‌دَخل

سر صحنه‌ی آژانس شیشه‌ای

روایت

آن‌ها که مثل حاتمی‌کیا بخش بزرگی از هویت‌شان به جنگ گره خورده، در پیش‌ و پس و حولِ این اتفاق بزرگ، صاحب روایت‌های چندپاره‌ای هستند. ویژگی روایت پیش رو شاید این است که رشته‌ای انسانی و ملموس از میان همه‌ی این پاره‌ها می‌گذراند و تکه‌های به‌ظاهر متناقض را کنار هم می‌نشاند. متن را حبیبه جعفریان بعد از گفت‌وگو با حاتمی‌کیا از زبان او نگاشته است.

من هیچ‌وقت نجنگیدم. توي آتش، زير خمپاره بوده‌ام ولي نجنگيده‌ام. همیشه با خودم فكر مي‌كنم شايد تو مرد جنگيدن نبودي. بعد می‌بينم من خط مقدم بوده‌ام، کمین رفته‌ام و باز نجنگيده‌ام. اگر ترس بود يا مرد جنگ نبودم، آن‌جا چه غلطی می‌کردم؟ گاهي با خودم تخيل مي‌كنم اگر اسلحه دستم بود و دشمنی مي‌ديدم آيا آن را به سمتش نشانه مي‌رفتم؟ آيا كساني را به گلوله مي‌بستم؟ نمي‌دانم. هر وقت با خودمم، تنهايم، اين را از خودم مي‌پرسم، مثل اين كابوس‌ها يا خواب‌هايي كه تكرار مي‌شوند، اين‌که چرا هيچ‌وقت اسلحه برنداشتم. جوابی برايش ندارم. فقط هميشه این آرامم می‌کند که من ناف تهران ننشستم و اين سوال را از خودم بكنم. این را توي منطقه، زیر آتش از خودم مي‌پرسيدم. نمي‌دانم. آخر از این قرتی‌بازی‌ها هم نداشتم که «من نمی‌جنگم و اسلحه دستم نمی‌گیرم چون با خشونت مخالفم.» يعني با نفس جنگيدن مشكل عقيدتي نداشتم ولی هیچ‌وقت نشد تلاش كنم این فرصت را به‌وجود بيارم که تفنگ دستم بگیرم.

چند روز پیش داشتیم می‌رفتیم صدابرداری فيلم «چ». باید صدای تیراندازی ضبط می‌کردیم. هفت، هشت جور اسلحه آن‌جا بود. باید تیر درمی‌کردیم تا صدابرداري كنيم. ولي من دست و دلم نرفت كه حتي يكي از اين‌ها را بردارم دستم بگيرم چه برسد به اين‌كه تير در كنم باهاشان. وسوسه هم ‌نشدم. ولی وقتي پاي دوربین وسط مي‌آيد همه‌چيز عوض مي‌شود. زنده مي‌شوم انگار. سريع قبله‌ام را پيدا مي‌كنم. اين‌كه کجا باید بایستم.

چهارده پانزده‌سالم كه بود رفتم پشت دخل مغازه‌ی خواروبارفروشي پدرم ايستادم. فكر مي‌كردم جايم آن‌جاست. هنوز پای دوربين به زندگي من باز نشده بود. سينما رفته بودم. ولي همين. مي‌رفتم سينما هما سر چهارراه نادري كه فيلم هندي نشان مي‌داد. سينماهايي كه فيلم‌هاي ايراني نشان مي‌دادند نمي‌رفتم. از ترسم نمي‌رفتم. مي‌گفتند آن‌جاها بچه‌بازها مي‌پلكند. فضاي سينماهايي كه فيلم هندي نشان مي‌دادند، خانوادگي بود. مردم با زن و بچه مي‌آمدند اين فيلم‌ها را ببينند و من هم بين اين‌ها خودم را جا‌‌مي‌كردم. باهاشان احساس امنيت مي‌كردم. با خانواده‌ انگار سينما ديگر خطرناك، فاسد يا بي‌رحم نبود. سينما كسي يا چيزي بود كه به آن پناه آورده بودم. از بس از مدرسه بدم مي‌آمد. تا يك جايي اين‌طوري نبود. تا يك جايي فكر مي‌كردم قرار است مهندس ساختمان بشوم. براي همين خيز برداشته بودم بروم هنرستان صنعتي، نقشه‌كشي يا معماري بخوانم. چيزي كه عشق و علاقه‌ام بود. مطمئن بودم نمره‌اش را هم مي‌آورم. بعد كه كارنامه‌ها آمد، معلوم شد دوازده‌تايي كم آورده‌ام. بايد پانصدوچهارده‌‌تا مي‌شد. نشد. معني‌اش اين بود كه بايد بروم رشته‌ی نظري بخوانم. از نظري متنفر بودم. سال اول ناپلئوني قبول شدم، سال دوم با تجديدي و سال سوم رد شدم. شايد همان موقع‌ها بود كه فكر كردم جاي من پشت دخل مغازه‌ی آقام است. هنوز پای دوربين به زندگي من باز نشده بود.
 
