من ساواکی‌ام

محمدرضا دوست‌محمدی

فیلم‌خانه

قسمت پنجم

اگر زنبوری که روی گل‌های تازه‌کاشته‌ی جلوی خانه‌ی ما نشسته بود، پرواز می‌کرد و از دریچه‌ی نیمه‌باز نورگیر وارد حمامِ خانه‌ی ما می‌شد، در رطوبت متراکم، دو مرد چاق برهنه را می‌دید که یکی قوز کرده لبه‌ی وان نشسته و دیگری روبه‌رویش ایستاده و موهایش را برایش ماشین می‌کند. پس‌زمینه‌ی کاشی‌های سبزرنگ و عرق‌کرده‌ی دیوارهای حمام، گرمای نفس‌گیر، کندیِ حرکات مرد آرایش‌گر و سکون مردی که موهایش را از دست می‌دهد، احتمالا در نظر زنبور مراسمی آیینی را تداعی می‌کرد ولی زنبور پرواز نکرد و همان‌جا روی گل‌ها نشست. تقدیرش این بود که تا نیم‌ساعت دیگر در محلولی از شیر و خون دست‌وپا بزند.

از مهلت ساخت تیزر برای شامپوی ضدریزش‌ مو فقط یک‌روز باقی مانده بود. مثل همیشه برای جورکردن بازیگر دیر شده بود و خودم باید هر دو نقش «قبل از» و «بعد از» را بازی می‌کردم. مدیر پخش شامپو تاکید کرده بود که در فیلم حتما به طبیعی‌بودن ترکیبات محصول اشاره شود و رئیس شبکه‌ی ماهواره‌ای هم سفارش کرده بود تبلیغ زیر سی‌ثانیه برایش «نمی‌صرفد». برای این آگهی دو پلان در نظر گرفته بودم. در اولی مردی کچل لبخندزنان سوار بر دوچرخه به سمت دوربین حرکت می‌کند. داخل سبد جلوی دوچرخه یک بطری شیر، چند ساقه اسفناج و مجموعه‌ای از سبزیجات تروتازه که نشان‌دهنده‌ی ترکیبات طبیعی شامپو است، دیده می‌شود. در پلان دوم همان مرد با موهای پرپشت، به‌جای شیر و سبزیجات، خود شامپو را در سبد دوچرخه‌اش دارد و لبخندزنان از مقابل دوربین عبور می‌کند. اول پلان دوم را که نیاز به مو داشت در کوچه‌مان فیلم‌برداری کردم و بعد برگشتم خانه و لبه‌ی وان نشستم تا پدرم با موزرش بیاید.

برای ضبط پلان اول که از خانه بیرون آمدم سر ظهر بود و گرمای آفتاب روی سر کچلم لذت‌ داشت. دوربین را انتهای کوچه روی سه‌پایه قرار دادم و با دوچرخه از آن دور شدم. در خیابان پرنده پر نمی‌زد. فقط مرد میان‌سالی با سر و وضع معمولی سیخی را در صندوق صدقات فرو کرده بود و سر فرصت داشت اسکناس بیرون می‌آورد. هر وقت صندوق صدقات می‌بینم یاد احسان، دوستم و هم‌بازی‌ام در تئاتر مدرسه می‌افتم. صورتی شش‌ضلعی‌ و دهانی شبیه یک شکاف باریک داشت. با صندوق صدقات مو نمی‌زد. به بالای سراشیبی کوچه‌مان رسیدم. حالا باید با دوچرخه‌ی حامل شیر و سبزیجات به سمت دوربین حرکت می‌کردم. راه افتادم. در طول مسیر برای تاکید بیشتر دو سه‌بار به سرِ بی‌مویم دست کشیدم. تجربه‌ی ساخته‌های قبلی‌ام نشان داده که تماشاگر به‌خاطر فیزیک بدنی‌ام، با دیدن هیبت من در نگاه اول تصور می‌کند با محصولی در ارتباط با چاقی و لاغری طرف است. سه چهارمتر مانده بود به دوربین برسم که سوزش وحشتناکی پشت گردنم احساس کردم. همین که خواستم دستم را به سمت گردنم ببرم، لمبری زدم و تعادلم را از دست دادم و زمین خوردم.

چشم که باز کردم لپ چپم روی زمین بود. چیزی که می‌دیدم آسفالت و گوشه‌ای از سه‌پایه‌ی دوربین بود. صدای پره‌های چرخ دوچرخه را که هنوز داشتند بی‌هدف می‌چرخیدند، می‌شنیدم. خون گرم غلیظی از پشت سرم بیرون می‌آمد. بعد از چند لحظه احساس کردم آسفالت دارد سفید می‌شود. از این‌که خونم سفید بود، وحشت کردم. سفیدی داشت به طرفم می‌آمد. خون نبود. شیر بود. شیر داخل سبد دوچرخه. کم‌کم سفیدی و خون باهم درآمیختند. شیر داشت به سمت چشم‌های بدون عینکم می‌آمد. از درد نمی‌توانستم سرم را برگردانم. شیر و خون داشت وارد دماغم می‌شد‌. داخل چشمم می‌شد. تا حالا شیر و خون داخل چشمم نشده بود. احساس می‌کردم بچه‌ای که از پستان مادرش شیر می‌خورد همین احساس را دارد. احساس وارد شدن شیر به چشم. من هیچ‌وقت شیر مادر نخورده‌ام. تقدیر این بوده که وسط کوچه روی زمین و در سی‌سالگی از سینه‌ی آسفالت شیر ‌بنوشم. ترکیبی از شیر کم‌چرب دامداران و خون خودم. یک‌جفت کفش‌ در دیدرسم قرار گرفت. صاحب کفش، همان کسی بود که چند لحظه پیش داشت سیخ در دهان احسان می‌کرد. زانو زد. دست در جیبم کرد و پول و کارت بانکم را برداشت. شماره‌ی عبور را پرسید. گفتم: «۱۳۷۲». مرد تشکر کرد و رفت. صدای مرد را که داشت شماره را برای خودش تکرار می‌‌کرد، می‌شنیدم. نمی‌دانم چرا این عدد را گفتم. اولین عدد چهار رقمی‌ای بود که به ذهنم رسید. در آن لحظه اصلا رمز کارتم یادم نبود. به خودم گفتم اگر از بین این‌همه عدد چهاررقمی تصادفا این عدد همان رمز کارتم باشد، حتما حکمتی در کار بوده و پول‌هایم را برای مرد حلال دانستم. خواستم سرم را کمی تکان بدهم ولی نتوانستم. دوباره به عدد فکر کردم… ۱۳۷۲… ۱۳۷۲…
 
من کلاس چهارم دبستان بودم. چهارسال بود که صبح‌گاه مدرسه‌ی ما شده بود تلاوت قرآن، ورزش صبح‌گاهی و اجرای مراسمی مقابل دوربین پدرم. سرود، دکلمه، شعبده‌بازی، مسابقه، سخنرانی، بزرگداشت و هر بلایی را که می‌شد به بهانه‌ی آن با یک دوربین بر سر یک دبستان آورد، جلوی چشم‌مان آورده بود. تنها سوراخی که تا آن‌موقع هنوز در آن انگشت نکرده بود، تئاتر بود.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌ونهم، آبان ۱۳۹۲ بخوانید.