«شاعرانی که از به تاراج رفتن دلوجانشان داد سخن دادهاند، همه حتما پیش از من به همسانیِ این دو موقعیت فکر کردهاند.» نغمه ثمینی دو وضعیت انسانی، حال دو آدم مختلف بعد از دو اتفاق کاملا نامشابه را کنارهم گذاشته و به نگاهی تازه رسیده که دو موقعیت را بههم پیوند میزند. مثل روایتِ «سراپا سفید» از همین نویسنده در شمارهی اسفند ۹۱، این پیداکردنِ نخهای نامرئی، روایت را به یادماندنی کرده است.
از «کسر ثانیه» وحشت دارم یا بهتر است بگویم از هر آنچه میتواند در «کسر ثانیه» اتفاق بیفتد. زمان از من جلو میزند انگار. فلج میشوم. توان مقاومت یا تصمیمگیریام را از دست میدهم. دستهایم بالا میروند: تسلیمِ بیقیدوشرط. میگذارم اتفاق، زمان را بدَرد و آوار شود روی سرم. در یک لحظه زندگیام زیر و زبر میشود. مثل زلزله. جابهجا میشود. مصداقِ حقیقیِ «کُن فیکون». بیفایده است که چشمهایم را باز کنم و مراقب باشم و منتظر. باز «کسر ثانیه»ها جایی مرا غافلگیر میکنند. حتی بیفایده است که بدانم تنها اتفاقهای محدودی استعدادِ رخدادن در «کسر ثانیه» را دارند. شاید تنها چند اتفاق. عشق در یک نگاه، نفرتِ عاشقانه، مرگ، کیفزنی و زورگیری.
ساعت دو و چهلدقیقهی دوشنبه، شانزده اردیبهشتِ همین امسال، در خیابان قدس، دزدیْ تلفن همراهم را در «کسر ثانیه» از دستم میقاپد و فرار میکند و میرود. کمی قبلترش دارم تندتند از راهپلهی تنگ و تاریکِ ساختمانِ شمارهی دو هنرهای زیبا در خیابان ایتالیا پایین میآیم که دوست قدیمی و خب، چرا نگویم قدیمیترین دوستم که نامش با حرف اول نام من آغاز میشود، زنگ میزند. دوستم همسنوسال من است و روزگار سخت عاشقی را از سر میگذراند. معشوقش امکان وصل ندارد و او دائم به خودش میپیچد و درد میکشد و از این هجران ناعادلانه مینالد. روزهایی هست که دیوانهوار عاشق است و روزهایی سخت بیزار و فاصلهی این عشق و نفرت تنها همان «کسر ثانیه» است. روزِ دزدیِ تلفن همراهِ من، روز بیزاری و کلافگی و بیتابی اوست. صدایش را میشناسم. با اولین کلمه حالش را میفهمم. دوستم بیآنکه بپرسد کجا هستم و چه میکنم، گلایه میکند از معشوقش که دو قدم برای او برنمیدارد، از خودش که نباید اینهمه عاشق میبوده و هست، از جهان که امکانِ وصل را از آنها دریغ کرده. حوصله ندارم. هزار کار دیگر دارم. تندتند حرف میزنم. همان حرفهای تکراری که درتمام سهسال و دهماه عاشقیاش قرقره کردهام: «همهش اشتباهه»، «ول کن»، «ترک کن»، «بگذر»، «برو». بعد هم میگویم باز زنگ خواهم زد و سرسری قطع میکنم. از ساختمان بیرون میآیم و میایستم سر خیابان ایتالیا. میخواهم خیابان قدس را بروم به سمت انقلاب اما در «کسر ثانیه» تصمیمم عوض میشود و میروم سمت بلوار کشاورز. فقط به این دلیل ساده که خستهام و حوصله ندارم بروم کتابگردی. باز در «کسر ثانیه» بیخود و بیجهت تصمیم میگیرم به دوست دیگری زنگ بزنم و بگویم ریکوردری را که برای کار تحقیقیاش میخواهد، همین روزها خواهم فرستاد. دارم حرف میزنم که ناگهان کسی با قدرتی غریب، غیرمنتظره پشت گردنم را میگیرد. سرم را میچرخاند به سمت دیوار. خفتم میکند. دستِ گوشیبهبرم از سرم دور میشود. شل میشود. انگشتانم باز میشوند. دزد در چشم برهمزدنی گوشی را