 
مغازه‌ی بابا توي خيابان سپه بود بغل بيمارستان سينا. طبق روال، تابستان‌ها كه مدرسه نداشتم بايد مي‌رفتم آن‌جا كه احيانا توي خانه آتش نسوزانم و مدام میان دست‌وپاي خواهرها و مادرم نباشم. آن سال كم‌كم كه داشتيم مي‌رسيديم به مهرماه، يك جوري به آقام رساندم كه من ديگر نمي‌خواهم بروم مدرسه و مي‌آيم مغازه پهلوي خودش. قبول کرد. بدش هم نمی‌آمد که بایستم مغازه. من هم قشنگ با یک لذتی ایستادم دم مغازه. چسبيدم پشت دخل. به‌هرحال از آن وضعیت نکبت‌بار و تحقيرآميزی که در مدرسه داشتم بهتر بود. همه‌ی هنرهایم را هم توی مغازه نشان مي‌دادم. یک موتور داشتم که هنوز هم دارمش. مغازه از خواربارفروشی به ابزارفروشی تبديل شد. يكي از چيزهايي كه مي‌فروختيم شیلنگ بود. يادم هست براي اين‌كه قابليت‌هايم را نشان بدهم و بگويم چقدر بلدم، رول‌هاي سنگين شیلنگ را چنان روي ترك مي‌چيدم و مي‌بستم كه ديگر چيزي از موتور پيدا نبود ولي همه چیز به‌سلامت مي‌رسيد مغازه. پشت دخل كه مي‌ايستادم، از پنجره می‌دیدم بچه‌ها دارند می‌روند مدرسه. ولي به خودم مي‌گفتم به جايش من زودتر مرد شده‌ام و اين‌جا پشت اين دخل ایستاده‌ام، جایی که همه‌ی پول‌ها توی آن است، تو از دست مشتری پول را می‌گیری، می‌شماری، خرد می‌کنی. بقیه‌ی پول را می‌دهی. یک جور احساس قدرت و ديده‌شدن به آدم مي‌داد. بابا كنارم بود و تاييدم مي‌كرد. البته اگر يكي مي‌پرسيد چرا پسرت مدرسه نمي‌رود و ايستاده مغازه، می‌گفت: «تنبل دی.» ولی انگار یک جوری داشت با دست پس می‌زد و با پا پيش می‌کشيد. شاگرد مدرسه‌ها رد می‌شدند و من پشت دخل خودم را مي‌زدم به كاسبي. روز اول، روز دوم، روز سوم… دیگر کم‌کم داشت برايم طبیعی می‌شد که آن‌ها هیچ ربطی به من ندارند. آن‌ها کسان دیگری‌اند، من کس دیگري. فکر کنم روز چهارم يا پنجم مهر بود كه آن اتفاق افتاد. اتفاقي كه مرا از پشت دخل كشيد بيرون. براي اين‌كه بروم پشت دوربين، اول بايد از پشت دخل بيرونم مي‌كشيدند.

بابام توي مغازه با يكي از عموهايم شريك بود. با بزرگ‌ترينشان. درواقع بابام كه ته‌تغاري بود با برادر ارشدش شريك شده بود. يك جا هم زندگي مي‌كرديم. خانه‌ی ما در پامنار يكي از آن خانه‌هاي قمرخانمي بود. يك طرف ما بودیم و يك طرف ‌عمو و خانواده‌اش. یک عموي ديگر هم دارم که از بابای من یک کم بزرگ‌تر است، او با زن و بچه‌اش خیابان سعدي زندگي مي‌كرد و گاهي كه گذرش سمت سپه مي‌افتاد، مي‌آمد به مغازه‌ی برادرش هم سري مي‌زد. آن روز هم آمده بود سلام‌وعلیکي با برادرهايش بكند كه مرا توي مغازه ديد، پشت دخل بودم. يادم هست همان توی چارچوبِ در ماند و یادم است كه در آن لحظه دخل را كه يك ميز قديمي كهنه بود، محكم چسبيده بودم و از همان جا دیدم كه سگرمه‌هایش رفت توی هم. گفت: «تو پشت دخل چه‌کار می‌کنی؟» گفتم: «هستم دیگه.» گفت: «مدرسه‌ها مگه باز نشده؟» ديدم انگار توي لحنش دارد انقلابی رخ می‌دهد. رویم را کردم به آقام که یعنی تو توضیح بده، من که چسبیدم به دخل. آقام هم با سستی گفت: «عرضه نداره دیگه. عرضه نداره، نرفته.» عموم گفت: «عرضه‌ي چی رو نداره؟» بابام گفت: «درس دیگه. نمی‌خونه. می‌خواد وایسه مثل من حمال بشه.» اصلا دروغ می‌گفت. نمی‌خواستم حمال بشوم. خودش هم آن كار مرا حمالی نمي‌دانست ولی می‌خواست جلوی او کم نیاورد. عمویم دوباره گفت: « یعنی چی شده؟» بابا گفت: « نمی‌خواد بره دیگه. زورم بهش نمی‌رسه. چی بگم؟» عمویم از همان‌جا كه ايستاده بود، از توي چارچوبِ در گفت: «غلط کردی.» من فکر کردم به من دارد می‌گوید، نگو به بابام می‌گفت. بابا هم احترام او را نگه‌می‌داشت. دوباره گفت: «برای چی گذاشتی پسرت بیاد مغازه؟» بابا هم یک ذره مِن و من کرد و تا بخواهد چيزي سرهم كند عمو آمده بود پشت دخل و گوش مرا گرفته بود. من هم منتظر که: «بابا بیا به داد من برس!»

