و در دوبي شرکت دارد و تنها پرونده‌هاي اساسي را پيگيري مي‌کند. امسال سي‌وهفتمين حجش را آمده که فيشش را به قيمت ۶ ميليون تومان خريده و حال نگران سال آينده است که حدس مي‌زند قيمت آن به ۱۵ ميليون برسد. طبعا از جمهوري اسلامي و سرانش شکار است و اگر پيش بيايد در بدگويي از آنان در هيچ مکاني و زماني کوتاهي نمي‌کند، ولو در مشعر و در دل شبي که حجاج بايد به مبدأ و معاد بينديشند!

در عرفات سر مراسم برائت از مشرکين شاکي بود. معتقد است حج جاي اين بازي‌ها نيست. حتي چند روز پيش که آخرين مراسم دعاي کميل حجاج ايراني در بين‌الحرمين برگزار مي‌شد، او رأي آن دو نفر ديگر از هم‌اتاقي‌ها را زد تا در دعا شرکت نکنند. معتقد است دعا را بايد در خلوت خواند، نه در خيابان و با بوق و کرنا!

۴. امروز دومين روزي است که مردم غزه قتل عام مي‌شوند. اين ماجرا دنيا را تکان داده است اما هنوز خبرش به مدينه النبي (ص) که قرار است قلب اسلام باشد، نرسيده. در پاريس، در نيويورک، مادريد و حتي لندن صاحبان وجدان به خيابان‌ها ريخته‌اند و خواستار پايان جنگ شده‌اند!
ديشب تلويزيون عربستان در اخبارش ابتدا به اين ماجرا پرداخت و مخصوصا روي ديدار پادشاهشان با محمود عباس- رئيس روسياه تشکيلات فلسطين- خيلي تأکيد کرد و حتي دستورات ملک عبدالله براي انتقال مجروحان جنگ به بيمارستان‌هاي عربستان را بسيار مهم جلوه داد، همين! آنگاه عادل فردوسي‌پورشان آمد و از مسابقات فوتبال گفت و شيخي هم مهمانشان شد و از خريد مهدي شيري از ايران حرف زدند و حتي دعوايشان شد و صداي شيخ بالا رفت. اين از تلويزيون، اما امروز صبح دو ساعتي دنبال روزنامه گشتم که شايد در آنجا خبري باشد. عجيب اينکه کسي نمي‌دانست روزنامه چيست. بالاخره پرسان پرسان در جاي دوردستي، مغازه‌داري افغاني در سوپر مارکتش روزنامه هم مي‌فروخت.

در ميان سه روزنامه موجود غيرورزشي، «الحياه» را انتخاب کردم که به گمانم مشهورتر از بقيه بود. در صفحه اول دو عکس ملايم و معمولي و گزارش کوتاهي از حوادث غزه بود به قلم فتحي صباح و همچنين عکسي از ديدار امير عبدالله و محمود عباس و اما صفحات داخلي اختصاص داشت به تصاوير رنگي مراسم عروسي «امير سعود بن سلطان بن محمد» و از اين بدتر صفحه آخر بود که مزين شده بود به عکس بزرگي از يک آوازه‌خوان غربي با اين زير نويس: «المغنيه کاثرين جينکنز تقف للمصورين في افتتاح موسم التخفيضات في متجر هارودز بلندن!» آيا اين اسلام غير از آن اسلامي است که امام خميني(ره) از آن به عنوان اسلام آمريکايي ياد مي‌کردند؟ آن آيات تند در نکوهش دوستي با کفار در کجاي اين اسلام قرار دارد؟ مگر نه اين است كه سال گذشته حمله اسرائيل به لبنان با موافقت اينان صورت گرفت؟ چطور مي‌شود در سرزمين اسلامي، دشمن حربي منطقه کوچکي را زير حمله وحشيانه همه نوع ابزارآلات جنگي بگيرد و در دم بيش از ۲۰۰ کودک و بزرگ کشته شوند اما اينجا در حرم رسول اکرم(ص)، گروهي از مسلمانان‌ بي‌خيال و ‌بي‌اعتنا سرگرم نماز و قرآن خواندن خود باشند؟

۵. اما ديشب يک اتفاق افتاد. پيرمرد هم‌اتاقم از ديدن صحنه‌هاي قتل عام غزه به هم ريخته بود و ديشب همه آداب و ترتيب‌ها را فراموش کرده بود و مدام به سران عرب ناسزا مي‌گفت. نيمه‌هاي شب به بوي سيگار از خواب بيدار شدم. خودش بود. گفت: «نمي‌توانم بخوابم، چطور بخوابم در حالي که بچه‌هاي فلسطيني… .» اشک از چشم‌هايش سرازير شد.

گفت: «به‌خدا اين حج نيست. اگر حسين بن علي(ع) بود اين حج را ناتمام مي‌گذاشت و مي‌رفت فلسطين!» حق با استاد است. اين را من در همان روز اول فهميدم؛ روح حج در عاشوراست و حج بدون اهل بيت (ع) ادا و اطواري بيش نيست. قطعا اين آني نبوده است که ابراهيم و اسماعيل از خدا خواستار آموختن مناسکش شدند. براي اينکه مزاحم استراحت بقيه نشويم به بالکن رفتيم و مدتي طولاني حرف زديم. پيرمرد گويي تازه از خواب غفلت بيدار شده باشد، استغفار مي‌گفت، گريه مي‌کرد، لعنت مي‌فرستاد و فحش مي‌داد به آمريکا، به بوش و رايس. اين همان بابا بود که چند وقت پيش ما را براي اين که در مراسم برائت از مشرکان مرگ بر اينها گفته بوديم، مؤاخذ کرده بود! و من اين بازگشت را از برکت حسين بن علي (ع) مي‌ديدم که سرور همه آزادگان است و داغ شهادتش تا قيامت بر دل شيعه است و به اين مي‌انديشيدم آناني که حسين ندارند چه دارند؟ مگر نه اين است که عاشورا يوم‌القدر تاريخ است و از اين روز همه مفاهيم معناي ديگري يافته‌اند. آيا بدون نگريستن در آينه عاشورا مي‌توان نماز خواند، حج گزارد و خود را شناخت؟

کيست در اين انجمن محرم سر غيور
آينه در کربلاست ما همه‌ بي‌غيرتيم.