ميان شبانهروز و عمر، هميشه نسبتي مستقيم و مرتب برقرار ميشود. آفتاب نماد حيات است و پايين رفتن و پنهان شدنش حكايت از پيري و كهولت دارد. اما اگر به جاي حيات، خيال را بنشانيد زاويهی ديگری به اين تناظر گشوده ميشود و شهريار توكلي كه شب و نورهاي شبانه موقعيت خاصي در عكسهايش دارد در متن پيش رو، از اين زاويه سراغ گرفته است.
تا جایی که ذهنم میتواند خودش را به عقب بکشاند و یادهایش را برگرداند، یعنی از همان کودکیِ کودکی، عادت به خیالپردازیهای شبانه داشتم. حتی در میانهی روز و بازی و هیجان بچگانه، مدام کِیکِیام بود که زودتر شب شود تا بتوانم در آن فرصت تاریک و طلایی، در پناه امن لبهی پتو، چراغهای سینمای ذهنم را روشن کنم و در داستانهایی که برای آینده و جوانی خودم تجسم میکردم، غوطهور شوم. داستانهایی كه همکلاسیها، آدمها، اتفاقهاو فیلمهایی که در روز میدیدم، بهانهی شکلگیریشان میشد. خودم را خيال میکردم در اوج مهارت و توانایی، در مکانهایی عجیبوغریب با دخترکانی به نقشِ همبازیِ اصلیام که متناسب با تواناییهایشان و تعلق خاطر مقطعیام به آنها، در هر داستان عوض میشدند.
اما از یک شب به بعد، خسته از این وضعیتِ هردم متغیر و نامعلوم، عذر تمام آن هنرپیشههای نابلد را خواستم و تنها یکی را برای تمام فیلمهایم نگهداشتم. از آن پس، سلسلهفیلمهایي زنجیرهای ساختم با زوج کاراکتری یکسان در موقعیتها و قصههای مختلف: من و او در پیست موتورسواری، من و او در جبهههای جنگ پارتیزانی (یعنی دونفری لابهلای کوهوکمر به تعقیبوگریز، تحت تاثیر فیلمهای آن دوران)، من و او چون زوجی توانا و خوشخوان و انگشتنما در میانهی یک ضیافت پرتعداد، او گرفتار در یخبندان پیست اسکی و من به نجاتش، من و او سوار بر بیامو۳۲۰ دو در سبز کاهوئی در جادههای پر پیچ و خم به شتاب و جدال با زوجهای رقیب دور و بر، من سوار بر فانتوم اف۱۴ و او گاه پایین در حال نظاره و گاه آن بالا همخطرم و…
شبها و شبها و شبها گذشت با تخیلات رنگین و بیانتها و داستانهای بیشمار و پایانهای خوشِ نامعلوم. پایانهای خوشِ از پیش طراحی شده که پیش از انعقادیافتن در پسِ چشمانم، به شکلی ملایم و خوشعطر در تاریکی ذهن کودکانه و خواب شیرینم، فِیداوت میشدند.
شبها و ماهها و سالها میگذشت و من بزرگتر میشدم. دیگر میتوانستم زمانِ به خواب رفتنم را بهاختیار تا پایان سکانس نهایی به تعویق بیندازم. ذهنم بهتدریج توانایی این را مییافت که معادلههای چندمجهولیتری را طراحی کند. داستانهایم کیفیتی متفاوت به خود میگرفتند، میزانسنها پیچیدهتر میشد، لوکيشنها متنوع و شخصیتهاي قصه پرتعدادتر؛ با انگیزههای مرکب و جدید و ناشناخته در سایهی بلوغ. ورای عشق پاک و حسد آتشین. شبها همچنان میگذشتند، بیآن که بدانم درون چه مغاک عمیقی شعلهی تخیلاتم را زنده نگهداشتهام. مغاک میان نوجوانی و بزرگسالی؛ میان بازی و زندگی. در گذر از این شکاف، مثل هر کس دیگر، چنان پیاپی و بینفس درگیر واقعیت و مشغولیتهای نوبهنو شدم که هیچ نفهمیدم از کِي و چطور رنگ و بوی داستانهایم عوض شد؟ از چهزمانی شخصیت اصلی قصههای شبانهام از پناه خیالاتم گریخت و همچون بخار، کمرنگ شد و به هوا رفت؟
حالا دیگر سالها و سالهاست و شبها و شبهاست که در ذهنم، از ته دل تخیل نکردهام. برد تخیل این شبهایم تا دو سههفته بیشتر جلو نمیرود. تخیل که چه عرض کنم! اسم واقعیاش برنامهریزی کاری پیش از خواب است. یکجور مهرهچینی و عقبوجلو کردن آدمها و مناسبتها و اتفاقها، برای متوازن نگهداشتن بالاوپایینهای زندگی معیشتی.
باطری تخیّلم ته کشیده. آن لعاب چسبناکی که میبایست آن آدمها و آن لوکیشنها را در پرتو آن داستانهای خیالانگیز، هر شب به ترتیبی تازه و بدیع در سر و جانم گرد هم جمع کند، از غلظت و جلا افتاده. بیشتر به آبزیپویی میماند در دستانم که هیچچیز را به هیچچیز، جذب و جفت نمیکند. انگار تخیلهای شبانهام هم مشمول همان قانون طلاییای شده که میگوید: «هر چیزی در این دنیا، تاریخ انقضا دارد.» گویا روال دنیا این چنین است. نق و افسوسی هم در کار نیست. قاعدهی بازی همینه. هر دههای، آدم یه حالیه.
این اواخر لای یکی از یادداشتهای پراکندهام، جملهاَکی نوشته بودم که هنوز هم از آن خوشم میآید. از آن اشارههای کوتاهی که جان میدهد برای سایتهای گزینگویهای. اینکه: «آدم از چهلسالگی به بعد، سلائقش پشتورو میشود و کمکم تبدیل میشود به نگاتیو خودش.»
انگار که مربی و استادی، سوار بر اسبت کرده باشد و پیش از هیزدن به پشت اسب، به تو سپرده باشد که وقتی به آخر این جاده رسیدی، یک تیرکِ نشانگذاری شده میبینی، دستورالعملش را انجام میدهی و دور میزنی و برمیگردی همینجا. احتیاط کن.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلام، دی ۱۳۹۲ بخوانید.
ايدهي شب و روز و بعضي از تصويرها و توصيفهايش را خيلي دوست داشتم ولي به نظرم رواني و شيوايي يكي دو متن ديگري كه از آقاي توكلي خوانده بودم ( از جمله متنشان دربارهي كاوه گلستان ) را نداشت. اين حس را به آدم ميداد كه انگار نويسنده خيلي وقت است چيزي ننوشته ( يا چيز شخصياي ننوشته ) و كمي با خودش و مخاطبش رودربايستي دارد. از اين نظر مثلا متن خانم گلسرخي با اينكه ايدهاش جديد نبود اما متن خواندنيتري بود.
به هر حال ممنون از شما و ايشان.