میکشد بیرون. مقنعهام تقریبا از سرم افتاده. گردنم درد میکند. سرم را برمیگردانم و برای لحظهای با دزد رودررو میشوم. فاصلهمان کم و کمتر از نیمقدم است. خوب صورتش را میبینم. شانزده، هفدهساله است و نه بیشتر؛ بور، موهای طلاییِ آبوشانه کرده با فرق کج، پوستِ خشکیزده و جوشجوش، سفید و ککومکی، چشمهای قهوهای روشن، صورت کشیده، پیراهن سفید با شلوارِ… شلوارش واقعا یادم نیست. تا همینجا هم مطمئن نیستم آنچه از صورتش بهیادم مانده، بهتمامی، تصویر حقیقیِ اوست یا بخشیاش برساختهی ذهن من است که در همان «کسر ثانیه» دارد همزمان روی دو خط موازی حرکت میکند. دو صدای موازی در سرم طنین انداخته. یکی صدایی بهتزده: «داره اتفاقِ وحشتناکی میافته که من هیچ کاری نمیتونم براش بکنم. گوشیم رو دارن میزنن و این کابوس نیست. بیدارم و داره برای من اتفاق میافته. برای من، در همین لحظه. همینقدر واقعی. همینقدر چندشآور.» و یک صدای کمی سرخوش و بیخیال: «این پسرک چقدر به هنرپیشهی هفتهی من با مرلین شبیهه. اسمش چی بود؟ اسمش یادم نیست. اما شبیهه. شبیه هنرپیشهی هفتهی من با مرلین…»
«هفتهی من با مرلین» فیلم مهمی نیست. از آن دست فیلمهایی که سعی میکنند از سطح معمولِ «هالیوودی»بودن بالاتر بروند و نیمنگاهی هم به اسکار دارند اما درعمل در همان بازیها و قواعد معمول میمانند و فراتر نمیروند. داستان فیلم یک هفته از زندگی مرلین مونرو است که برای فیلمبرداریِ فیلمی از لارنس اولیویه به لندن آمده و آنجا داستانی عاشقانه را با مردی جوان که از خودش کوچکتر است، از سر میگذراند. مرلین، دل مرد جوان را میرباید و بعد بازمیگردد به زندگی همیشگیاش. سینما دارد دربارهی سینما حرف میزند؛ سختترین کارها. سینما که خودش بدل آدمها را میسازد، حالا خواسته بدل یکی از اشباع شدهترین بدلهای سینمایی را بسازد: مرلین مونرو. زنی که آدمها در برابرش بیپناه میشوند و در «کسر ثانیه» دلمیبازند. یاد صحنهای در یکی از اولین فیلمهایش میافتم بهنام «ایستگاه اتوبوس». کابوی جوان وارد کافه میشود. او دارد برنامه اجرا میکند. کابوی جوان در همان نگاه اول، ناشیانه عاشق میشود و همانجا هم ابرازش میکند. تقدیر سینمایی مرلین مونرو در داستانهای هالیوودی، دزدیدن قلبها در «کسر ثانیه» است، دزدی که چارهای جز دزدی ندارد.
نمیدانم شباهت دزد جوان است با معشوق مرلین مونرو، یا تلفنِ داخل راهپله است که مرا به فکر مقایسهی موقعیت خودم و دوست قدیمیام میاندازد. موقعیت عاشق و مالباخته. حتما پیش از من هم کسانی به این تشابه فکر کردهاند. کسانی که به عاشق گفتهاند: «دلباخته» و به معشوق گفتهاند: «دلربا». شاعرانی که از به تاراج رفتنِ دل و جانشان داد سخن دادهاند، همه حتما پیش از من به همسانیِ این دو موقعیت فکرکردهاند. دزد موبایلِ من شبیه «دلباختهی» مرلین مونرو در «هفتهی من با مرلین» است. اما موقعیت او نسبت به فیلم اندکی کجتابی دارد. آنجا مرلین «دلربا» است و دزد ِ گوشیِِ من «دل باخته». اما اینجا در خیابانِ قدس در آن بعدازظهر ِ بهاری، معشوقِ مرلین مونرو مالربا است و من، مالباخته. انگار منطقی وجود ندارد که یکنفر همیشه رباینده باشد و یکنفر همیشه بازنده. این دو میتوانند جا عوض کنند.
