اگر قرار باشد نویسندهی موردعلاقهتان را برای اولینبار ببينيد چه حسي پيدا ميكنيد؟ هیجانزده میشوید؟ ميترسيد؟ نگران ميشويد مبادا حرفهايتان يادتان برود يا ملاقاتتان جور خوبي تمام نشود؟ اگر خودتان نويسندهاي تازهكار باشيد چطور؟ متنی که میخوانید روایت اولین برخورد تامگرایمز با نویسندهای است که بعدها از صمیمیترین دوستان او شد.
بار اولی که فرانک کانروی[۱] را ملاقات کردم، در کیوست زندگی میکردم و پیشخدمت بودم. ژانویهی هر سال، یک هماندیشی ادبی، دو جین نویسندهی مشهور را به این جزیره میکشاند. میزگردها که از بخشهای اصلی این هماندیشیها بودند، در یک تالار بزرگ در دانشکدهی کاردانی برگزار میشدند. در روز افتتاحیه راس ساعت نه صبح، سخنران اصلی برای همهی حضار سخنرانی میکرد. با توجه به اینکه شیفت کاریام در رستوران، کمی پس از نیمهشب تمام میشد و باید بار رستوران اَفتِردِک را میبستم، نُه صبح برایم حس ساعتهای پس از نیمهشب را داشت. الوارهای چوبی، میزها و صندلیهای سفیدِ بار چندفوت بالاتر از سطح شاخابهی کمعمقِ اقیانوس اطلس، در هوا معلق و مشرف به مکانی بودند که خانهی سَم لاورِنس[۲] محسوب میشد. او در مقام سردبیر، آثار کورت ونهگات، تیم اوبرایان[۳] و توماس مکگوئن[۴] را منتشر میکرد؛ همهی کسانی که آن زمان بتهای من بودند. گهگاه میدیدم که در ایوانش مهمانی بهراه است و به این فکر فرومیرفتم که چه کسانی در آن مهمانی نوشیدنی مزهمزه میکنند و آیا ممکن است من هم روزی یکی از آنها باشم.
هشتونیم صبح ساعتم زنگ زد. بلند شدم، کمی آب به صورتم پاشیدم، دندانهایم را مسواک زدم و سپس از محل زندگیام که یک خانهی تختهکوبیشده بود تا آنسوی جزیره یعنی تالاری که قرار بود فرانک کانروی در آن سخنرانی کند، رکاب زدم. در یکی از ردیفهای طبقهی بالا، دور از سِن نشستم. بیش از یک دهه بود که چیز مینوشتم با اینهمه، سال قبلش بود که اولین داستانهایم به نشریههای معتبر داخلی راه پیدا کردند. با این وصف، شکاف عمیق میان من و جایگاه سخنرانی برطرفنشدنی بهنظر میرسید. انگار نویسندگانی که صندلیهای خالیِ سن را پر میکردند، یک بعد ادبی در زمان و مکان باز کرده و برگشته بودند تا فقط بینششان را به دیگران منتقل کنند، تحسین شوند و حقالزحمهای بگیرند. میترسیدم هیچگاه در ردهی آنها قرار نگیرم. من در خانهای خالی از کتاب، زیر نظر پدری بزرگ شده بودم که مدرسه را پس از کلاس هشتم ترک کرده بود و رمانهایی را که من با خودم خِرکش میکردم و به دانشکدهی کاردانی میبردم، ریشخند میکرد؛ دانشکدهای میانمایه در نیویورک که به من پذیرش داده بود. قبل از اینکه دوسال پیشتر با همسرم جودی به کیوست برویم، دو کاروکاسبی موفق در منهتن داشتم؛ یکی فروش نوشتافزارهای گرانقیمت و دیگری هم فروش لوازم خانگی و عتیقهجات. بااینحال خودم را مقصر میدانستم که زندگی یک پیشخدمت و نه یک نویسنده را در پیش گرفتهام. پرواضح بود که هیچ ترقیای نمیکنم. بیگمان میبایست شیوهی زندگیام را دگرگون میکردم ولی نمیدانستم چه شیوهای میتواند جایگزین زندگیای شود که برای خودم درست کرده بودم. مانند رماننویسی که هرگز خطوط کلی کتابش را ترسیم نمیکند، هیچگاه برنامهای برای آیندهام نریخته و درعوض به حس ششمم اعتماد کرده بودم. بعضی وقتها دستاوردهایم خوب و در وقتهای دیگر، افتضاح بود. تنها مسالهی ثابت این بود که مینوشتم. نوشتن مرکز ثقل وجودم بودم. اگر آن را کنار میگذاشتم، از درون متلاشی میشدم. تمام دفترچههایم بهدردنخور و تمام پیشنویسهای نیمهکارهام یتیم میشدند. بااینحال هزارانهزار واژهای که نوشته بودم، به پایداری ترغیبم میکردند و از آنجاییکه نمیتوانستم بگذارم شک و تردید آثارم را در خود غرق کند، گاهی لازم بود نیمنگاهی بیندازم به زندگیای که برای خودم متصور بودم. این بود که رفتم تا سخنرانی فرانک کانروی را بشنوم.
