رویا حدفاصل میان زندگی و مرگ است. رویا میتواند بین این دو دنیا حرکت کند و برای هرکدام رهآوردی داشته باشد اما وساطت بین رویا و مرگ محکمتر است، انگار دو دنیای نامکشوف با راههای نامرئی بههم وصلاند. جهانِ مرگ و جهانِ رویا نه هم را انکار میکنند نه بر زندگی واقعی منطبق میشوند، این شاید تفاوت عمدهشان با دنیای واقعی است که دائم درکارِ انکارِ مرگ و رویاست.
ناممکنهای مرگ و رویا بههم نزدیکترند و رویابین و مرده در دنیاهایی مرتبط بهسر میبرند، شاید یکجا نباشند اما میتوانند باهم حرف بزنند و شخصِ درگذشته اشاراتی به زندگی روزمره بکند. شخص درگذشته به خوابِ آدمی زنده میآید و با نشانههایی او را از وضعِ پیشآمده آگاه میکند، گاهی هم مستقیم در چشمهای رویابین حرف میزند. خوابدیدنِ مردگان یکی از راههای احوالپرسی از آنها است اما اینکه چرا این مکالمه بیشتر راجع به جهان واقعیت است، معلوم نیست که چرا این دو جداافتاده از جهانِ واقعی، دربارهی واقعیت اینهمه به کنایه و تشبیه حرف میزنند.
از آن بگذشتهتر درجهی اندوهگنان
یزید بن مذعور گوید اوزاعی را به خواب دیدم، گفتم: «مرا خبرده از عملی که بهتر است تا بدان تقرب کنم.» گفت: «هیچ درجه بلندتر از درجهی عالمان ندیدم و از آن بگذشتهتر درجهی اندوهگنان.» و این یزید مردی پیر بود، پس از آن همیشه میگریستی تا فرمان یافت[۱] ، چشم تاریک شده.
آبگينهای پرخون
ابن عباس یک راه از خواب درآمد پیش از آنکه حسین را بکشتند و گفت: «انالله و انا الیه راجعون.» گفتند: «چه افتاد؟» گفت: «حسین را بکشتند.» گفتند: «چه دانی؟» گفت: «رسول(ص) را دیدم با وی آبگینهای پرخون و گفت: نبینی امت من پس از من چه کردند و فرزند من حسین را بکشتند و این خون وی است و اصحاب وی است، به تظلم پیش خدای تعالی میبرم. پس از بیستوچهار روز خبر آمد که وی را بکشتند.»
گوشت روی من همه بيفتاد
منصور بن اسماعیل گوید عبداله بزاز را به خواب دیدم، گفتم: «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت: «هر گناه که بدان اقرار دادم بیامرزید، مگر یک گناه که شرم داشتم اقرار دهم، مرا بر پای بداشت تا گوشت روی من همه بیفتاد.» گفتم: «آن چه بود؟» گفت: «یک راه در غلامی مینگریستم، نیکو آمد مرا، شرم داشتم که بدان اقرار دهم.»
روشنايی در روی تو
احمد بن الحواری گوید: «زنم را به خواب دیدم که به جمال وی هرگز ندیده بودم و روی وی از روشنایی میتافت.» گفتم: «این روشنایی در روی تو از چیست؟» گفت: «یاد داری که فلان شب خدای تعالی را یاد کردی و بگریستی؟» گفتم: «دارم.» گفت: «آب چشم تو در روی خویش مالیدم، این همه نور از آن است.»
وی از اين نترسد
بوسعید خراز میگوید: «ابلیس را به خواب دیدم، عصایی برگرفتم تا وی را بزنم، بدان باک نداشت و نترسید، هاتفی آواز داد که وی از این نترسد، وی از نوری ترسد که در دل باشد.»
حساب بر من تنگ فراز گرفت
شبلی را به خواب دیدند پس از مرگ به سهروز، گفتند: «خدای با تو چه کرد؟» گفت: «حساب بر من تنگ فراز گرفت تا نومید شدم، چون نومیدی من بدید بر من رحمت کرد.»
شرم نداری از مردمان
جنید، ابلیس را به خواب دید برهنه، گفت: «شرم نداری از مردمان؟» گفت: «این مردمان نیاند، مردمان آناناند که در مسجد شونیزیهاند که مرا زار و نزار میدارند.» گفت: «بامداد رفتم تا به مسجد شونیزیه، چون از در درشدم، ایشان را دیدم در تفکر سر بر زانو نهاده، گفتند: غره مشو به سخن آن پلیدِ ملعون.»
* کیمیای سعادت، محمد غزّالی، تصحیح حسین خدیوجم، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۰