گفتهام به دوستم زنگ میزنم و اطمینان دارم که پای تلفن نشسته به انتظار. میدانم وقتی اینهمه بیقرار و بیتاب میشود، با هیچکس دیگر نمیتواند حرف بزند. احساس میکند نزدیکترین کسانش، کسانی که رازِ او را میدانند هم خسته شدهاند از چرخهی ابدی و گرههای ناگشودنیِ وضعیتش. مدتی است برای همه نقش بازی میکند. نقشِ آدمِ خوشحال و خوشبخت را که از بیقراریِ عشق، راحت بیرون جسته. میگوید: «تمام شد. خلاص شدم.» اما میدانم که نه تمام شده و نه خلاص. برای من نمیتواند نقش بازی کند، شاید چون نقشهایش را میشناسم از بچگی تا حالا بازیهایش را فوتِ آبم. او هم اصراری ندارد که به من بگوید خوشحال و خوشبخت و نجات یافته است. برعکس، تمام محتوای جان ناآرام و پررنجش را یکجا سرِ من آوار میکند و میدانم منتظر تلفن من نشسته است. اما گوشی من، اسبِ سفیدِ محبوبم (مرض نامگذاری ِ اشیاء)، حالا دارد موتورسواری میکند و با دزدِ پیروزِ خوشحال در شهر تهران میچرخد.«کسر ثانیه»ی منحوس رخ داده و من سخت احساس بیپناهی میکنم. دستم به هیچجا بند نیست. گوشیام رفته و نمیتوانم پسش بگیرم. راه برگشت ندارم. هزاربار به خودم میگویم اگر سر خیابان ایتالیا تصمیم گرفته بودم بروم به سمت انقلاب، اگر در راهپله که دوستم زنگ زد، رفته بودم به اتاقی و نشسته بودم و با او سر فرصت حرف زده بودم، اگر چنددقیقه دیرتر آمده بودم بیرون. اگر چنددقیقه زودتر آمده بودم بیرون. اگر تلفن دوم را نمیزدم. اگر گوشی را دست دیگرم گرفته بودم، اگر کمی فرزتر بودم، اگر در بچگی مثل چندنفر از بچههای مدرسه کلاس کاراته رفته بودم، اگر در خانوادهی دیگری بهدنیا آمده بودم و شرایطم جور دیگری بود و بهجای اینکه «مال باخته» باشم، دزد بودم و مال یکی دیگر را می باختم! اگرها، این جانورهای موذیِ دست آموز ِ تقدیر، هجوم اگرهای بیپایان که همزادِ همین اتفاقهای «کسر ثانیه»ای هستند: وقتی عزیزی در «کسر ثانیه» تمام میکند، دائم آدم با خودش میگوید اگر در خانه مانده بودم، اگر سفر نرفته بودم، اگر دوتا دکتر دیگر برده بودمش. یا همین دوستِ من که هر دوساعت یکبار «اگرهایش» را در «کسر ثانیه»ی عاشق شدنش مرور میکند: «اگر ندیده بودمش، اگر دیرتر وارد آن دفتر لعنتی شده بودم، اگر اصلا آن کار را رد کرده بودم، اگر او آن روز عینک به چشم نداشت و دستهایش را در جیب شلوار جینش نگذاشته بود که آنقدر آزاد و بیخیال بهنظر برسد…» اگرها دوست بیپناه من را رها نمیکنند و من درست حالا، همین حالا، در این لحظهی گذرا که بیپناه و بهتزده خیره شدهام به صورتِ دزد، برای اولینبار حال او را درک میکنم. تا این لحظه همیشه با معتادها مقایسهاش میکردم. برای همین هم میگفتم: «ترک کن!» اعیتاد، تمثیلی ساده و سرسری بود برای توصیف درد و رنج او. وقتی میگفتم: «تو معتادی.» درواقع داشتم گناهکار جلوهاش میدادم. میخواستم بگویم تقصیر خودت بوده که مراقب نبودهای و عقلت را بهکار نینداختهای. اما حالا فرق میکند. حالا وضعیتش را میفهمم. انگار موج تجربهاش ناگهان و برای اولینبار روی موج تجربهی من قرار میگیرد. برای لحظهای بسیار گذرا، او را زندگی میکنم. میفهمم آدم در اتفاقهای «کسر ثانیه»ای چقدر بیپناه میشود و چطور زمان پشتش را به خاک میمالد. میفهمم نمیشود در «کسر ثانیه» عقل