رفتنم یک دلیل دیگر هم داشت. با اینکه تازگیها گفته بودم میخواهم از دانشکدهی حقوق درخواست پذیرش بکنم، جودی با پیشنهادش مبنی بر اینکه در دورههای آموزشیِ نویسندگی شرکت کنم، مرا متحیر کرد. خانهی ما در نیویورک، چهار بلوک با دانشگاه نیویورک و ده ایستگاه مترو با دانشگاهِ کلمبیا فاصله داشت. در هر دو دانشگاه دورههای قابل ملاحظهای در زمینهی نویسندگی خلاق برگزار میشد ولی یکبار هم در مورد اینکه کارهایم را برای یکی از آنها بفرستم، صحبت نکرده بودیم. هیچگاه وسوسه هم نشده بودم که عضو یک گروه نویسندگی شوم. هیچ دوست نویسندهای نداشتم. نویسندگی را در خلاء دنبال میکردم. خودم بودم و کتابهایم، یک ماشینتحریر، دفترچهیادداشتها، مدادها و پاککنهایم. علاوه بر اینها، نامههای عدم پذیرش هم بودند که از صندوق پستی برمیداشتم. صندوق پستیمان یک شکاف فلزی باریک بود که در نظرم هم ترسناک و هم محترم جلوه میکرد زیرا قدرتی داشت که یا آرزوهایم را نابود میکرد و یا بهندرت خبر موفقیتهای ناچیزم را میآورد. غیر از این دلواپسیهای زاهدانه، هیچ دنیای ادبی ملموسی برایم وجود نداشت. با وجود تعدادی داستان چاپشده و بدون هیچ امید دیگری، تصمیم گرفتم پیشنهاد جودی را بپذیرم گرچه هنوز هم چندان باور نداشتم دورههای نویسندگیِ خلاق چیزی برای یاددادن به دیگران داشته باشند و ناگهان از این هم ترسیده بودم که نکند مرا نپذیرند. چهار دوره را برگزیدم: آیُوا بهخاطر اینکه آیوا بود، سیراکیوز چون ریموند کاروِر آنجا تدریس کرده بود و در نیویورک برگزار میشد، دانشگاه بوستون زیرا میتوانستم یکساله فارغالتحصیل شوم و دانشگاه فلوریدا در گِینزویل چون نزدیک کیوست و آنقدر ضعیف بود که لابد بدون فوتِ وقت مرا میپذیرفت. یک نامهی درخواست گردآوردم که بخش آغازین یک رمان را در بر میگرفت، نه آن رمانِ کوچکی که در بیستوچندسالگی نوشته بودم و شبیه یک زندگینامهی خودنوشت بود، بلکه یک رمان جدید و بلندپروازانهتر. چهار نسخه از آن را از پستخانهی کیوست فرستادم و همان کاری را کردم که بیشتر نویسندگان جوان میکنند: منتظر پاسخ ماندم.
نزدیک به سیصدنفر که بیشترشان پنجاه، شصت سال سن داشتند، در تالار منتظر فرانک کانروی بودند. او در سال ۱۹۸۷ مدیر کارگاه نویسندگان آیوا شده بود و تا پیش از آنکه در ژانویهی ۱۹۸۹ به کیوست بیاید، در سِمت جدیدش به همان اندازه مشهور شد که بیستسال پیشتر بهخاطر زندگینگارهاش، «تکنوازی»[۵] معروف شده بود. ردیفهای شیبدارِ صندلیهای بالشدار و پردهی آلبالوییرنگ که چندفوتی عقبتر از سکو آویزان شده بود، شکوه مراسم را بیشتر میکرد.
