اسمش را یادش است. اسمِ رئیسجمهور را یادش است. اسم سگِ رئیسجمهور را یادش است. اسم شهر محل زندگیاش را یادش است، همینطور خیابان و خانهای را که در آن زندگی میکند. همون خونهای که یه درخت زیتونِ بزرگ داره، سرِ پیچِ جاده. یادش است الان چهسالی است. یادش است چه فصلی است. روزی را که بهدنیا آمدی یادش است. آن دخترش را که قبل از تو بهدنیا آمد یادش است، دماغش به پدرت رفته بود، این اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد. اما اسمِ آن دخترش را یادش نیست. اسمِ مردی را که با او ازدواج نکرد یادش است: فرانک، نامههایش را در کشوی کنار تختش نگهمیدارد. یادش است که تو زمانی شوهر داشتی اما حاضر نمیشود اسم شوهر قبلیات را بهیاد بیاورد. او را مَرده صدا میکند.
یادش نیست بازوهایش چطور کبود شد و یا اینکه پیش از این، امروز صبح با تو به پیادهروی رفته است. یادش نیست موقع پیادهروی خم شده و گُلی را از حیاطِ جلوی خانهی همسایه چیده و آن را بهآرامی لای مویش نشانده. شاید پدرت بخواد الان من رو ببوسه. یادش نیست دیشب شام چه خورده یا آخرینبار کِی دارویش را خورده. یادش میرود آب کافی بخورد. یادش میرود موهایش را شانه کند.
ردیفِ خرمالوهای خشکشده را که زمانی از لبهی بام خانهی مادرش در برکلی آویزان بود، یادش است. اونا قشنگترین نارنجیهای دنیا بودن. یادش است که پدرت عاشق هلوست. یادش است که هر یکشنبه صبح، ساعت ده، با ماشین قهوهایاش او را میبرد گردش، لب دریا. یادش است که شوهرش هرشب، درست قبل از اخبار ساعت هشت، دوتا شیرینیشانسی روی یک بشقاب کاغذی میچیند و به او خبر میدهد که قرار است مهمانی بگیرند. یادش است که شوهرش دوشنبهها ساعت چهار از دانشکده به خانه برمیگردد و حتی اگر پنجدقیقه دیر کند، میرود دم در حیاط و منتظرش میماند. یادش است کدام اتاقخواب مال اوست و کدام مالِ شوهرش. یادش است اتاقخوابی که الان مال اوست زمانی مال تو بوده. یادش است که اوضاع همیشه اینطوری نبوده.
خط اول از ترانهی «ماه چه رفیع است» را یادش است. سوگند وفاداری را یادش است. شمارهی بیمهی تامین اجتماعیاش را یادش است. شماره تلفن بهترین دوستش ژان را یادش است، هرچند ششسالی میشود که ژان مرده. یادش است که مارگارت مرده. یادش است که بتی مرده. یادش است که گِریس دیگر زنگ نمیزند. یادش است که مادرِ خودش نُهسال پیش وقتی داشته خاک باغچه را بیل میزده، مرده و او هر روز بیشتر و بیشتر دلتنگش میشود. فکرش از سرم بیرون نمیره. شمارهای را که درست بعد از شروع جنگ توسط دولت به خانوادهاش اختصاص داده شد یادش است. ۱۳۶۱۱. یادش است که با مادر و برادرش پنجماه از جنگ به صحرا فرستاده شد و اینکه برای اولینبار قطارسواری کرد. روزی را که به خانه برگشتند یادش است. نُه سپتامبرِ ۱۹۴۵. صدای باد را که توی ترخونها میپیچد یادش است. عقربها و مورچههای قرمز را یادش است. مزهی خاک را یادش است.
* این داستان باعنوان Diem Perdidi در شمارهی پاییز ۲۰۱۱ مجلهی گرنتا منتشر شده است.
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی سیام، آذر ۱۳۹۲ بخوانید.
تبریک به خانم سالاروند. هم داستان، داستان خوبی بود هم ترجمه عالی. دستتان بی بلا!