را بهکار انداخت. میفهمم دست دوستم به هیچجا بند نیست. داراییاش رفته و نمیتواند پسش بگیرد. راه برگشت ندارد. میفهمم که دوستم سهسال و دهماه است که وضعیت آدمهای مالباخته را دارد. «دلباخته» کم است برای توصیف موقعیت او. شاید باید بگویم «جانباخته» یا «از جان باخته». انگار از جانش چیزی را دزدیدهاند که دیگر ندارد. قبلا مهربانتر بود، آرامتر، باحوصلهتر، با دیگران بامحبتتر. بیشتر برای دوستان و خانوادهاش وقت میگذاشت و هرجا که بود، خوش بود. از سهسال و دهماه پیش تا امروز دیگر هیچجا خوش نیست. مگر بداند قرار است برود به دیدار معشوقِ عینکیِ دست در جیبش، یا تازه از دیدارِ او بازگشته باشد. هیچ ادایی درکار نیست. این خودِ حقیقیِ دوست من است؛ سوخته در عذابی دائمی که هربار بر من پدیدار میشود. انگار معشوق تمام محتوای آرامش و محبت قلبش را به یکباره دزدیده و در یک نگاه باخود برده، وقتی از پشت عینک به او چشم دوخته و دستهایش را در جیبهایش پناه داده است. آن قدر بیخیال و آزاد…
معشوق مرلین مونرو سوار بر ترک موتور بهسرعت دارد دور میشود و زنی با مانتوی خردلی و مقنعهی کجوکولهی قهوهای، فریادزنان دنبالش میدود. این تصویری است که عابران از این واقعه میبینند. زنِ مانتوخردلی منام که گوشیام را دزدیدهاند و «کسر ثانیه» طول میکشد که موقعیتم را بفهمم. ابتدا چند آوای گیج از حنجرهام بیرون میآید که تبدیل میشود به فریادی بلند. صدایم برای خودم غریبه است. دزد میپرد ترک ِ موتورِ دوستش که از این موتورهای پِرپِریِ داغان است. خیابان قدس یکطرفه است و آنها خلاف جهت اتومبیلها حرکت میکنند. تمام اتومبیلها راه میدهند که موتور با سرعت نور راهش را باز کند و از من دور و دورتر شود. جایی از نفس میافتم و میفهمم دستم به او نخواهد رسید. مستاصل و حیران میایستم کنار پیادهرو. تازه اینجاست که آدمهای مهربان دورهام میکنند. آمیزهای از مهربانی بیخطر و کنجکاوی و احساس کاتارسیس که بلا بیخِ گوششان بوده اما سرِ یکنفر دیگر آمده. اما همین حضورِ سرسریشان برایم دلگرمکننده است. هرکس چیزی میگوید. یکی تشویقم میکند به نشستن روی زمین. یکی آب میآورد برایم. نفر دیگر میگوید بزرگترین شانس عالم را آوردم که دستم به دزد نرسیده چون اگر رسیده بود قمه را خورده بودم و مرده بودم. یکنفر دلداریام میدهد و گوشی من را میگذارد کنارِ آن سههزار میلیارد. غریبهها مهربان و همدل شدهاند. کمی بعد هم پلیس از راه میرسد. قدبلند و لاغراندام است و خوشرو و مهربان. جملهی اولش آرامشِ معکوسی به من میبخشد: «چیزی نشده خانوم! مگه چی شده؟ روزی دهتا گوشی فقط تو همین خیابون قدس گزارش میدن.» پلیسِ مهربان لابد میداند که دزد گوشیِ من هرگز پیدا نخواهد شد و طوری برخورد میکند که انگار اگر آدم صبح از خانه بیرون بیاید و شب با گوشیاش برگردد، اتفاقِ عجیبوغریبی افتاده. بعد هم شروع میکند دربارهی ویژگیهای «آیفونفور» از من سوالکردن. میگوید میخواهد برای خودش گوشی بخرد و میخواهد بداند «آیفونفور» بخرد یا «فور اِس» و آیا من از «فور»ِ ازدسترفتهام راضی بودم؟ اینهم لابد یک تکنیک روانشناسانه است. چون به من امکان میدهد که چنان به تعریف و تمجید از گوشیام برآیم که انگار کسی در مدحِ عزیزِ ازدسترفتهاش داد سخن میگوید: «چقدر مرحوم خوشدست بود»، «چقدر عکس و یادداشت داخلش داشتم، درواقع تمام زندگیام آن تو بود»، «چقدر با آن قابِ گلدار که باوسواس برایش خریده بودم، قشنگتر شده بود»، «چقدر…». پلیس کاغذی میدهد دستم و میگوید بروم کلانتری و پرونده تشکیل دهم. اما وقتی این را به من میگوید، با لبخندش میفهمم که پرونده تشکیلدادن، پیِ باد دویدن است. او میرود، باقی آدمها هم. من میروم به مرکز تلفنِ همراه که سیمکارتم را بسوزانم. خانمی که مسؤول سیمکارتسوزی است، با مهربانی شرح میدهد که درست قبل از عید خانهاش را زدهاند و یک سبد بزرگ طلاهای عروسیاش را یکجا ربودهاند. فکر میکند کار یکی از مهمانهای عروسی است که سر عقد دیده او چقدر طلا هدیه گرفته. بهظاهر خود دزد هم «ربعی، چیزی داده بوده. داده بوده که بعد بیاید همه رو یکجا پس بگیره ولی مگه میشه ثابت کرد؟!» حرفهای او حالم را بهتر میکند. نه چون دربرابر یک سبد طلا، موبایل من اصلا به حساب نمیآید، نه! چون احساس میکنم در این تجربهی سخت تنها نیستم. دیگران با من همدردی میکنند و حق میدهند که ترسیده و بهتزده و غمگین باشم. غروب هم دوستی که آخرین مکالمه را با او داشتم، ته مهربانی را درمیآورد و کار را تمام میکند و با گوشیِ کمابیش مشابهی با گوشی خودم از راه میرسد و میگوید که میتواند تا خریدن گوشیِ جدید آن را به من قرض بدهد. آرام میشوم. گیجیام کمکم میرود. در ناامنترین روزِ زندگیام، احساس امنیتی غریب سرک میکشد. حالا نگرانیام فقط اسب سفیدی است که نمیدانم کجاست و دست کیست. دارد در بازار مالخرها دستبهدست میچرخد یا دارند یال و دمش را اوراق میکنند؟
حالا میفهمم چرا هیچکدام از حرفهای من در این سهسال و دهماه دوستِ عاشقم را آرام نمیکند: «ول کن، بس کن، ترک کن، بگذر، با چیزهای دیگه خودت رو سرگرم کن، بذار کمکم خونت از این مرض پاک بشه، از این آتش بیا بیرون…» او معتاد نیست که این حرفهای من اثری رویش داشته باشد. او مالباخته است. بهجای همهی اینها شاید باید در تمام این سهسال و دهماه تنها یک جمله به او میگفتم: «تو هم کنار تمام آن هفتمیلیارد آدم عاشق روی زمین.» او به همدردی احتیاج دارد. به درکِ موقعیتِ بسیار دشوارش. به همراهی، نه نهی و تنبیه. خودم را میگذارم جای او و هرچه که فکر میکنم، میبینم «مالباختگی» از «جانباختگی» در مفهوم عاشقانهاش به مراتب تجربهی آسانتر و قابل تحملتری است. با اینهمه ما با مالباختهها بسیار مهربانتریم تا با جانباختهها. دلمان نمیآید به مالباخته بگوییم: «تقصیر خودت بود، میخواستی حواست رو جمع کنی.» اما این جملهای است که من بارها به دوستم گفتهام: «تقصیر خودت بود، میخواستی حواست رو جمع کنی.» حتی گاه این تجربهی عاشقی را در حرفهای روزمره دست میاندازیم: «چته گیج میزنی؟ عاشقی؟» یا در مثلها: «تنگت نگرفته که عاشقی از یادت بره.» همین است که من مدتها بعد از روزِ شانزدهم اردیبهشتماه، با شرحِ دزدیِ تلفن همراهم برای دیگران، از همدردیشان لذتی پنهان میبرم و میدانم تا مدتها با گفتن اینکه مورد دزدی قرار گرفتهام، افتخار خواهم کرد. اما دوست من عاشقیاش را عین رازی سربهمهر از همه پنهان میکند. چون پیشپیش میداند که یا دستش خواهند انداخت، یا مثل من خطاب و عتابش خواهند کرد. اما این گناه من نیست. گناه