سپس نور چراغها کم شد و نورافکن جایگاه سخنران را روشن کرد. فرانک کانروی از پس تاریکی نمایان شد؛ با گامهایی نه شتابزده، نه بیرمق بلکه با آهنگی سنجیده، همچون شخصی که عادت دارد حضار منتظر ورودش بمانند، به سمت میکروفن رفت. مانند یک بچهمدرسهای، موهای جوگندمیاش را به سمت چپ شانه کرده بود و درعینحال حرکاتش در کُتِ بِلِیزرِ کمی گشاد و شلوار خاکیرنگش از او یک نجیبزاده ساخته بود. همقد من بود، شش فوت، شاید هم کمی بلندتر. هنگامی که میکروفن را تنظیم میکرد، سرش را آنقدر بالا گرفت که حاضرانِ انتهای سالن نگاهِ کوتاهی به چهرهاش بیندازند. برای لحظهای نور در شیشههای عینکش منعکس شد. سپس سرش را پایین آورد و بدون اینکه حضور کسی را احساس کند، آغاز به خواندن کرد. میخواستم پس از پایان سخنرانی بروم سراغش و از او سوالی کنم. چگونگی آن مواجهه، تمرکز افکارم را از بین برد و بیشترِ حواسم را کرخ کرد. اگر اسید گلویم را میسوزاند، احساسش نمیکردم. هیچیک از هجاهایی را که از زبان و سقف دهان او خارج شد، بهخاطر نمیآورم. بهنظرم صحبتهایش مجموعهای از آواهای نامفهوم میآمدند. در آن بیستدقیقه، تمام دنیایم شده بود دیدن او در جایگاه سخنرانی. سپس سخنرانیاش تمام شد و بدون توجه به تشویق حاضران، سن را ترک کرد.
برای اینکه هنگام ترک سالن از کسی عذرخواهی نکنم، در انتهای یکی از ردیفها نشسته بودم. یک راهپلهی فرششده بود که به طبقهی همکف منتهی میشد. با گامهای شتابزده و بیصدا از راهپله پایین رفتم. به یک لابی وسیع با سقفی بلند رسیدم. به غیر از بوفه که در آن قهوه و شیرینی میفروختند، باقی لابی خالی بود. شاید از در پشتی خارج شده و یا در پشت صحنه مانده بود تا با دوستانش صحبت کند. امکان نداشت از ملاقات با من پرهیز کرده باشد زیرا نمیدانست به دنبالش هستم. به همین دلیل منتظر ماندم و در این حین، آخرین نسخهی گفتههایم را مرور کردم. اولش یک سلام و احوالپرسی، سپس خودم را معرفی میکردم و بعد اگر اجازه میداد، سوالی را که با کمترین تعداد کلمه طرح کرده بودم، از او میپرسیدم. میخواستم بپرسم: «میبخشین آقای کانروی، من برای کارگاه نویسندگان آیوا درخواست پذیرش فرستادم. بهنظرتون اگه قبول بشم، با سیودوسال سن، بیش از حد برای شرکت توی دوره مسن نیستم؟» با انتخاب این جمله حس میکردم نوشتهای را سر موعد برای چاپ آماده کردهام. سهثانیه بعد، فرانک کانروی از پسِ دیواری که به پشت صحنه منتهی میشد، بیرون آمد. پاهایش کمی چنبرهای و یک جفت کفش ورزشیِ رنگورورفته پوشیده بود. دستش را کرد داخل یکی از جیبهای کت بلیزرش و یک دستمال مچاله درآورد. این دستمال او را متعلق به عصر دیگری نشان میداد. گمان میکردم دستمال هم مانند کلاه شاپو از مد افتاده است. به سمت من حرکت کرد. این کارش مرا هم امیدوارتر کرد، هم مضطربتر. سپس متوجه شدم که دلیل حرکتش به آن سمت، این بود که من بین بوفه و او ایستاده بودم. حدس میزدم پنجفوت فاصلهی مناسبی برای طرح پرسش است. اگر دورتر میایستادم مجبور میشدم داد بزنم و اگر نزدیکتر میرفتم میبایست نجوا میکردم. این بود که گفتم: «آقای کانروی، از سخنرانیتون لذت بردم و میخواستم اگه ممکنه یه چیزی ازتون بپرسم.»
نوک بینیاش را تمیز و دستمال را جمع کرد و آن را داخل جیبش گذاشت. به من نگاه نکرد.
«من برای کارگاه نویسندگان درخواست پذیرش فرستادم.»