«بیا بیرون! بیا از پشت دخل بیرون! واسه چی پشت دخل وایسادی؟»

من که بغضم هم گرفته بودگفتم: «آقا نمی‌شه به خدا! رفتم نشد. نمی‌تونم. رد شدم.»

«غلط کردی رد شدی!»

«بابا نمی‌شه دیگه.»

ولی مگر عمویم اين حرف‌ها سرش مي‌شد. نیمچه سوادي داشت. يعني از بقيه‌ي برادرها باسوادتر بود. ‌گفت باید برگردی مدرسه. گفتم: «کجا برم؟ ثبت‌نام‌ها تمام شده. سال دیگه می‌رم.» گفت: «‌همین امسال، باید همین امسال بری.» گفتم: «خب کجا برم؟» گفت: «همون‌جا که محمود پسر من می‌ره.» محمود کمي از من بزرگ‌تر بود. مي‌رفت هنرستان خدمات قدوسي. بغل مدرسه‌ي رفاه كه بعد امام آمد و شديم همسايه‌‌اش و هنرستان هم شد زندان ساواكي‌ها. حالا اصلا هنرستان خدمات چي بود؟ ما سه‌تا رشته داشتیم. اول هنرستان‌هاي صنعتي بودند كه نمره‌هاي بالاتري مي‌خواستند. بعد همين نظري يا طبيعي بود. بعد از این‌ها، كساني بودند كه مي‌رفتند هنرستانِ خدمات. به‌شان مي‌گفتند تبعيدي‌ها. چون هيچ جاي ديگري راه‌شان نداده بودند. من رفتم قاتي تبعيدي‌ها و توسري‌خورده‌ها. ولي ديدم چه رشته‌هايي آن‌جا هست، معماري داشت ولي شاخه‌ي تزئينات داخلي، گرافيك بود، عكاسي هم بود. من تزئينات داخلي خواندم. عكاسي هم ياد گرفتم. ظهور و چاپ عكس. اسلايد و… همان سال اول معدلم شد هفده. سال سوم جنگ شروع شد و كمي بعدش روز اول جنگ رفتم جبهه اما با دوربين سوپرهشت. نوزده‌سالم بود.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌ونهم، آبان ۱۳۹۲ مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.

۳ دیدگاه در پاسخ به «‌دَخل»

  1. ميثاق -

    سلام
    امروز و بعد از سرمقاله سردبير اولين روايتي بود که خواندم و لذت بردم و چشمانم خيس شدند و دوباره براي چندمين بار فهميدم که آدم‌هاي بزرگ فکرهاي بزرگ و همت‌هاي بزرگ دارند و تکليف‌شان با خودشان روشن است.
    متن بسيار زيبا و قشنگ و دل‌نوشته‌اي بود. فکر کنم بهترين روايت زندگي اين شماره بشود! البته هنوز بعدي‌ها را نخواندم.
    تا اينجا شماره آبان بيست است. خسته نباشيد.

  2. هادی مختارپور -

    با دوستمون موافقم.آدمهای بزرگ علاوه بر فکرهای بزرگ و همت بلند جسارتی مثال زدنی در در انجام دادن کارها و دست گذاشتن روی علائق خودشون داشتن.جسارتی که که در همنسلان من شاید کمتر دیده شد.
    ممنون از خانم جعفریان عزیز،ابراهیم حاتمی کیای دوست داشتنی با آن نگاه غریب و داستان و رفقایش.
    سلام.

  3. قصه گو -

    همه ی درباره ی زندگی های این شماره عاالی بودند.خواندن لذت بخششان را به همه ی دوستان توصیه می کنم.