زندگیکردن در فضایی است که درآن به مالباختگی اهمیت میدهند ولی جانباختگیِ عاشقانه، مهم نیست. از جنبهی نسلی هم که نگاه کنی، باز گناه من نیست که ایستادهام بین دو نسل. نسل پشتسر یک جور، نسل پیشرو یک جور. من و دوستانم وقتی میخواستیم خبر عاشقیمان را به پدرومادرمان اعلام کنیم، هزاربار سرخوسفید میشدیم و تهِ تهش بیآنکه این کلمهی منحوس را بر زبان بیاوریم، میگفتیم: «فلانی پسر خوبیه، فکر کنم یهبار بخواد بیاد شما رو ببینه.» این کُدی بود برای اعلام عاشقشدن و تازه اینهم خودش هزارجور اما و اگر داشت. نسل بعد از من هم، گاه ایستاده بر سوی دیگر پشتبام، خیلی راحت میگوید: «عشق سیری چند؟» حتی محتوای غنی اشعار عاشقانه هم چندان کمکی به من نمیکند. هرشاعری که کلمهها را به شعر گشوده، دنبال زبانی بوده برای انتقال حال و شورش اما کمتر کسی گفته که باید به عاشقی که دارد پرپر میزند و هیچ راهی برای وصل ندارد چه باید گفت. چطور باید دلداریاش داد. آیا باید مثل پلیس جوان، از جانِ باختهاش پرسید؟ از آنچه از دست داده و با از دست دادنش آرامشش را هم باخته؟ باید به صراحت گفت که دزد را نمیتوان گرفت؟ درواقع به عاشقی که امکانِ وصل ندارد و جلوی چشمت دارد بالبال میزند، چه باید گفت، چه میتوان گفت که آرام بگیرد؟ شاید هم شاعران کمتر در این باره حرف زدهاند چون: «دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد.»
دوستم سهسال و دهماه پیش از این در دفترکاری نشسته که او از راه میرسد. عینک بر چشم و دستها در جیب. گویا لبخندی هم به لب داشته و موهایش هم کمی شانه نخورده و پریشان بوده. در «کسر ثانیه» جانِ دوستم دزدیده میشود. آنموقع نمیفهمد چه بلایی سرش آمده. یکی دوروز گیجوویج است. اما بعد کمکم میفهمد که مورد دزدی قرار گرفته. اینکه دزد میدانسته یا نمیدانسته که دارد دزدی میکند، در این معادله اهمیت چندانی ندارد. دزد آدم خوبی است یا نه هم اهمیتی ندارد. حتی مهم نیست که بعدها آدم بتواند با دزدِ سرگردنهاش به تعامل برسد و چهبسا معادله را معکوس کند و خودش هم به تمامی جانِ دزدِ جانش را برباید. این مهم نیست که بعدها «دلربا» خودش به «دلباخته» تبدیل بشود. مهم این است که دزدِ جانِ او مثل دزد موبایل من در «کسر ثانیه» چیزی را میدزدد و میرود. من میتوانم در جمعِ غریبههای مهربان کمی دستوپایم را جمع کنم. میتوانم پلیس صدا بزنم. میتوانم گوشی دیگری قرض بگیرم و حتی بعدتر گوشی دیگری بخرم. اما دوستِ «جانباخته»ی من هیچکدام ازاینها را نمیتواند. نه اینکه بخواهم مثل انشاهای دوران دبیرستان فانتزی ذهنیام را بههم ببافم و بگویم کاش پلیسی برای ِ این دست جانباختگیها بود. یا بگویم کاش مثلا میشد چیزی را که عشق از جانِ آدم میکَند، از کسی قرض کرد و سرجایش گذاشت. حرف تنها این است که چرا ما این سختترین و فلجکنندهترین تجربههای بشری را آنقدر که باید جدی نمیگیریم و اینهمه بدیهیاش فرض میکنیم و تا سطح ابتذال، حقیر؟ دوستم روزی، در همان سهسال و دهماه پیش، به من تلفن کرد و با صدایی اندوهبار گفت: «فکر کنم عاشق شدم. بیدورنما!» و من نمیدانم چرا خندهام گرفت و گفتم: «ششماه دیگه یادت رفته. جدی نگیریا خیلی. اصلا جدی نگیر.» و این بیرحمانهترین حرفی بود که میشود به یک عاشق زد.