«آره، تو و هشتصدنفر دیگه.»
هنگامی که این را میگفت نه ایستاد و نه به من نگاه کرد. در عوض از کنارم رد شد، مثل یک اقیانوسپیما که بخارکنان از پهلوی یک جزیرهی کوچکِ متروک میگذرد. واکنش سریع و سردش غافلگیرم کرد و پیش از اینکه جواب پرسش اول را بگیرم، دومی را فیالبداهه پرسیدم: «فقط یه سوال، پنجثانیه بیشتر طول نمیکشه.»
«بذار یه فنجون چای بگیرم.»
دیدم که سلانهسلانه به سمت رستوران رفت، سفارش داد، مدتی بسیار طولانی دنبال یک مشت سکه گشت، پول چای را پرداخت کرد، ستونی از شکر به بلندی و سفیدیِ یک سیگارِ بدون فیلتر داخل فنجان کاغذیاش ریخت، سپس برگشت و یکبار دیگر به سمت من حرکت کرد. هنگامی که نزدیک به پنجمتر از من فاصله داشت، دست از همزدن چایش کشید، بالا را نگاه کرد و خندید. پس ناشکیباییاش گذرا بوده. سرما خورده بوده و حالا با یک فنجان چای در دست، پرسش من را با خوشرویی پاسخ میدهد. هنگامی که با صدای بلند گفت: «سلام!» ابروهایش را بالا برد؛ این کارش باعث شد چهرهاش کشیده شود و دهسال جوانتر بهنظر برسد. من که غافلگیر شده بودم زمانی که دستش را دراز کرد، دستم را جلو بردم. سپس درست از کنار من رد شد. یک دوست قدیمی را دیده بود. آنها شانهبهشانه، پشت به من خوشخوشک دور شدند.
بیرون تالار هنگامی که تلاش میکردم کلید را وارد قفل دوچرخهام بکنم، دستهایم میلرزید. قفل و زنجیرش، دست و دوچرخهی کوفتیِ مسخرهام را لعنت کردم. با دوچرخه از میان شهر گذشتم، گاهی مثل یک بچه روی رکابهایش میایستادم و شدیدتر پا میزدم تا تندتر برود. دم خانه درِ حیاط را با لگد باز کردم، دوچرخه را به ایوان جلویی زنجیر و قفل در خانه را باز کردم و آن را محکم پشتسرم بستم، از راهپلهی فرشنشدهای بالا رفتم، سپس بالای پلهها سرعتم را کم کردم، آنجا از زمین تا سقف دو قفسهی کتاب وجود داشت. هیچگاه کتابخانهام را بر اساس حروف الفبا نچیده بودم. سیصدواندی کتابم که جلد بیشترشان شومیز بود، شیرازههایی دربوداغان داشتند. برخی از آنها بلندتر از بقیه بودند که ظاهر مجموعهام را ناهموار و نامرتب نشان میداد. جلد خردلیِ بیرنگوروی کتاب «تکنوازی» را در یکی از طبقههای بالایی پیدا کردم، دستم را به کتاب رساندم، آن را به سمت جلو خم کردم و گرفتم. هنگامی که دنبال کتاب میگشتم، جودی از سرسرا صدای دادوقالم را شنیده و وحشتزده آمده بود تا مرا پیدا کند.
«چی شده؟»
«هیچی.» و کتاب را از وسط باز کردم.
«چیکار داری میکنی؟»
بدون اینکه جوابش را بدهم، زور زدم تا کتاب را از وسط پاره کنم ولی موفق نشدم و صفحههایش را مشتمشت جر دادم تا اینکه دلورودهاش را درآوردم و نام نویسنده و عنوان کتاب را دو قسمت کردم. به صفحههایی که اینور و آنور میافتادند، بدوبیراه میگفتم و آشغالهای تکهوپارهشده را میبردم آشپزخانه و آنها را پرت میکردم توی سطل زباله. صفحههای باقیمانده را جمع کردم. از دست آنهایی که از میان انگشتانم سُر میخوردند، حسابی کفری شده بودم. پایم را فرو کردم داخل سطل زباله و تودهی کاغذها را فشار دادم.
* این متن برشی است از زندگینگارهی Mentor که انتشارات Tin House Books در سال ۲۰۱۰ آن را منتشر کرده و ترجمهی آن با کمی تلخیص انجام شده است.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی بیستونهم، آبان ۱۳۹۲ بخوانید.