شبی که گوشیام را دزدیدهاند، همه زنگ میزنند. همهی دوستان آشنا که حالا شمارههایشان ناآشناست. همهی دوستانم که تجربهی مالباختگی دارند و برخی را من خبر دارم و برخی را نه. یکی میگوید که شب پاترولِ قدیمیاش را دم درِ خانه پارک کرده و فردا صبح دیگر نبوده که نبوده. یکی دیگر میگوید اسبابکشی داشتهاند و گوشیاش در آن شلوغی یکباره ناپدید شده. کس دیگری میگوید که چطور یکنفر در خیابان جمهوری یکباره آمده توی صورتش و چون رد شده، گوشیاش دیگر در دستش نبوده. تجربههای سخت دیگران، تجربهی من را آسان که نه، عادی میکند. با همه میگویم و میخندم. احساس میکنم تنها نیستم. احساس میکنم عضوِ باشگاهِ پنهان اما بهشدت محسوسی هستم بهنام «باشگاه مالباختهها». احساس میکنم عضویت در این کلوپ تعریف تازهای به من میدهد. احساس میکنم «مال باخته»بودن مثل مجوز ورود به یک جور انجمن مخفی است که اعضایش پیوندِ عمیقی باهم دارند. چیزی شبیه انجمن کسانی که از بیماریِ لاعلاجی رنج میبرند یا انجمن کسانی که عزیزی را از دست دادهاند. عجیب است که عاشقهای ناکام انجمن ندارند. چطور آدمیزاد تابهحال به فکرش نیفتاده است؟! اگر بود میتوانست جایی باشد برای سهلکردنِ یکی از موذیترین و طاقتفرساترین تجربههای بشری.
نیمهشب گوشی جدیدِ قرضیام زنگ میخورد. شمارههایم پریدهاند و شماره را نمیشناسم. جواب میدهم. دوست قدیمیام پشت خط است. همان که اولِ نامش با نامِ من یکی است. زنگ میزند با انبوهی درددل. اما «مالباختگی»ِ من از «جانباختگی» ابدی او مهمتر است. حرفش را قطع میکنم، تا از «کسر ثانیه»ای بگویم که از سر گذراندهام. او سکوت میکند و به من گوش فرامیدهد. من هم در نیمهی حرفهایم سکوت میکنم. هردو سکوت کردهایم. سکوت.
عالی …
والبته بیشتر از کمی غمگین و پر از حقایقِ تلخ … 🙁
تصادف کردن هم از چیزاییه که تو یک لحظه اتفاق می افته
یک لحظه نمی فهمی چی شد و بعدش ممکنه یه عضو بدنت رو از دست داده باشی
یا بیهوش شدن ، درست تو یه لحظه اتفاق می افته که اون لحظه رو هم یادت نمیاد ، و وقتی جایی که بهوش میای غریب و تنها باشی ، هر اتفاقی ممکنه برات افتاده باشه
من فوبیای اتفاقاتی رو دارم که تو یه لحظه اتفاق می افتن …
سلام
نمیدونم این حرفم به گوش خانم ثمینی میرسه یا نه اما میخواستم بهش بگم چیزی که نوشتی رو چند سالیه من بهش فکر میکنم و تو به بهترین وجهی توضیحش دادی.فکر نمیکردم کسی باشه که بتونه به این نقطه ظریف از یه درک مشترک برسه.چون چنین کسی رو تا حالا ندیدم. بهرحال خیلی جالب بود برام.حتما «کسر ثانیه» خیلی سختی داشتی.اما خب خیلی راهه تا یه مال باخته بتونه چیزی از مرارتهای یه جان باخته رو درک کنه.
احساس سوختن به تماشا نمیشود آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم.
از خانم ثمینی بسیار تشکر میکنم چون بالاخره حرف دل ماها رو زده.نمیشه به دیگران گفت با ما اینطور یا اونطور باشید یا درکمون کنید.خیلی سخته.باید خودشون بفهمن که نمی فهمن.
بهرحال متشکرم.
سلام.من هم وقتی مطلب خانم ثمینی رو خوندم تامدتها فکرم رو مشغول کرد. این حسی بود که من هم بهش فکر کرده بودم ولی نمیدونستم چطور باید بیانش کنم که خانم ثمینی به شکل زیبایی بیانش کردن.
دلباختگی خیلی سختتر از مالباختگی است؛ چیزی که درکش برای دیگران سخت است. کی میفهمه که دلباخته مقصر نیست؟